روزهای بسیار پر تنش و سختی را میگذرانم. هر روز به خودم میگویم نه، قسمت بدش تمام شد، اما روز بعد میبینم که شرایط بغرنجتر، مسئولیتهایم بیشتر، و آستانهی تحملم کمتر میشوند.
اما خوشحالم که برای یکبار هم که شده به درد پدر و مادرم خوردم. برایشان دختری کردم. برای جراحی مادرم، پرستار، مترجم، هماهنگ کننده، معلم، و حتی گاهی مادر بودهام. گاهی مجبور شدهام به جایش تصمیم بگیرم، گاهی دعوایش کردهام که چرا به حرف دکترش گوش نمیدهد، بعد دلجویی کردهام که عزیز دلم، اینها که میگویم بخاطر خودت است. نمیخواهم وقتی که رفتم هنوز درگیر باشی.
اما یک چیزی آزارم میدهد و آن ضعیف بودن است. بدنم گاهی هنگ میکند، صبح اول بعد از جراحی جلوی مادرم و دکتر جراحش که برای بررسی آمده بود چشمهایم سیاهی رفت و از روی صندلی با مغز آمدم پایین. آن مدتی که بیهوش بودم (چند ثانیه؟ چند دقیقه؟) مادرم خودش را میزد و جیغ و داد میکرد. به هوش که آمدم از سر و صدای دکتر فکر کردم مادرم طوری شد، خواستم بپرم و کمکش کنم، دیدم روی زمینم، مادرم دارد جیغ و گریه میکند و دکتر سعی میکند ساکتش کند که طوری نیست. این صحنهی تراژدی را بارها به صورت کمدی تعریف کردهام و خندیدهایم.
گاهی آنقدر مسایل اصلی و بدتر از آنها، مسایل حاشیهای تحت فشار قرارم میدادند که به راهرو فرار میکردم تا اگر استرسها را بالا آوردم جلوی چشم مادرم نباشد. گاهی تنها آرزو میکردم ای کاش یک آغوش مطمئن برایم وجود میداشت. تنها یک آغوش محکم.
و سکوت.
سلام. برای مادر و برای شما سلامتی و آرامش آرزو میکنم. اميدوارم حال ايشون الان خوب شده باشه.
پاسخحذف