۱۳۹۹ مهر ۷, دوشنبه

...

سال اول که برگشته بودم ایران، دو سه ماهی رو تو یکی از اتاقای خونه‌ی رئیسم مونده بودم. رئیسم و بخصوص خانمش، توی خونه مهربونترین آدمای دنیا بودن، توی محل کار ولی خانمش می‌شد یه زن ناراضی غرغرو که می‌گفت باید یه سبد بذاره که بچه‌ها موقع ورود موبایلهاشون رو بذارن توی اون سبد، یا برای دیر سر کار اومدن بچه‌ها می‌گفت اینجا رو مهد کودک کردین! خونه‌شون توی دارآباد بود. اگه نمی‌دونین دارآباد کجاست، باید بگم یه زمانی زیر پونز نقشه‌ی تهران بود، اون گوشه‌ی بالا سمت راست. بعداً تهران از عرض شروع کرد رشد کردن و دارآباد هم افتاد وسط‌تر. 

قبلاً هم دارآباد زندگی کرده بودم. سال ۷۰. سال چهارم دبیرستان بودم (نظام قدیم قدیم). تاکسی برای رفتن به نیاوران کم پیدا می‌شد، و برای برگشت از اون هم بدتر بود. اتوبوس بنزهای قراضه از تجریش می‌اومدن و باید تو سرما و گرما پشت کاخ نیاوران می‌ایستادیم تا اتوبوس بالاخره بیاد و اگر جا می‌شدیم سوار بشیم بریم خونه. از مدرسه متنفر بودم. دبیرستان امید اسلام، بین کاخ نیاوران و جمال‌آباد. صبح‌ها می‌رفتم تا دم مدرسه، بعد می‌گفتم دلم نمی‌خواد برم تو. نمی‌رفتم. برمی‌گشتم تو ایستگاه اتوبوس منتظر می‌شدم تا بیاد و برگردم دارآباد. رنگ مانتو و مقنعه‌ی مصوب مدرسه سبز یشمی بود. من مانتوی سبز نداشتم. برای چند ماه سال آخر دبیرستان هم نمی‌خواستم مانتو بخرم. با مانتوی سرمه‌ای یا مشکی می‌رفتم و هر بار از صف می‌کشیدنم بیرون. طوری باهام رفتار می‌کردن انگار یاغی‌ترین آدم دنیام. ولی من بی‌تفاوت‌ترین آدم زمین بودم اون روزا. گاهی تا ظهر می‌خوابیدم. وقتی بلند می‌شدم بابام می‌گفت امروز چقدر زود برگشتی. 

اما تو سال ۹۴ دارآباد فرق کرده بود. اون دوتا درخت بزرگ قشنگ دیگه تو ورودی‌ش نبودن. انقدر خونه ساخته شده بود که خونه‌ی سال ۷۰ مون رو پیدا نمی‌کردم. اصلاً فرم کوچه سبکرو عوض شده بود. یادم اومد قدیما دارآباد چندتا کوچه سبگرو داشت. سال ۹۴ دارآباد همچنان مشکلات خودش رو داشت. خونه‌ی رئیسم بالای شیب یه سربالایی طولانی بود که اون بالا هم چندتا برج ساخته‌ن. صبح به صبح ترافیک و بوق و سر و صدا از توی کوچه شروع می‌شد. اغلب ملت می‌اومدن ماشینشون رو تو پارکینگ خصوصی پایین خونه‌ی رئیسم پارک می‌کردن، یا بدتر، طوری کوچه رو می‌بستن که ماشین نمی‌تونست در بیاد. گاهی بیشتر از نیم‌ساعت معطلی داشتیم تا بعد از کلی بوق و سر و صدا صاحب ماشین بیاد منت بذاره و ماشینشو از سر کوچه برداره. گاهی هم نهایتاً مجبور بودیم با آژانس تا دفتر بریم. 

اون روزا یه گربه راه‌ راه خاکستری با یه بچه گربه‌ی خیلی نحیف اومده بود تو حیاط. ما تو خونه، همه عاشق گربه بودیم، اما می‌دونستیم بچه گربه زیادی ضعیفه و احتمالاً نمی‌مونه. برای گربه‌ی مادر غذا و شیر می‌بردیم، اونم به ما فخ می‌کرد و نمی‌ذاشت به بچه‌ی ضعیف درب و داغونش نزدیک بشیم. خانم رئیس می‌گفت عیب نداره. ما از گربه‌ی مادر مراقبت می‌کنیم اونم بچه رو تیمار می‌کنه. 

اون سال اول که برگشته بودم ایران خیلی مریض می‌شدم. هر جور ویروس و میکروبی تو هوا و زمین و آب پیدا می‌شد جذب می‌کردم و مریض بودم. یکی از اون بارها، وقتی رئیسم و زنش رفته بودن ماموریت و هیشکی جز من تو خونه نبود، اسهال و استفراغ شدیدی به سراغم اومده بود که قطع نمی‌شد. یه بار رفتم دکتر، یه سرم و چندتا قرص بهم داد. بعد دو روزی با بدحالی توی خونه بودم ولی گاهی برای گربه‌ی مادر شیر یا غذا می‌بردم و اونم همچنان فخ می‌کرد بهم. 

یه شب حالم خیلی بد شد. تلفن زدم آژانس. پرسیدن کجا می‌ری؟ گفتم درمونگاه. می‌پرسیدن کدوم درمونگاه؟ هنوز هیچ جا رو نمی‌شناختم. گفتم درمونگاه نیاوران. گفتن می‌فرستیم. راننده وقتی رسید چند بار بوق زد. منم با بی‌حالی خودم رو کشیدم از پله‌ها پایین و رسیدم به ماشین. راننده یه ماشین قدیمی، از این سنگین‌ها داشت. همه چیز ماشین قدیمی و فرسوده بود. فضا انگار یهو دهه‌ی شصت شده بود. نمی‌دونم از چی اوقاتش تلخ بود ولی خیلی غر زد. پرسید کجا می‌ری؟ گفتم درمونگاه نیاوران. گفت نیاوران که الان بسته‌ست. منظورت منظریه‌ست؟ گفتم آره همون. تو راه همچنان غر می‌زد. منم جون نداشتم حرفی بزنم. 

دم درمونگاه انگار تازه توی نور متوجه رنگ پریده و حالت بی‌جون من شد. گفت می‌خواین کمکتون کنم؟ گفتم نه. می‌رم. گفت می‌تونم بیام‌ها. گفتم نه شما برین به کارتون برسین. گفت برای برگشتن از اینجا ماشین نگیرین. زنگ بزنین آژانس خودم میام دنبالتون. رفت. رفتم تو درمونگاه، فرستادنم زیر زمین. فقط یه دکتر کشیک اونجا بود، یا فقط دکتر رو یادمه. نمونه مدفوع رو سریع فرستاد آزمایشگاه و منو گذاشت زیر سرم. فکر می‌کردم اگه الان اینجا بمیرم کی باخبر می‌شه؟ کی رو دارم تو این شهر؟ زیر سرم خوابم برد. نتیجه آزمایشگاه که اومد دکتر اومد گفت ادامه‌ی همون عفونت ویرووسیه که گفتی. داروها رو ادامه بده، دو سه روز هم استراحت کن. جایی نرو. 

جون بلند شدن از جام رو نداشتم. ولی می‌خواستم برم خونه. زنگ زدم به آژانس دم خونه و همون آقا با ماشین قدیمی‌ش اومد. با نگرانی اومد پایین دنبالم. تا ماشین کنارم راه اومد که نیفتم. توی راه هم دیگه غر نزد. ساکت ساکت بود. توی کوچه وقتی پول رو دادم و پیاده شدم پرسید می‌خواین کمتون کنم؟ گفتم نه. ولی با این حال پیاده شد. به زحمت پله‌های کوچه رو می‌رفتم بالا که اومد کمکم کرد. دم در که رسیدیم گفت اگه بازم کمک لازم داشتین زنگ بزنین. میام می‌برمتون یه بیمارستانی جایی. گفتم نه لازم نیست. رفت. منم دروازه رو باز کردم و وارد شدم. گربه‌ی مادر بالای سرم توی شاخه‌های درخت توت یه میوی کشدار ترسناکی بالای سرم کرد که وحشت کردم. بعد دیدم بچه‌ی مرده‌ش رو آورده روی پله گذاشته سر راه من. از دیدن بچه گربه‌ی مرده حالم بد شد. چرا حالا؟ چرا حالا که تنهاترین و بدبخت‌ترین و ناتوان‌ترینم باید اینطور می‌شد؟ جلوی گریه‌م رو نمی‌تونستم بگیرم. هیچکس هم نبود که بخوام بهش زنگ بزنم و حرف بزنم. اگه امشب بمیرم، کی متوجه می‌شه؟ خوابیدم. 

روز بعد گربه اومده بود لبه‌ی پنجره و مثل روز قبل میو می‌کرد. منم مثل مرده‌ها توی کاناپه افتاده بودم. رنگم مثل گچ، چشمام گود رفته، هنوزم هیچی نمی‌تونستم بخورم و از هر چیزی که به دهنم نزدیک می‌کردم حالم بد می‌شد. بالاخره بلند شدم. رفتم یه پلاستیک برداشتم تا برم بچه گربه رو دفن کنم. گربه‌هه یه بار دیگه بهم فخ کرد. گفتم خفه. تو اگه عرضه داشتی بچه‌ت الان زنده بود. جسد بچه گربه رو که اصلا وزنی نداشت با پلاستیک بلند کردم و رفتم تو باغچه. یه کم گشتم تا بیلچه پیدا کردم. زیر درخت توت می‌خواستم چاله بکنم. زمین سفت بود، بچه گربه‌ی مرده کنار دستم بود و مادرش از بالای پله‌ها منو نگاه می‌کرد. نوک بیلچه رو می‌کوبیدم زمین و چون قدرت کندن رو نداشتم، اتفاق خاصی نمی‌افتاد. یه مدت تلاش کردم. بعد به گریه افتادم. با گریه زمین رو می‌کندم. انگار از یه فیلم قدیمی دراومده بودم، تنهاترین مهاجر یه بیابون که داره آخرین همراهش رو دفن می‌کنه. بالاخره اونقدری کندم که گربه توش جا بشه و بشه روش رو پوشوند. گربه رو گذاشتم توی گودال کوچیک و با گریه روش خاک ریختم. داشتم تنهایی برای یه بچه گربه که هیچی از زندگی‌ش نفهمیده بود عزاداری می‌کردم. وقتی کارم تموم شد متوجه شدم گربه‌ی مادر رفته بود. 

