دو سال پیش بود که برای جراحی زانوی مادرم رفتم آمریکا، و البته دکتر جراح نظرش را تغییر داد و بنابراین جراحی انجام نشد. پس من هم وقت داشتم به یکی از آرزوهایم برسم. آرزویم چه بود؟
آرزویم رانندگی در جادههای جنوب غرب آمریکا و رفتن تا کلرادو بود تا بتوانم مسا ورده Mesa Verde، یکی از سکونتگاههای بومیان آمریکا را ببینم. این که چرا مسا ورده برایم مهم بود برمیگشت به کلاس «باستانشناسی جنوب غرب» که در دانشگاه ایلینوی با یک استاد بسیار جدی و علاقمند داشتیم که با عشق خاصی از کاوشهای باستانشناسیاش در منطقهی چهارگوشه Four Corners میگفت. چهار گوشه اصطلاحیست برای منطقهی مهمی در آمریکا که متعلق به بومیان بوده و بین چهار ایالت کلرادو، نیومکزیکو، آریزونا و یوتا تقسیم شده. روی نقشه که نگاه کنید محل تلاقی این چهار ایالت مثل علامت + است. من که فکر میکنم علت این تقسیمبندی از بین بردن آخرین توان بومیان (که ما اشتباها میگوییم سرخپوست) بوده. به هر حال، این کلاس باستانشناسی عیش کامل بود و با آنکه اسم استاد را یادم نمیآید، اما آن لحظه را یادم هست که وقتی برای اولین بار مسا ورده را دیدم، با خودم گفتم من باید بروم اینجا!
از شمال کالیفرنیا، اتومبیلی برای ده روز کرایه کردم، با دخترخالهام که در شرق آمریکا زندگی میکند هم تماس گرفتم که بلند شو بیا با هم برویم سفر جادهای. قرار شد در لاس وگاس به هم برسیم. من با اتومبیل و او با هواپیما. بار و بنه آماده کردم، حتی چادر و کیسه خواب هم قرض گرفتم تا سفر کامل باشد، و البته به علت سرمای بیسابقهی غرب آمریکا در ماه مارچ، از این وسایل استفاده نکردیم. در طول مسیر متلهای ارزان پیدا کردیم و دو شب هم در خانهی دوستم خوابیدیم. یک شب را هم کاوچسرفینگ کردیم، اما در واقع از شهرهای مسیر حرکت ما آنقدرها هم برای کاوچ سرفینگ انتخابی نداشتند.
از سکرمنتو که حرکت کردم هوا سرد بود. روی تابلوهای بزرگراه 50 خطر بادهای شدید روشن و خاموش میشد. از همان اواسط بزرگراه و عبور از شینگل اسپرینگز کوههای برفی نمایان شده بودند و مرا سر شوق آورده بودند و در آخرهای بزرگراه و ابتدای جادهی 88 هم بوران شروع شد. مسیر من از جادهی زیبای 395 به سمت جنوب بود، در حالی که در سمت راستم کوههای استوار و در سمت چپم بیابانهای سرد و آرام قرار گرفته بودند. این جادهی زیبا را تا شهر بیشاپ ادامه دادم که اولین توقفگاهم بود.
شهرهای بین راه، مثل بریجپورت و چند اسم دیگر، شهرهای بسیار کوچک یک خیابانی بودند و بیشاپ به نسبت آنها شهر بزرگتری محسوب میشد. از چندتا از هتلها قیمت گرفتم و دیدم اشتباه کردهام که جایی رزرو نکردهام. اما شانس با من یار بود و یک هاستل رنگارنگ پیدا کردم. به یاد خاطرات آمریکای جنوبی رفتم و در هاستل یک تخت گرفتم، در اتاقی ۱۲ نفره که همهی تختهای دیگرش پر بود! بعد رفتم دنبال جایی برای خوردن غذا و یک نانوایی اروپایی واقعی را پیدا کردم! نانوایی برای عصر تعطیل بود و میدانستم که صبح باید برگردم تا به چشم خودم ببینم. در یک داینر خانوادگی همبرگر و آبجو خوردم و کمی در شهر قدم زدم. اما در این شهر به جز قسمتی که بارها و رستورانها قرار داشتند، پرنده در خیابان پرنمیزد و زیاد دور شدن از هاستل عاقلانه نبود. به هاستل برگشتم و آنشب را بسیار خوب خوابیدم چون علیرغم پر بودن اتاق، صدا از کسی در نیامد و همه بیسر و صدا خوابیدند.
