سال اول که برگشته بودم ایران، دو سه ماهی رو تو یکی از اتاقای خونهی رئیسم مونده بودم. رئیسم و بخصوص خانمش، توی خونه مهربونترین آدمای دنیا بودن، توی محل کار ولی خانمش میشد یه زن ناراضی غرغرو که میگفت باید یه سبد بذاره که بچهها موقع ورود موبایلهاشون رو بذارن توی اون سبد، یا برای دیر سر کار اومدن بچهها میگفت اینجا رو مهد کودک کردین! خونهشون توی دارآباد بود. اگه نمیدونین دارآباد کجاست، باید بگم یه زمانی زیر پونز نقشهی تهران بود، اون گوشهی بالا سمت راست. بعداً تهران از عرض شروع کرد رشد کردن و دارآباد هم افتاد وسطتر.
قبلاً هم دارآباد زندگی کرده بودم. سال ۷۰. سال چهارم دبیرستان بودم (نظام قدیم قدیم). تاکسی برای رفتن به نیاوران کم پیدا میشد، و برای برگشت از اون هم بدتر بود. اتوبوس بنزهای قراضه از تجریش میاومدن و باید تو سرما و گرما پشت کاخ نیاوران میایستادیم تا اتوبوس بالاخره بیاد و اگر جا میشدیم سوار بشیم بریم خونه. از مدرسه متنفر بودم. دبیرستان امید اسلام، بین کاخ نیاوران و جمالآباد. صبحها میرفتم تا دم مدرسه، بعد میگفتم دلم نمیخواد برم تو. نمیرفتم. برمیگشتم تو ایستگاه اتوبوس منتظر میشدم تا بیاد و برگردم دارآباد. رنگ مانتو و مقنعهی مصوب مدرسه سبز یشمی بود. من مانتوی سبز نداشتم. برای چند ماه سال آخر دبیرستان هم نمیخواستم مانتو بخرم. با مانتوی سرمهای یا مشکی میرفتم و هر بار از صف میکشیدنم بیرون. طوری باهام رفتار میکردن انگار یاغیترین آدم دنیام. ولی من بیتفاوتترین آدم زمین بودم اون روزا. گاهی تا ظهر میخوابیدم. وقتی بلند میشدم بابام میگفت امروز چقدر زود برگشتی.
اما تو سال ۹۴ دارآباد فرق کرده بود. اون دوتا درخت بزرگ قشنگ دیگه تو ورودیش نبودن. انقدر خونه ساخته شده بود که خونهی سال ۷۰ مون رو پیدا نمیکردم. اصلاً فرم کوچه سبکرو عوض شده بود. یادم اومد قدیما دارآباد چندتا کوچه سبگرو داشت. سال ۹۴ دارآباد همچنان مشکلات خودش رو داشت. خونهی رئیسم بالای شیب یه سربالایی طولانی بود که اون بالا هم چندتا برج ساختهن. صبح به صبح ترافیک و بوق و سر و صدا از توی کوچه شروع میشد. اغلب ملت میاومدن ماشینشون رو تو پارکینگ خصوصی پایین خونهی رئیسم پارک میکردن، یا بدتر، طوری کوچه رو میبستن که ماشین نمیتونست در بیاد. گاهی بیشتر از نیمساعت معطلی داشتیم تا بعد از کلی بوق و سر و صدا صاحب ماشین بیاد منت بذاره و ماشینشو از سر کوچه برداره. گاهی هم نهایتاً مجبور بودیم با آژانس تا دفتر بریم.
اون روزا یه گربه راه راه خاکستری با یه بچه گربهی خیلی نحیف اومده بود تو حیاط. ما تو خونه، همه عاشق گربه بودیم، اما میدونستیم بچه گربه زیادی ضعیفه و احتمالاً نمیمونه. برای گربهی مادر غذا و شیر میبردیم، اونم به ما فخ میکرد و نمیذاشت به بچهی ضعیف درب و داغونش نزدیک بشیم. خانم رئیس میگفت عیب نداره. ما از گربهی مادر مراقبت میکنیم اونم بچه رو تیمار میکنه.
اون سال اول که برگشته بودم ایران خیلی مریض میشدم. هر جور ویروس و میکروبی تو هوا و زمین و آب پیدا میشد جذب میکردم و مریض بودم. یکی از اون بارها، وقتی رئیسم و زنش رفته بودن ماموریت و هیشکی جز من تو خونه نبود، اسهال و استفراغ شدیدی به سراغم اومده بود که قطع نمیشد. یه بار رفتم دکتر، یه سرم و چندتا قرص بهم داد. بعد دو روزی با بدحالی توی خونه بودم ولی گاهی برای گربهی مادر شیر یا غذا میبردم و اونم همچنان فخ میکرد بهم.
