۱۳۸۹ آبان ۱۰, دوشنبه

بوگوتا 2

بخاطر قرصی که دیشب خورده بودم نزدیک ظهر بیدار شدم اونهم با ورود مسئول با نمک هاستل برای سرشماری تختها! اتاقمون شیش تا تخت داره و ساکنین روز سوم به طرز ناراحت‌کننده‌ای ساکت و درون‌گرا هستند.
برای روز سوم شجاعت به خرج دادم و دوربین رو بردم و چندتایی عکس گرفتم.











از دوتا پلیس خواستم ازم عکس بگیرن. اونها هم با خوش اخلاقی عکس گرفتن و گفتن حالا میری مملکتت بگی کلمبیا خطرناک نیست؟ داستان دیروز رو براشون تعریف کردم و اونها گفتن باید مراقب باشم. بعد ازشون آدرس تله‌کابین رو گرفتم تا برم بالای کوه. علاوه بر اینکه کوه اینجا شیب وحشتناکی داره، خود محلی‌ها سفارش می‌کنن که پیاده بالا نریم چون خطرناکه. پس من هم بچه‌ی خوبی شدم و با تله کابین بالا رفتم. هوا مه آلود بود و هیچی دیده نمی‌شد. یه کمی توی مه عکس گرفتم و رفتم داخل کلیسای مونسراته. از تماشای صندوقهای متعدد خیریه یاد صندوقهای صدقات خودمون افتادم. البته اینجا یه خورده پیشرفته‌‌تر بودن و با انداختن سکه توی قلک، یه شمع الکترونیکی روشن می‌شد و آدم محتاج میتونست با خیال راحت و بدون نگرانی از نداشتن فندک یا خیس بودن فتیله‌ی شمع بشینه و دعاش رو بخونه. 





کم‌کم هوا بهتر شد و تونستم چندتا عکس از شهر بگیرم. بعد مثل بچه‌ی آدم سوار کابین ریلی شدم و برگشتم پایین. 






وقتی به شهر برگشتم دوربین رو تو هاستل گذاشتم و دوباره زدم بیرون. تو میدونک نزدیک هاستل یکشنبه بازار برپا بود و از شیر مرغ تا جون آدمیزاد توش پیدا می‌شد. از اونجا رفتم به طرف بازار مرکزی دنبال غذاخوری ارزون که آگوستین بهم نشون داده بود. صدای طبل و سنج میومد و یه جورایی آدم رو یاد عاشورا می‌انداخت. جلو رفتم و دیدم بعله! کارناوال بزرگی داره از خیابون اصلی عبور می‌کنه. به بخت بد لعنت فرستادم که چرا دوربین رو نیاوردم، اما بعد بین جمعیت ایستادم و از تماشای رقص و نمایش که بیشترش توسط بچه مدرسه‌ای‌ها برگزار می‌شد لذت بردم. با خودم فکر کردم چی میشد ما هم تو مملکتمون یه اتفاق شاد می‌داشتیم؟ همه‌ی مراسم همگانی مملکت ما عزاداریه. فقط موقع عزاداریه که مردم از هر قشر و منطقه‌ای میاد توی خیابون و به بقیه می‌پیونده. همین عزاداریه که ما بهش دلبسته می‌‌شیم چون تنها گردهمایی بزرگ تو مملکت ماست. واقعا فرقی بینش نیست. آدم هر جا که باشه دوست داره تو مراسم همگانی شرکت کنه ولی چی میشد ما هم مثل بقیه جاهای دنیا مراسم همگانی همراه با شادی می‌داشتیم؟ البته چهارشنبه سوری رو به کوری چشم بدخواهانش داریم. اما چی میشد بچه مدرسه‌ای‌ها به جای زنجیر دست گرفتن و سینه زدن، لباسای رنگی میپوشیدن و برای اجرای برنامه‌ی رقص تمرین می‌کردن؟ چرا مردم ما باید غمبارترین مردم دنیا باشن؟

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر