صبح روز دوم، با نور طلایی آفتاب همه چیز رنگ جدیدی به خود گرفته بود. مادر لیدیا به زیرزمین رفت تا برای همسرش در خانهی ییلاقی سبدی لباس گرم و آذوغه (از ترشی کلم و مربا) بفرستد. با اتومبیل و سبد شنل قرمزی راه افتادیم. شهر زیبا و دلنشین بود و خروج از شهر و تماشای مناظر طبیعت بسیار به دل مینشست. مدتها بود به چنین مناظری برنخورده بودم. روستاهایی که هنوز شکل قدیمی خود را حفظ کرده بودند و کلبهها ساخته از آجر و سفال. تماشای افق که کاملا باز بود و تماشای درختهای بلند در این وسعت بیانتها باعث میشد از خوشبختی نفس عمیق بکشم. به مزرعهی بزرگی نگاه میکردم که تعدادی اسب در آن آزادنه در حال دویدن بودند، آهوها را میدیدم که در زمین خشک سبزه و علف پیدا میکردند و نور درخشان آفتاب که روی مزارع میتابید.
کلبهی ییلاقی پدر لیدیا، یک کلبهی کوچک دو طبقه بود که از سنگ و چوب و سفال ساخته شده بود. اتومبیل روسی قدیمی در بیرون از حصار پارک بود و به محض پیاده شدن بوی دلنشین دود از سوختن هیزم به مشام میرسید. پدر لیدیا با خوشرویی به سراغمان آمد و خوشآمد گفت. بسیار خوب انگلیسی صحبت میکرد، و در عین حال کمحرف بود. لبخندی صمیمی به لب داشت و دعوتمان کرد برای چای. لیدیا گفت اول باید برویم خانهی متحرک را ببینیم. واگنی که خواهر لیدیا و نامزدش مدتهاست برای زندگی انتخاب کردهاند و از زندگی شهری بریدهاند.
واگن سبزرنگ، از بیرون به گلدانهای کوچک و لانهی کوچک پرندهها مزین بود. مونیکا با خوشحالی مرا پذیرفت و با ورود به واگن کوچک، حسی قدیمی و آشنا پیدا کردم. حسی که تنها در بعضی خانههای روستایی در کوههای مازندران به من دست میداد. حس ورود به خانهای که همهی مایملکش در این مکان کوچک جا شده و صاحبانش از این انتخاب به خود میبالند. واگن، شامل یک تختواب در انتها، سه صندلی چوبی قدیمی، کفپوشی شبیه به نمد، یک بخاری کوچک هیزمی، یک سکو برای اجاق دو شعلهی گاز و یک سکو برای لیوانها و ظرفهای سفالی ناهمگون بود. در کنار تختخواب یک کتابخانهی کوچک و یک چراغ مطالعه به چشم میخورد. خلاصهترین زندگیای ک میشد تصور کرد. از مونیکا پرسیدم ظرفهایتان را کجا میشویید؟ کجا حمام میکنید؟ برق از کجا میگیرید؟ از این زندگی راضی هستید؟
مونیکا جزییات خانه، لگن لعابی سفید رنگ و بزرگی که برای شستن ظرف به کار میبرد، قفسهها و جعبهها را نشانم داد و گفت که روشنایی تنها چراغ خانه و چراغ مطالعه از یک سیم از کلبهي ییلاقی میآید. هیزم بزرگی در بخاری میسوخت و فضای واگن را کاملا گرم و خوشبو کرده بود. حمام اتاقکی چوبی و کوچک در فضای سرد بیرون بود که عمل استحمام با یک لگن آب داغ انجام میشد و تصور حمام کردن در آن سرمای چهار درجه زیر صفر هم لرز به تن آدم میانداخت.
مونیکا جزییات خانه، لگن لعابی سفید رنگ و بزرگی که برای شستن ظرف به کار میبرد، قفسهها و جعبهها را نشانم داد و گفت که روشنایی تنها چراغ خانه و چراغ مطالعه از یک سیم از کلبهي ییلاقی میآید. هیزم بزرگی در بخاری میسوخت و فضای واگن را کاملا گرم و خوشبو کرده بود. حمام اتاقکی چوبی و کوچک در فضای سرد بیرون بود که عمل استحمام با یک لگن آب داغ انجام میشد و تصور حمام کردن در آن سرمای چهار درجه زیر صفر هم لرز به تن آدم میانداخت.
مونیکا از اینکه چقدر این نوع زندگی را دوست دارد و اینکه دیگر نمیتواند تصور برگشتن به فضای شهری را بکند تعریف میکرد. اما نهایتا چیزی که متوجه شدم این بود که این نوع زندگی را به اصرار نامزدش انتخاب کرده بود و اوایل راضی به این تصمیم نبود. لیدیا برایم تعریف کرد که چطور آقای نامزد دست به سیاه و سفید نمیزند و مونیکا دارد همه جوره برای این زندگی مایه میگذارد. موضوع جدیدی نبود. مدتیست به این زوجها برمیخورم که در آن وظیفهی کار و کسب درآمد، وظیفهی کارهای خانه، وظیفهی مراقبت از همسر و حفظ زندگی مشترک به عهدهی زن است و مرد به این بهانه که کار پیدا نکرده و این وضعیت موقتیست در خانه نشسته و پادشاهی میکند. اینجاست که احساسات فمنیستیام با حس احترام به فضای شخصی زندگی دیگران از در تضاد در میآیند و البته نهایتا دومی پیروز میشود چون در اینطرف دنیا زندگی هر شخص به خودش مربوط است و به آدم غریبهای مثل من هیچ مربوط نیست.
مونیکا و لوتز هر دو علاقمند بودند بدانند چرا شرق آلمان را برای زندگی و تحصیل انتخاب کردهام و نظرم دربارهی آن منطقه چیست. در تمام این مدت لیدیا در سکوت گوش میداد و چیزی نمیگفت. بعد از نوشیدن چای خداحافظی کردیم تا به کلبهی ییلاقی برویم. از کنار برکهي کاملا یخ زده و لانهی مرغها که هشت مرغ چاق و چله و کاملا یکشکل به ما زل زده بودن که برایشان غذا بریزیم گذشتیم و به کلبه رفتیم. پدر لیدیا دعوتم کرد تا در کنار صندلی راحت کنار شومینه بنشینم. از ایران سئوال کرد و از علاقهاش به دانستن تاریخ ایران گفت. لیدیا گفت تاریخ ایران و منطقهی بینالنهرین جزو اولین درسهای تاریخ است که در چک به دانشآموزان میآموزند و علاقهي بسیاری نسبت به این بخش تاریخ و منطقهی خاورمیانه وجود دارد. لیدیا گفت که یکی از آرزوهایش آمدن به ایران است و بالاخره روزی این آرزو را محقق خواهد کرد.
وقتی کلبهی ییلاقی زیبا را ترک میکردیم، پدر مهربان لیدیا از من پرسید میتواند تقاضایی کند؟ از من خواست اینبار که به ایران میروم برایش یک کارت پستال بفرستم. با خوشحالی پذیرفتم و گفتم که حتما این کار را انجام خواهم داد. در تمام این سالها که به سفر میروم برای برخی دوستان و آشنایان کارت پستال میفرستادم اما از هیچکس عکسالعمل خاصی ندیدم، و کمکم از این کار دلسرد میشدم. اما این تقاضا را با خوشحالی فراوان پذیرفتم و قول دادم که حتما اینکار را انجام دهم.
من می خوام از حسادت عررررررررر بزنما :D
پاسخحذفاون لونه پرنده هه معرکه است
اینقدر گریه کردم پای این پست که نگو و نپرس... همین الان هم دارم اشک می ریزم...
پاسخحذفووووووی:)، خوش به حال شما که حداقل چند دقیقهای یه همچین جایی بودین...... روح و روانم با عکسها تازه شد.
پاسخحذف