صبح در هنگام طلوع آفتاب از هاستل بیرون زدم و قدری رانندگی کردم تا از کوهها که در نور خورشید رنگ میگرفتند عکس بگیرم. سپس برگشتم و به نانوایی اریک شات وارد شدم. سر و صدای کارگران و مشتریها، بوی نان داغ و عطر مرباها یکمرتبه مرا برده بود به آلمان. انواع نانهای غلات کامل اینجا پیدا میشد و حتی پامپرنیکل مورد علاقهام هم بود. نانها همه در اندازههای بزرگ پخته شده بودند و انتخاب بسیار بسیار مشکل بود، دلم میخواست از هر کدام یکی برمیداشتم اما در آنصورت دیگر پولی برای سفر باقی نمیماند! نهایتا سه جور نان خریدم و بیش از چهل دلار پیاده شدم. اگر نمیدانستید که نان اروپایی چیز گرانیست، حالا میدانید.
از بیشاپ که حرکت کردم، مقصد لاس وگاس بود و قصد داشتم از بین درهی مرگ عبور کنم. جادهی درهی مرگ چون از این پارک ملی میگذرد، جادهای پر فراز و نشیب است و در برخی نقاط آن نمیشود خیلی سریع رفت. عبور از میان دره که یک جادهی کاملا صاف و بدون انحراف تو را به آنسو هدایت میکند حس عجیبیست. انگار یکمرتبه بیابان دهان باز کرده و دارد تو را میبلعد. تو سربالایی روبرو را میبینی ولی هر چه میرانی، به آن نمیرسی. با اتومبیل و سرعت هفتاد مایل بر ساعت، این حرکت طولانیست، چه رسد به اینکه اینجا را با اسب یا گاری اسبی میگذشتی، در همان سالها که مردم به امید پیدا کردن طلا و خوشبخت شدن راهی کالیفرنیا شده بودند. بسیاری از آنها در همین بیابان، که یکی از داغترین بیابانهای دنیاست، در ناامیدی و بیآبی جان میدادند. درهی مرگ سودای طلای بسیاری را با خاک گور یکسان کرده بود.
آرزویم رانندگی در جادههای جنوب غرب آمریکا و رفتن تا کلرادو بود تا بتوانم مسا ورده Mesa Verde، یکی از سکونتگاههای بومیان آمریکا را ببینم. این که چرا مسا ورده برایم مهم بود برمیگشت به کلاس «باستانشناسی جنوب غرب» که در دانشگاه ایلینوی با یک استاد بسیار جدی و علاقمند داشتیم که با عشق خاصی از کاوشهای باستانشناسیاش در منطقهی چهارگوشه Four Corners میگفت. چهار گوشه اصطلاحیست برای منطقهی مهمی در آمریکا که متعلق به بومیان بوده و بین چهار ایالت کلرادو، نیومکزیکو، آریزونا و یوتا تقسیم شده. روی نقشه که نگاه کنید محل تلاقی این چهار ایالت مثل علامت + است. من که فکر میکنم علت این تقسیمبندی از بین بردن آخرین توان بومیان (که ما اشتباها میگوییم سرخپوست) بوده. به هر حال، این کلاس باستانشناسی عیش کامل بود و با آنکه اسم استاد را یادم نمیآید، اما آن لحظه را یادم هست که وقتی برای اولین بار مسا ورده را دیدم، با خودم گفتم من باید بروم اینجا!
از شمال کالیفرنیا، اتومبیلی برای ده روز کرایه کردم، با دخترخالهام که در شرق آمریکا زندگی میکند هم تماس گرفتم که بلند شو بیا با هم برویم سفر جادهای. قرار شد در لاس وگاس به هم برسیم. من با اتومبیل و او با هواپیما. بار و بنه آماده کردم، حتی چادر و کیسه خواب هم قرض گرفتم تا سفر کامل باشد، و البته به علت سرمای بیسابقهی غرب آمریکا در ماه مارچ، از این وسایل استفاده نکردیم. در طول مسیر متلهای ارزان پیدا کردیم و دو شب هم در خانهی دوستم خوابیدیم. یک شب را هم کاوچسرفینگ کردیم، اما در واقع از شهرهای مسیر حرکت ما آنقدرها هم برای کاوچ سرفینگ انتخابی نداشتند.
از سکرمنتو که حرکت کردم هوا سرد بود. روی تابلوهای بزرگراه 50 خطر بادهای شدید روشن و خاموش میشد. از همان اواسط بزرگراه و عبور از شینگل اسپرینگز کوههای برفی نمایان شده بودند و مرا سر شوق آورده بودند و در آخرهای بزرگراه و ابتدای جادهی 88 هم بوران شروع شد. مسیر من از جادهی زیبای 395 به سمت جنوب بود، در حالی که در سمت راستم کوههای استوار و در سمت چپم بیابانهای سرد و آرام قرار گرفته بودند. این جادهی زیبا را تا شهر بیشاپ ادامه دادم که اولین توقفگاهم بود.
جنگلهای شرق کالیفرنیا عموما جنگل کاج هستند و چه بهتر که منظرهشان برفی باشد |
خیلی جاها از طوفان باید میگریختم |
صبح در هنگام طلوع آفتاب از هاستل بیرون زدم و قدری رانندگی کردم تا از کوهها که در نور خورشید رنگ میگرفتند عکس بگیرم. سپس برگشتم و به نانوایی اریک شات وارد شدم. سر و صدای کارگران و مشتریها، بوی نان داغ و عطر مرباها یکمرتبه مرا برده بود به آلمان. انواع نانهای غلات کامل اینجا پیدا میشد و حتی پامپرنیکل مورد علاقهام هم بود. نانها همه در اندازههای بزرگ پخته شده بودند و انتخاب بسیار بسیار مشکل بود، دلم میخواست از هر کدام یکی برمیداشتم اما در آنصورت دیگر پولی برای سفر باقی نمیماند! نهایتا سه جور نان خریدم و بیش از چهل دلار پیاده شدم. اگر نمیدانستید که نان اروپایی چیز گرانیست، حالا میدانید.
بریج پورت، شهری که حتی یک عابر پیاده در آن ندیدم |
مثل صحنهی فیلمهای کابوی بود. ساکت، بدون آدمیزاد. |
از آن هتلها که انگار سالی یکبار یک غریبهی راه گمکرده میآید تنها اتاقش را کرایه میکند |
جلو میروی و نمیدانی که وارد آن طوفان میشوی یا از کنارش میگذری |
دریاچههایی که یکمرتبه توی جاده ظاهر میشدند و سر ذوقم میآوردند |
از کنار کوهها در فرار از غروب |
یوسهمیتی پشت این کوهها درگیر طوفان بود |
نانوایی فوقالذکر |
منظرهای که صبح بخاطرش بیدار شدم |
چرا کوهستان همیشه سحرانگیز است؟ |
هاستل کالیفرنیا در بیشاپ |
اتاق غذاخوری عمومی هاستل |
نانوایی فوقالذکر که بوی نانش تا هفت شهر آنطرفتر میرفت! |
وای وای وای... |
ای کاش نزدیک این بهشت بودم!! |
از بیشاپ که حرکت کردم، مقصد لاس وگاس بود و قصد داشتم از بین درهی مرگ عبور کنم. جادهی درهی مرگ چون از این پارک ملی میگذرد، جادهای پر فراز و نشیب است و در برخی نقاط آن نمیشود خیلی سریع رفت. عبور از میان دره که یک جادهی کاملا صاف و بدون انحراف تو را به آنسو هدایت میکند حس عجیبیست. انگار یکمرتبه بیابان دهان باز کرده و دارد تو را میبلعد. تو سربالایی روبرو را میبینی ولی هر چه میرانی، به آن نمیرسی. با اتومبیل و سرعت هفتاد مایل بر ساعت، این حرکت طولانیست، چه رسد به اینکه اینجا را با اسب یا گاری اسبی میگذشتی، در همان سالها که مردم به امید پیدا کردن طلا و خوشبخت شدن راهی کالیفرنیا شده بودند. بسیاری از آنها در همین بیابان، که یکی از داغترین بیابانهای دنیاست، در ناامیدی و بیآبی جان میدادند. درهی مرگ سودای طلای بسیاری را با خاک گور یکسان کرده بود.
در ادامهی جاده به سمت درهی مرگ اینجا توقف کردم |
روبرویم هم ظاهرا گاوداری بود و داشتند پوست حیوانات سلاخی شده را آفتاب میدادن |
و این جادهی غریب بی انتها که من را به سمت درهی مرگ میبرد |
صحرای نمک که در عکس بالا فقط یک گوشهش پیدا بود در سمت چپ من قرار داشت |
از این نقطه که مرتفعترین نقطهی جاده بود، سرازیری پیچ در پیچ دیوانه واری مرا به عمق دره میبرد |
کاکتوسهای درهی مرگ برای خودشان شخصیت خاص داشتند |
و جاده میرفت و میرفت و به انتها نمیرسید |
بالاخره آن جادهی صاف بیانتها تمام شد و به رملها رسیدم. جالب بود که توریستها چقدر از دیدن رملها ذوقزده بودند |
بیرون از دره، تنها این آبادی وجود داشت. یک هتل و ملحقاتش در کنار بیابانی وسیع |
جای خوبی برای سر زدن به دستشویی بود! و البته زیاد هم از دیدن مسافر گذری خوشحال نبودند |
منطقهای موسوم به نقطهی زابرینسکی |
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر