خواب نمى آيد. روح به پرواز رويايى در نمى آيد. چشم خسته مى ماند. صداها در سر مى پيچد. بر سر چه بحث مى كنند اين جمعيت؟
چشمها خسته اند. روح، بيدار.
گاهى نم اشكى و لبى از غزليات سعدى كافى نيست.
گاهى بيقرارى اين پاها گردش شبانگاهى مى خواهد، زير نور ماه، در كنار كسى كه ماه را مى فهمد. ماه را مى خواند.
خوش به حال آنها كه قند نچشيده اند. دهان تلخ و خاطره ى شيرين نمى دانند چيست.
خوش به حال آنها كه سر به بستر مى گذارند، خواب، آنها را، مى برد...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر