با آدمهای جدیدی آشنا شده ام. زن و شوهری امریکایی که اهل سفر هم هستند. زن عاشق باستانشناسی ست و شوهر عاشق هنر. زن در آخرین سفرش به پرو به شدت از ناحیه ی کمر آسیب دید و شوهر اینبار او را گذاشت و تنهایی رفت نپال. شوهر برایم تعریف کرد که ده روز در نپال کوهنوردی کرد تا به معبدی برسد که یک راهب آنجا نقاشی می کند. زن برایم از مکاشفاتش در بولیوی گفت. اعداد و ارقامی که می دادند با عقل جور در نمی امد. یا حافظه شان مثل حافظه ی من خراب بود یا حرفهای غلو شده ی دیگران را زود باور می کردند. اما با اینهمه دنیا دیدن، بازهم سادگی شان متعجبم می کرد. سادگی ای که هم اذیتم می کرد، هم مرا به باور این مسئله وا می داشت که این زودباور بودن امریکایی ها در واقع سلاحشان است، و ما را با همین سلاح به زمین می نشانند. خیلی حرف زدیم. خیلی حرفها ماند که اگر بازهم به شهر آمدند بزنیم. از خانه شان برایم تعریف کردند. دوست دارم خانه شان را که در کنار پنج دریاچه در بالای کوه قرار دارد ببینم. شاید هم بشود، قراری بگذاریم و به دیدنشان بروم.
دیشب به سینما رفتیم. سینمایی قدیمی، شاید اولین سالن سینمایی که در شهر سکرمنتو ساخته شد. برایم از قدمتش و از دوران طلایی اش تعریف کردند. زمانی که دیدن فیلم پنج سنت بود و در هنگام خروج بستنی به دست بچه ها می دادند. سعی کردم دوران طلایی خیابان لاله زار را برایشان تعریف کنم و از سینماهایی بگویم که متروکه شده اند. دیدم چقدر دامنه ی لغات انگلیسی ام کوچک شده. یادم آمد چه مدت طولانی ای شده که کتابی به زبان انگلیسی نخوانده ام. تصمیم گرفتم این وضعیت را عوض کنم.
فیلم تئوری همه چیز نام داشت. داستان زندگی استفان هاوكينگ، دانشمند و فیزیکدان که در جوانی اش به طور کامل فلج شد. فیلم بسیار خوبی بود. بسیار تاثیر گذار بود، چون تنها به موفقیتها و چالشهای این دانشمند تمرکز نکرده بود، بلکه چالشهای همسر او را هم به تصویر می کشید. چیزهای کوچکی هم در فیلم آزارم می دادند. چیزهای کوچکی هم خوشحالم می کردند. در پایان، فداکاریها مرا به فکر واداشت. فداکاریهایی که قلبی بود، نه زبانی. که من دارم به تو کمک می کنم یا من بخاطر تو این کار را کردم. اگرچه بخش بزرگی از این برخورد می تواند در فضای فیلم تلطیف شده باشد، اما بسیار به فکرم برد. آیا خود من اینطور بوده ام؟ آیا فداکاریهایم تنها قلبی بود؟ یا خیلی وقتها از اینکه طرف مقابل درک نمی کرد به تنگ آمدم و به زبان آوردم؟ آیا اینها باعث نشد کارهایی که انجام داده بودم لوث بشود؟ آیا نباید هیچوقت حرف زد؟
کاش قادر بودم حتی ذره ای از سئوالاتی که ذهنم را پر کرده اند را شرح بدهم. کاش جایی برای شرح دادن آنها بود. جایی که کسی مرا نمی شناخت. تا نخواهد با در نظر گرفتن آنچه از من می شناسند قضاوتش کنند. گاهی فکر می کنم چه اشتباه بزرگی ست که یک نویسنده یا وبلاگ نویس از دنیای عجایب پا بیرون بگذارد و تبدیل به یک آدم حقیقی بشود. کاش می شد فیلم را به عقب برگرداند.
وقتی فهمیدم برخی از دوستانم با گوگل کردن اسم کتابم با انجام عملییات که به عقل جن هم نمی رسید به وبلاگم رسیده اند و مطالبش را میخوانند دلم شکست. هیچ جوره قابل توضیح نیست فقط این که دلم شکست که دفتر خاطرات من را میخوانند. بعد هم دوباره دچار خودسانسوری شدم. دوباره چون بار اول زمانی شد که چند تا خواننده پیدا کردم و هنوز هم دارم که دایم میگفتند ما با خواندن وبلاگ تو انرژی میگیرم و غیره و ذالک و بعد من دچار خودسانسوری میشدم چون نمی خواستم از ناراحتی ها و رنج ها بگم و اون ها را ناراحت کنم. بار دوم هم این بود که وقتی پست میگذاشتم باید فکر میکردم که هم فلانی در فلان جای مشهد این را می خواند و هم یک نفر دیگر در سانفرانسیسکو یا واشنگتن و همه این ها دوست و اشنا و فامیل هستند. هیچی دیگه. وبلاگه هست ولی برای خصوصی تر نوشتن یک وبلاگ دیگه دارم که توش می نویسم و ازاد مینوسیم .
پاسخحذفمن اما حوصلهی وبلاگ دیگر رو ندارم. سکوت میکنم فقط.
حذف