اگر لپتاپم توى كيسه ى برنج نبود، اگر سرم سه روز مدام درد نمى كرد، مى توانستم شرح بدهم كه چرا خواب صبحم اينقدر آزارم داد، چرا اينقدر بيقرار بودم، چرا در رانندگى عصرگاهى وقتى آسمان سرخ و آبى شده بود و سيل ترافيك عصرگاهى افتاده بود توى خيابانهاى اين شهر، توقف كردم تا روى اينترنت اذان پيدا كنم. اذانى كه خواننده اش را نميشناختم، اما سينه ام از صدايش پر شده بود و با شنيدن صدايش بغض سنگينم شكست. آسمان به قرمزى و سورمه اى مى زد، هوا يكمرتبه از عطر خانه پر شده بود، و اشك صورتم را به سرعت مى پوشاند.
درست همان وقت كه فكر مى كنى تمام شده، همه چيز از ذهنت پاك شده، تنها يك خواب كوتاه صبحگاهى مى آيد و همه چيز را به هم ميريزد. يادت مى آيد كه نه. فراموش نمى شود. برق چشمهايش را، زمزمه ى صدايش را، و لمس سر انگشتهايش را روى موهايت... و لذت آنهمه تجربه ى ناب، آن تصاوير مملو از رنگ، لذت قدم برداشتن در كنار او، روى خاك ايران، در شمال و جنوبش، در شهر شهرش، و ... تنها با يك خواب، زنده مى شود، خوابى كه تصويرش زنده تر از تمام تصورات، تمام خاطرات، تمام خيالات است، و تو را مى كوبد، مى كوبد، له مى كند، تا در صداى اذان موذن زاده هق هق صدايت فضاى اتومبيل قرضى را پر كند و بغض تمام امروز نه، تمام روزها را بريزى بيرون، و دلت از نگرانى براى كسى كه دلنگران تو نيست بلرزد، بلرزد، و بالاخره اتومبيل را متوقف كنى، اشكها را پاك كنى، نفس را به درون بكشى، و آه را از سينه بيرون كنى، به خودت بگويى حالا آرام باش. حالا آرام باش. تنها يك خواب بود. تنها يك خواب...
:(
پاسخحذف