۱۳۹۹ مهر ۵, شنبه

یه روزی می‌شکنه

یه لحظه‌ست. یک میلیونیوم ثانیه شاید، که با بی‌صداترین صدای ممکن -تیک- جدا می‌شی. از یه شخص، از یه مکان، از زندگی... انگار یه دوشاخه‌ست که زیادی کشیده شده و -تق- از پریز کنده می‌شه. یکمرتبه خالی می‌شی، از هر حسی که تا همون لحظه‌ی قبل داشتی. یکمرتبه می‌پره. حیرون به اطراف نگاه می‌کنی. نمی‌فهمی چی شد. ولی دیگه تعلقی نداری. 

شاید هیچوقت این رو تجربه نکرده باشی. اگه اینطوره... خوش به حالت... 
من بارها تجربه‌ش کردم. اون قطع شدن اتصال، اون خلاء، اون تحیر، بی‌هدفی، و تنهایی بسیار بسیار عمیق رو... 

تقریباً هر بار که تجربه‌ش کردم، انقدر پریشون شدم که ... جمع کردم ... و... رفتم... 
رفتم، از اون خونه، از اون شهر، از اون کشور، از اون قاره.... رفتم تا یه جای دیگه بتونم وصل بشم... احساس تعلق کنم... آروم بگیرم... تو این بیست سال گذشته این شیش سال طولانی‌ترین زمانی بوده که حس تعلق داشتم... فراموش کرده بودم اون صدای بی‌صدا رو... برام خیلی دور بود...شش سال بود که خالی نبودم. از آدمی که بودم ناراضی نبودم. اونقدر عمیق احساس تنهایی نمی‌کردم که یه روزهایی تو سن‌فرنسیسکو حس می‌کردم. اونقدر احساس دیده نشدن و وجود نداشتن نمی‌کردم که توی برلین داشتم... 

امروز اون تیک بی‌صدا رو شنیدم... و از مردم تهران کنده شدم... به کلّی.... و یاد عمیق‌ترین تنهاییام افتادم، که سالها، با خودم، می‌کشیدمشون... 
کاش این مرض تموم می‌شد. که بتونم برم بدون ترس از اینکه ممکنه ناقل باشم، بدون ترس از اینکه باعث بیماری کسی بشم. کاش می‌شد برم و این پاییز رو تو رشت زندگی کنم. برم و زیر بارون هی راه برم، هی راه برم، تا خنک بشم. برم و از توی بازار میوه و سبزی رد بشم، از وسط رنگ‌های پاییزی، انقدر راه برم که از شهر برم بیرون... برم وسط مزرعه‌های خالی، زیر بارون، بلند بلند آواز بخونم و بچرخم.

کاش می‌شد یه مدت برم به جایی که مردم جمعن، آواز می‌خونن، و انقدر تلخ نیستن. 
 

۱۳۹۹ مهر ۴, جمعه

حرف مفت

یه مکانیسم خودخفن‌پنداری تو همه‌ی انسانها هست، که بهشون جرات می‌ده راجع به همه چیز اظهار نظر کنن. انگار اگه چیزی نگن دنیا کج می‌شه. یکی‌ش خود من. انگار نتونم حرف بزنم و اظهار نظر کنم یه چیزی تو دنیا کم میاد. ولی، من یه مکانیسم دیگه‌ای هم دارم که اون مکانیسم خودنابود کنیه. قشنگ بعد از افاضات استادانه‌م یه چیزی می‌گم که کل اون قبلی رو می‌کوبه و می‌ریزه پایین. بعد هم تا مدتها نمی‌ذاره باز بخوام دیواری چیزی بیارم بالا. تو بعضی زمینه‌ها آن‌چنان می‌کوبه که دیگه از خیر سازندگی می‌گذرم. ای تو روحت... 

۱۳۹۹ مهر ۲, چهارشنبه

می‌نویسم برای بعد

بیرون که می‌رم فلاکت از جلوی در خودش رو نشون می‌ده. همیشه کسی خم شده توی سطل آشغال. گاهی توی کوچه کسی با لباس ژنده روی زمین نشسته و داره نون خشک یا یه بیسکویت سق می‌زنه. توی کوچه‌ها و خود خیابون انقلاب همیشه چند تا ماسک افتاده روی زمین. یه کم اونورتر، یه ظرف یکبار مصرف با ته مونده‌ی نون یا غذا. توی خیابون انقلاب وضعیت کمی بهتره. دختر پسرهای جوون، مردها و زنها دارن می‌رن یا میان. بعضیا با قیافه‌ی عبوس و عصبانی ولی هنوز بعضیا حالشون خوبه و می‌شه با دیدنشون نفس کشید. 

تو کوچه بغلی کنار سطل آشغالی که همیشه کنارش پر ضایعات و مقوا و این چیزا می‌ریزن، یه آقایی با یه پسر جوونی نشسته بودن. پسره معلوم بود داره از سر کار برمی‌گرده. کیف مشکی‌ش رو تکیه داده بود به پاش. آقاهه ولی معلوم بود صبح تا حالا تو آشغالها دنبال چیز بدرد بخور گشته، حالا خسته نشسته اون کنار. خیلی دلم می‌خواست می‌تونستم مثل اون پسر باشم. بشینم با مردمی که همه از کنارشون رد می‌شن، حرف بزنم. شاید یه کمی یادشون بره چه روزای گهی رو می‌گذرونن. شاید یه نفس عمیقی بکشن، یه لبخند بزنن، یا حس کنن دیده شدن. ولی جرات ندارم. خیلی نسبت به امنیت شکننده شدم. تازگی‌ها خیلی احساس عدم امنیت می‌کنم. دیگه اون آدم بی‌خیال نیستم که برای خودش هر جایی می‌خواست می‌رفت و هر چی که خواست تجربه می‌کرد. خیلی دلم می‌خواست مثل اون پسره بودم. 

امسال تو فروردین بود فکر می‌کنم، تو تعطیلات نیمه شعبان، رفته بودم پیاده روی و پرنده تو خیابونا پر نمی‌زد. باید یادتون باشه که فروردین هنوز چقدر ترس از کرونا وجود داشت و اون سه روز تعطیلی مرکز شهر واقعاً خلوت بود. از اینطرف که می‌رفتم یه آقایی در حال رد شدن از خیابون سرتا پام رو برانداز کرده بود و کمی ازش ترسیدم. من رفتم اونطرف خیابون. ولی چهارراه ولیعصر که رسیده بودم مجبور شدم برم تو زیرگذر، و اونجا واقعاً و به شدت ترسیدم. هیچ زنی اونطرفا نبود. هیچ نگهبان یا مامور مترو تو دیدرس نبود، اما مردها با لباسهای عجیب، با نگاههای غریب و حتی قیافه‌های نچسب داشتن تو گروههای سه چهار نفره راه می‌رفتن و من ازشون ترسیدم. از طرز نگاه کردنشون ترسیدم. انقدر ترسیدم که یه بار خروجی رو اشتباه رفتم بالا، و وقتی هم رفتم تو خیابون ولیعصر تا خیلی جلوتر برمی‌گشتم ببینم دارن تعقیبم می‌کنن یا نه. هیچی همراه نداشتم، حتی کیف هم نداشتم، و به خودم می‌گفتم نترس، می‌تونی بدویی فرار کنی. هیچکس تو خیابون ولیعصر نبود. هیچکس هیچ جا نبود و تهران خیلی اون روز ترسناک بود. همون روزهایی بود که بعضی زندانها بخاطر کرونا شورش کرده بودن و یه عده فرار کرده بودن. نمی‌دونم، شاید این آدمهای غریب از همونا بودن. شاید هم نبودن و ذهن من داشت همه چیز رو ترسناک می‌دید. نمی‌دونم. ولی نتیجه‌ش این شد که خیلی وقتا احساس عدم امنیت کنم. کاش می‌تونستم مثل اون پسره باشم. 

تو خیابون انقلاب چندتا مغازه‌ی جدید باز شده. همیشه با خودم می‌گم چه جسارتی دارن که الان کافه یا شیرینی‌فروشی جدید باز می‌کنن. خیلی از کافه‌هایی که می‌رفتیم الان بسته شده‌ن. اونهایی که مونده‌ن هم گرون شدن. طفلکها چاره‌ای ندارن. قیمت همه چی تو این مملکت داره چندتا چندتا پله می‌ره بالا. هر روز از یه چیز جدید اسکرین شات می‌گیرم می‌فرستم برای برادرم. می‌گم ببین، این وقتی اینجا بودی یک و نیم میلیون بود، الان هشت میلیونه. کی اینجا بود؟ پیرارسال. 
امروز دلار به ۲۸ تومن رسید.



۱۳۹۹ مهر ۱, سه‌شنبه

از نوشتن

تنبلی کردم
یکی از کارایی که با خودم می‌گفتم باید انجام بدم، نوشتن به انگلیسی بود. چیز خاصی هم نمی‌خواست بنویسم. تنها اتفاقات روزمره‌مون، که گاهی عجیب‌ترین اتفاقات دنیا هستن. از حسمون می‌نوشتم، یه کم ملموس می‌کردم یه آدم معمولی ساکن ایران رو. البته همیشه فکر می‌کردم که حتماً یه کسی داره این کارو می‌کنه. بدون شعار دادن، بدون جانب‌داری، فقط بنویسه که هر روز چی می‌گذره بهش، به اطرافیانش. تنبلی کردم و فکر می‌کنم آیا دیر شده؟ یا این داستان رو هر وقت شروع کنی تازه‌ست؟ 

۱۳۹۹ شهریور ۳۰, یکشنبه

غم روزهایی که داره میاد

یه چیزی هست که روی سینه‌م سنگینه. یه چیزی بیشتر از غم این یه سال گذشته. یه چیزی سنگین‌تر از تمام روزایی که انگار از تلخ‌ترین رمان‌های معاصر در اومدن. یه چیزی که داره میاد، و سنگینی‌ش رو از حالا حس می‌کنم. ما الان تو سال ۹۹ هستیم. سال دیگه، سال دو صفره. از گفتن هزار و چارصد هم مشمئز می‌شم. از سال دیگه، دهه شصتی‌ها وارد چهارمین دهه‌ی زندگی‌شون می‌شن. چهل سالگی سال سختیه، حالا یکی دو سال اینور اونور، ولی همه دچارش می‌شن. برای من شاید سخت‌ترین سال زندگیم بود. از یه طرف بدنت افت می‌کنه، انگار تاریخ انقضات رسیده. اما از اون بدتر، سالهای پشت سر گذاشته رو پهن می‌کنی جلوی خودت، ببینی تو این‌همه سال چی کار کردی. بعد یه نگاه به زمان حالت می‌کنی، و یه نگاه به آینده. تلاشی هم برای این ارزیابی نمی‌کنی، خودش میاد. خودش میاد همه‌ی ذهنت رو پر می‌کنه و در حالی که داری با تغییرات هورمونهای بدنت هم دست و پنجه نرم می‌کنی، همه چی هوار می‌شه روی سرت. 

چرا دهه شصتی‌ها برام مهمن؟ چرا چهل سالگی اونا برام سنگینه، سنگین‌تر از هم‌سن و سالهای خودم؟ چون اونها خیلی بیشتر از هم دوره‌ای‌های من هستن، اونها انقدر زیاد هستن که می‌تونستن تو این بیست سال یه مملکت رو آباد کنن و حالا نتیجه‌ی تلاششون رو ببینن، انقدر زیاد که می‌تونستن اجتماعی‌ترین نسل ایرانیا باشن. یه نیروی عظیم بودن که تلف شدن. بزرگترین سرمایه‌ای که داشتیم هدر رفت. خیلی‌هاشون رفتن، خیلی‌هاشون نرفتن، خیلی‌هاشون نخواستن که برن. خیلی‌هاشون هی مبارزه کردن، هی جنگیدن، برای درس خوندن جنگیدن، برای کار کردن، برای درست کردن کارها جنگیدن. خیلی‌هاشون سرخورده شده. خیلی‌هاشون افسرده شدن. خیلی‌هاشون رو از دست دادیم... ناروا از دست دادیم...

دوستای من اکثراً دهه شصتی هستن. باهاشون رفت و آمد می‌کنم، گپ می‌زنم، براشون از تجربه‌هام می‌گم، ازشون چیزی یاد می‌گیرم. سعی هم می‌کنم مثل یه خواهر بزرگتر کنارشون باشم. برادر خودم دهه شصتیه. روزهایی که دهه شصتی‌ها توش بزرگ شدن رو من لمس کردم. روزهایی که خیلی از اونها ندیدن رو من دیدم. هنوز هم فکر می‌کنم که بچگی هیچکدومشون به تلخی بچگی من نبوده، اما، اینجا چیزی برای مقایسه وجود نداره. اینجا نسل به نسل قد کشیده و به جای رسیدن به جایی، تباه شده. مثل این که بولدوزر انداخته باشن، هر نسل رو تلنبار کرده باشن روی هم و از بالای پرتگاه ریخته باشنشون پایین. یه سری زودتر ریخته شدن. یه سری دیرتر. 

من نگران این سالهایی‌ام که داره میاد. نه فقط بخاطر اینکه هیچیِ زندگی‌مون معلوم نیست، بلکه از ترس اینکه این نسل همیشه تحت فشار، زیر بار چهل سالگی بشکنه. تو این سالها سرخوردگی اجتماعی کم نداشتیم. مگه چقدر چیزی برای خوشحالی‌مون باقی گذاشتن؟ در عوض چقد چیزی برای ناراحتی‌مون آوار کردن سرمون؟ حالا من روزهای تاریک پیش رو رو با نگرانی فروپاشی اقتصادی و اجتماعی یه کشور، با ترس بحران روانی یه جمعیت عظیم با هم می‌بینم، و این روی سینه‌م سنگینی می‌کنه. من تمام این دوستانم رو با نگرانی زیر نظر دارم. بهشون نگاه می‌کنم. چندتاشون می‌تونن این پیچ رو بدون اشکال رد بشن؟ به چندتاشون می‌تونم کمک کنم؟ کاش خودشونو از نظر روانی مهیا کنن. 


۱۳۹۹ شهریور ۲۹, شنبه

حرف

مدتیه که پادکست گوش می‌دم. بعضی‌هاشون هر بار که شماره‌ی جدیدی می‌دن، بعضی‌هاشون رو هم قفلی می‌زنم از اول تا آخر گوش می‌دم. موقع ظرف شستن، موقع گل آب دادن، موقع حموم کردن، موقع پیاده‌روی، گاهی هم موقعی که هیچ کاری نمی‌کنم. مطلقاً هیچ کاری. می‌شینم، دراز می‌کشم، یا تو قایقی که با بالشهای روی کاناپه درست می‌کنم فرو می‌رم. یه مدت گیر می‌دم به مسائل اجتماعی، یه مدت به زبان، یه مدت به تاریخ، یه مدت داستان. توی همینا هم البته فکرم پرواز می‌کنه می‌ره از یه داستان دیگه‌ای، یه جای دیگه‌ای سر در میاره. 

چند وقته ناخودآگاهم هی داره می‌گرده اتفاقات خجالت‌آور زندگیم رو پیدا می‌کنه میاره تو ذهنم و یادم میاد که چند ده سال پیش به کی چی گفتم، یا کجا چه رفتاری کردم و می‌گم شت!! و اونوقت قاضی درونم گیر می‌ده که ببین! ببین کاراتو!! دیروز دیگه عصبانی شدم. داشتم ظرفا رو جابجا می‌کردم که یکی از این خاطرات اومد تو ذهنم و منم سر ناخودآگاهم داد زدم که بسه دیگه!! اون طرف الان اصلاً منو یادش نیست چه رسد به حرفی که زدم! ول کن دیگه تو هم!! 

تو این چند سالی که ایرانم، یه کار خیلی مفیدی که انجام دادم، دو سال تراپی بود. اولش دکتر بخاطر ای‌دی‌اچ‌دی منو فرستاد پیش یه تراپیست، که دوستش نداشتم. نمی‌تونستم باهاش حرف بزنم. حس می‌کردم نمی‌فهمه چی می‌گم. رفتم به دکتره گفتم من دیگه تراپی نمی‌رم. دکتر گفت می‌خوای عوضش کنم؟ یه دکتر دیگه‌ای رو معرفی کرد که انقدر سرش شلوغ بود اصلاً وقت نمی‌داد. بالاخره تراپیست سوم رو معرفی کرد. یه خانم خیلی جوون، خیلی با آرامش، خیلی ساکت. حس خوبی داشتم بهش. اما هیچوقت حرفی نمی‌زد. گاهی فقط یه سئوال می‌پرسید. هر هفته با خودم می‌گفتم این که نمی‌شه! این دفعه باید بهش بگم حرف بزنه، بگه من چمه، باید چی کار کنم. می‌رفتم تو اتاق. ساعت و ضبط رو تنظیم می‌کرد و می‌گذاشت روی میز. می‌گفت خب. منم مثل تلوزیونی که روشن شده حرف می‌زدم. از اتفاقات اون روز، اون هفته، هفت سال پیش، بچگی‌م، تصوراتم، صداهایی که تو سرم می‌شنیدم، از همه‌ی اینا می‌گفتم و اون فقط گاهی سر تکون می‌داد. یه بار بهم گفت تو حرف اصلی رو نمی‌زنی. یه چیزایی رو برای خودت قایم کردی و نمی‌گی. اونموقع فکر می‌کردم که چه حرف چرتی می‌زنه. من برای هیچکس به اندازه‌ی اون تا حالا حرف نزدم و از زندگیم نگفتم. 

دیگه کم‌کم داشتم تهاجمی می‌شدم نسبت بهش. وقتی ازم سئوال می‌پرسید سئوالش رو ضد خودش به کار می‌بردم، یا بهش می‌گفتم خیلی داره ساده نگاه می‌کنه به مسائل و اصل داستان رو نمی‌فهمه. بهم می‌گفت تو جواب واقعی رو نمی‌دی، جواب انتلکچوال بهم می‌دی. این کار ما رو راه نمی‌ندازه. یه کم شاکی بود که چرا می‌رم راجع به روانشناسی مطالعه می‌کنم و واسه خودم نظریه درست می‌کنم. واقعاً این کار رو می‌کردم. کلاً همینم، دستم همه‌ش به جستجو و پیدا کردن جوابه. گوگل رو آسفالت کردم انقد رفتم و اومدم و راجع به همه چی سرچ زدم. گاهی هم گوگل و اینترنت کمه و می‌رم سراغ کتابا. اما از اینهمه سایت و کتاب و جوابی که درآوردم به هیچ جا نرسیدم! به هر حال، بهم می‌گفت جوابای انتلکچوال تحویلم نده. 

رفتم پیش دکترم گفتم من دیگه نمی‌خوام برم تراپی. تراپیست شما هیچ راهنمایی‌ای به من نمی‌کنه، هیچ کمکی نمی‌کنه. وقتی ازش می‌خوام که حرفی بزنه، نظری بده، می‌گه هفته‌ی بعد همدیگه رو می‌بینیم و داستان این نبود که اون موضوع تا هفته‌ی دیگه ذهنم رو به خودش مشغول کنه، من فراموش می‌کردم. من سئوال خودم رو فراموش می‌کردم، می‌رفت توی ناخودآگاهم و فقط آزارم می‌داد، بدون اینکه یادم بیاد چی بوده. دکتر گفت بهش می‌گم بهت فیدبک بده. 

اون جلسه وسط حرفام تراپیسته دفتر و قلمشو گذاشت روی میز جلوش و دستاش رو توی هم گذاشت و بهم یه جمله گفت، که برق منو گرفت. انگار عصاره‌ی همه‌ی زندگیم این یه جمله بود و اون بهم گفت. من متحیر مونده بودم. وقت جلسه تموم شد، از در اومدم بیرون، و هر چی فکر کردم اون جمله چی بود، یادم نیومد. حتی تو هفته‌های بعد ازش خواستم که دوباره اون جمله رو بهم بگه، می‌گفت یادت میاد. نیومد. آقا جمله‌هه پر کشید رفت. اما حس مثبتش موند. حس اینکه این آدم فهمیده که من چی می‌گم. باهاش راحت شدم. بهش اعتماد کردم. گرچه شاکی بودم که چرا توجه نمی‌کنه که من از اول برای همین فراموش کردن‌ها اومدم پیشش. 

گاهی به خودم می‌گفتم خب نه، حالا تو هم انقدرها ای‌دی‌اچ‌دی نداری. تنبلی، دل به کار نمی‌دی، حرفی که می‌زنن برات ارزش نداره، یا این چیزا. یه بار داشتم یه پادکست حوصله سربر به انگلیسی گوش می‌دادم، درباره‌ی ای‌دی‌اچ‌دی، و یه نویسنده‌ای که خودش ای‌دی‌اچ‌دی داشت رو داشتن معرفی می‌کردن که به به چه آدم خفنی. مجری از بچگی نویسنده پرسید. نویسنده شروع کرد از مشکلات دوره‌ی دبستانش گفتن، از تنبیه شدن‌ها، از مسخره شدن‌ها، از توی کلاس بودن ولی غایب بودن‌ها. هر کلمه که می‌گفت یه خاطره از بچگی منو یادم می‌آورد، یادم می‌افتاد تو اون روزای اوایل انقلاب من به عنوان یه دختر بچه، به عنوان یه بچه از یه خانواده اقلیت مذهبی، به عنوان یه بچه از خانواده‌ی فقیر مهاجر تو وسط تهران، به عنوان یه بچه که تو پنج سالگی خوندن نوشتن یاد گرفته بود و حالا کتابای بچه‌های ده ساله رو می‌خوند، با تمام این چالشها چه قدر، چهههه قدددددر بیشتر تحت فشار بودم چون ای‌دی‌اچ‌دی بودم و هیچکس نمی‌دونست. حرفای نویسنده یه چیزایی رو از سال اول دبستان به خاطرم آورد که تو این‌همه سال توی ذهنم دفنشون کرده بودم. اون روز در حال گوش دادن به اون پادکست های های گریه کردم. 

الان دلم می‌خواست پادکست گوش بدم، ولی هیچکدوم از پادکستهایی که دنبال می‌کنم به دلم نمی‌نشست. توی جستجوی کست باکس نوشتم رادیو. بیشتر پادکستهایی که اسمشون با رادیو شروع می‌شد رو می‌شناختم، بعضی‌هاشون رو دنبال می‌کردم. اما یکی بود به اسم رنگو. قبلاً هم دیده بودمش اما جذب اسمش نشده بودم. زدم ببینم چیه، از چی می‌گه. قسمت شصتم بود. راجع به حرفهایی که زده نمی‌شن. انبار می‌شن توی سینه‌مون. بعداً شکل مریضی‌های مختلف سر در میارن، شکل افسردگی، یا هزار جور چیز دیگه. و گفت، باید حرف بزنیم. باید یه جا باشه که توش حرف بزنیم. 

ما این «جا» رو از دست دادیم. نمی‌دونم قدیما مردم کجا حرفشون رو می‌زدن. به کی حرفشون رو می‌زدن. ولی ما دیگه نمی‌دونیم کجا می‌تونیم حرف بزنیم. چند وقت پیش با محمد نشسته بودیم راجع به اینکه چطور فیس‌بوک و شبکه‌های اجتماعی باعث شدن حرفا کوتاه بشه، سریع بشه، کم‌عمق بشه حرف می‌زدیم. دیگه کسی یه مطلب بلند وبلاگی نمی‌نویسه. اگر بنویسه هم دیگه کسی نمی‌خونه. چقدر ما آدما راحت تغییر داده می‌شیم. چقدر سریع عادتهامون عوض می‌شه و خودمون رو با سرعت اینترنت وفق می‌دیم. گاهی هم، نمی‌تونیم با همون سرعت پیش بریم و یه جایی از این قافله بیرون می‌افتیم، و هیچکس هم متوجه نمی‌شه. دونه دونه، آدما کم می‌شن. دونه دونه حرفها تو سینه‌ها پر می‌شه. دونه دونه... کم می‌شیم... 