یه شب حالم خیلی بد شد. تلفن زدم آژانس. پرسیدن کجا میری؟ گفتم درمونگاه. میپرسیدن کدوم درمونگاه؟ هنوز هیچ جا رو نمیشناختم. گفتم درمونگاه نیاوران. گفتن میفرستیم. راننده وقتی رسید چند بار بوق زد. منم با بیحالی خودم رو کشیدم از پلهها پایین و رسیدم به ماشین. راننده یه ماشین قدیمی، از این سنگینها داشت. همه چیز ماشین قدیمی و فرسوده بود. فضا انگار یهو دههی شصت شده بود. نمیدونم از چی اوقاتش تلخ بود ولی خیلی غر زد. پرسید کجا میری؟ گفتم درمونگاه نیاوران. گفت نیاوران که الان بستهست. منظورت منظریهست؟ گفتم آره همون. تو راه همچنان غر میزد. منم جون نداشتم حرفی بزنم.
دم درمونگاه انگار تازه توی نور متوجه رنگ پریده و حالت بیجون من شد. گفت میخواین کمکتون کنم؟ گفتم نه. میرم. گفت میتونم بیامها. گفتم نه شما برین به کارتون برسین. گفت برای برگشتن از اینجا ماشین نگیرین. زنگ بزنین آژانس خودم میام دنبالتون. رفت. رفتم تو درمونگاه، فرستادنم زیر زمین. فقط یه دکتر کشیک اونجا بود، یا فقط دکتر رو یادمه. نمونه مدفوع رو سریع فرستاد آزمایشگاه و منو گذاشت زیر سرم. فکر میکردم اگه الان اینجا بمیرم کی باخبر میشه؟ کی رو دارم تو این شهر؟ زیر سرم خوابم برد. نتیجه آزمایشگاه که اومد دکتر اومد گفت ادامهی همون عفونت ویرووسیه که گفتی. داروها رو ادامه بده، دو سه روز هم استراحت کن. جایی نرو.
جون بلند شدن از جام رو نداشتم. ولی میخواستم برم خونه. زنگ زدم به آژانس دم خونه و همون آقا با ماشین قدیمیش اومد. با نگرانی اومد پایین دنبالم. تا ماشین کنارم راه اومد که نیفتم. توی راه هم دیگه غر نزد. ساکت ساکت بود. توی کوچه وقتی پول رو دادم و پیاده شدم پرسید میخواین کمتون کنم؟ گفتم نه. ولی با این حال پیاده شد. به زحمت پلههای کوچه رو میرفتم بالا که اومد کمکم کرد. دم در که رسیدیم گفت اگه بازم کمک لازم داشتین زنگ بزنین. میام میبرمتون یه بیمارستانی جایی. گفتم نه لازم نیست. رفت. منم دروازه رو باز کردم و وارد شدم. گربهی مادر بالای سرم توی شاخههای درخت توت یه میوی کشدار ترسناکی بالای سرم کرد که وحشت کردم. بعد دیدم بچهی مردهش رو آورده روی پله گذاشته سر راه من. از دیدن بچه گربهی مرده حالم بد شد. چرا حالا؟ چرا حالا که تنهاترین و بدبختترین و ناتوانترینم باید اینطور میشد؟ جلوی گریهم رو نمیتونستم بگیرم. هیچکس هم نبود که بخوام بهش زنگ بزنم و حرف بزنم. اگه امشب بمیرم، کی متوجه میشه؟ خوابیدم.
روز بعد گربه اومده بود لبهی پنجره و مثل روز قبل میو میکرد. منم مثل مردهها توی کاناپه افتاده بودم. رنگم مثل گچ، چشمام گود رفته، هنوزم هیچی نمیتونستم بخورم و از هر چیزی که به دهنم نزدیک میکردم حالم بد میشد. بالاخره بلند شدم. رفتم یه پلاستیک برداشتم تا برم بچه گربه رو دفن کنم. گربههه یه بار دیگه بهم فخ کرد. گفتم خفه. تو اگه عرضه داشتی بچهت الان زنده بود. جسد بچه گربه رو که اصلا وزنی نداشت با پلاستیک بلند کردم و رفتم تو باغچه. یه کم گشتم تا بیلچه پیدا کردم. زیر درخت توت میخواستم چاله بکنم. زمین سفت بود، بچه گربهی مرده کنار دستم بود و مادرش از بالای پلهها منو نگاه میکرد. نوک بیلچه رو میکوبیدم زمین و چون قدرت کندن رو نداشتم، اتفاق خاصی نمیافتاد. یه مدت تلاش کردم. بعد به گریه افتادم. با گریه زمین رو میکندم. انگار از یه فیلم قدیمی دراومده بودم، تنهاترین مهاجر یه بیابون که داره آخرین همراهش رو دفن میکنه. بالاخره اونقدری کندم که گربه توش جا بشه و بشه روش رو پوشوند. گربه رو گذاشتم توی گودال کوچیک و با گریه روش خاک ریختم. داشتم تنهایی برای یه بچه گربه که هیچی از زندگیش نفهمیده بود عزاداری میکردم. وقتی کارم تموم شد متوجه شدم گربهی مادر رفته بود.