ما واقعاً این «جا» برای حرف زدن رو می‌خوایم. نه حرفهای روزمره، نه عکسای خوش آب و رنگ. ما باید یه جایی داشته باشیم که بتونیم توش حرفامونو مزه‌مزه کنیم، به فضاش اعتماد کنیم، حرف بزنیم، اما نه سریع و دو خطی مثل توئیتر، نه با جلف بازی مثل اینستاگرام. ما احتیاج داریم دوباره یه فضایی پیدا کنیم که توش زیاد حرف بزنیم. حرفمون طولانی شد، بشه، بهتر. اصلاً سگ بشاشه تو سئو و جمله‌ی بیست کلمه‌ای. می‌خوام گوگل و فیس بوک با پارگرافهای کوتاه و عناوین توصیفی درخشان ما پول در نیارن. من می‌خوام حرفم رو بزنم. اصلاً هم برام مهم نیست کلمه‌ی کلیدی توی جمله‌ی اولم هست یا نه. 


حرف

انگار از اون شبهاست که تاصبح بیدارم و فقط می‌خوام حرف بزنم. حتی نمی‌دونم چی می‌خوام بگم. چند شب تب داشتم. نه شدید، ولی اونقدری بود که خوابهام رنگی شده بودن. خوابهام پررنگ شده بودن و یادم می‌موندن. تو یکی‌ش، روی یه کاغذ روی دیوار یه نقطه بزرگ خطاطی کشیدم، رنگی رنگی، تو مایه‌های زرد مات و آبی کمرنگ. رنگ از توی نقطه شُره کرد روی کاغذ، بعد روی دیوار، بعد سرازیر شد تا کف آشپزخونه. یادم نیست آشپزخونه‌ی کجا بود، ولی این چند شب خواب خونه‌ی بچگی‌م رو خیلی دیدم. یه بار آخرای یه خوابم یه حشره‌ی قرمز ریز اندازه‌ی این مورچه قهوه‌ای کوچیکا داشت فرو می‌رفت تو کف دستم. جیغ می‌زدم و می‌کشیدمش بیرون، می‌رفت تو کف این یکی دستم. وقتی از خواب پریدم کف هر دوتا دستم می‌سوخت. 

راستش، دیگه نمی‌دونم باید چی بنویسم. مدتها به صفحه‌ی سفید نگاه می‌کنم و می‌گم چی بنویسم، چی بگم، که چی... حالا که اینستاگرام رو هم کنار گذاشتم، گاهی وسوسه می‌شم برم دو خط توی توئیتر بنویسم، ولی بعد می‌گم که چی بشه؟ این که چی بشه گریبان وبلاگ رو که خیلی وقته گرفته. سفرنامه بنویسم؟ که چی بشه... روزمره نویسی کنم؟ اصلاً مگه حرفی برای گفتن هست؟ چند وقتیه که کسی ازم می‌پرسه این روزا چی کار می‌کنی جواب می‌دم زنده‌م، این خودش بزرگترین دستاورده.

خیلیا هنوز منتظرن من برم!! انگار این‌که خودشون نمی‌تونن از ایران برن، و اینکه من امکان رفتن رو دارم، بیشتر رو اعصابشونه. یا اینکه انتظار دارن من یکی دیگه شاکی نباشم از اوضاع. تو که هر وقت خواستی می‌تونی بری، دیگه چی می‌گی؟ تو که اومدی موندی حتماً وضعت خوبه دیگه، حتماً خوشحالی دیگه، وگرنه کی می‌خواد تو این خرابشده بمونه. باهاشون بحث نمی‌کنم. خیلی وقته با هیچکس بحثی نمی‌کنم، راجع به هیچی. بذار خوشحال باشن حق با اوناست. ولی خب این کمکی به من نمی‌کنه. هر روز کمتر حرف می‌زنم. هر روز، حرف‌های کمتری دارم. 

تو این چند ماه شاید سه تا فیلم دیدم. دوتا کتاب هم تموم نکردم. موسیقی ایرانی نمی‌تونم گوش بدم. از اخبار و شبکه‌های اجتماعی و همه چی کشیدم بیرون. عوضش خودمو تو دنیای فانتزی اپرا غرق کردم. شاید نزدیک هفتادتا اپرا دیدم. ایرانسل رو آباد کردم با این حجم‌هایی که خریدم، ولی می‌ارزید. اپرا تنها چیزی بود که کامل بود. موسیقی‌ش برام جدید بود، داستانها اغلب تراژدی بودن، صحنه پردازیا، تنظیم موسیقی، بازیگری‌ها، اصلاً یه پکج کامل بود که منو از دنیای واقعی ببره بیرون. هر بار سه ساعت. مثل خوندن برادران کارامازف، دیگه بعد از اون هیچ کتابی جذاب نبود. 

حالا فکر می‌کنی حرف جذابی هم برای زدن مونده؟