Ceske Budejovice |
اولین بار لیدیا را در بوگوتای کلمبیا دیده بودم. آنموقع در هاستل لوییس کار میکردم و ساعتها وقت برای حرف زدن با مسافرهایی مثل لیدیا داشتم. آنچه از لیدیا به خاطرم مانده بود، ایجاد ارتباط بین تاریخها و مکانها بود. برای او هر روز، هر تاریخ و هر مکان به تاریخ و مکان دیگری مربوط میشد، مثلا روز تولدم برابر با روز تولد یک آدم خیلی مهم در زندگیش بود و یا در تاریخی که سفرم را آغاز کرده بودم اتفاق مهم و سرنوشتسازی در زندگیش افتاده بود. اولین چیزی که برایم گفت این بود که هشتم فوریه هم تاریخ بسیار مهمی در زندگیش است که در دو سال پیش و همچنین دوازده سال پیش اتفاقات مهمی را تجربه کرده بود. این ارتباطات نامرئی که با زمان ایجاد میکرد، و اعتقادی که به تناسخ داشت همیشه برایم جالب بود.
به من گفت مادر و پدرش مدتیست از این خانه کوچ کرده به کلبهی ییلاقیشان در طبیعت رفتهاند، اما چند روزیست که مادرش بیمار شده و به خانه برگشته تا استراحت کند. مادر لیدیا خانم میانسال بسیار زیبایی بود و لباس بلند قرمز رنگی به تن داشت که درخشش چشمهای سبزرنگش را بیشتر میکرد. به من خوشآمد گفت اما چون انگلیسی نمیدانست زیاد با هم حرف نزدیم. گفت به اتاقش میرود تا استراحت کند و ما را تنها گذاشت تا راحت باشیم.
با لیدیا ساعتها چای نوشیدیم و حرف زدیم، از شبی که به تماشای رقص فلامنکو در سالن نمایشی در بوگوتا رفتیم و از آنجا از همدیگر جدا شدیم، از اینکه بعد از آن به کجاها رفتیم و چه چیزها دیدیم و چه تجربهها کردیم. برایش نان سبوس دار آلمانی برده بودم که بسیار خوشحالش کرد. ظرفهای کوچک شیشهای متعدد را از یخچال یا از کابینت بیرون آورد تا همهی پنیرها، مرباها و سسهای خانگی و دستپخت مادرش را امتحان کنم و حرف زدیم. حرف زدیم تا خودمان را خالی کنیم. به گردش در شهر رفتیم و وقتی به میدان مستطیل شکل مرکزی رسیدیم برایش گفتم که چقدر این میدان و این مکان برایم آشناست. در واقع وقتی در این شهر قدم برمیداشتم ابدا احساس قدم برداشتن در جای غریبی را نداشتم. انگار قبلا اینجا بودهام. برایش گفتم که این میدان مرا یکمرتبه به جنوب غرب کلمبیا برده. میدان مرکزی پستو، یا میدان مرکزی منیسالس. نشانش دادم که بالای این ساختمان یک کافه بود، آنجا به همراه دوستم جاناتان یا به همراه دخترهای کلمبیایی که تاریخ و انسانشناسی تحصیل میکردند قهوه و اومیتا خورده ام. واقعا این مکان برایم زنده بود، و تنها تفاوت، سرمای زیر صفر درجهی این شهر بود.
در راه بازگشت یک واین بار پیدا کردیم که لیدیا را بسیار خوشحال کرد، چون به کلیسای قدیمی شهر دید داشت و سیگار کشیدن در آن ممنوع بود. گفت در جمهوری چک پیدا کردن مکانی که سیگار کشیدن در آن ممنوع باشد بسیار مشکل است. خودمان را به یک گیلاس شراب قرمز مهمان کردیم و از همنشینی همدیگر در کنار آن منظرهی زیبا لذت بردیم.
موقع پرداخت متوجه شدم فروشنده که جوان بسیار خوشبرخوردی به نظر میآمد سعی در کلاه گذاشتن سر ما داشت. لیدیا گفت متاسفانه کلاه گذاشتن سر دیگران به یک خصیصهی عادی در منطقهی بوهمیا تبدیل شده، غریب و آشنا هم ندارد. همه سعی میکننداز دیگران سوء استفاده کنند، بنابراین اعتراض به قیمت و یا کیفیت اجناس امری بسیار عادیست. گفت اتفاقی که در اتوبوس افتاد هم یک مسئلهی کاملا عادیست. ناآگاهی هر کس به ضرر خودش تمام میشود. به امریکا و آلمان فکر کردم که در آن مردم صادق هستند، در امریکا بیشتر بخاطر محکم بودن حضور قانون و همچنین جلوگیری از شکایت و دردسرهای بعد از آن، اما در آلمان نمیدانم آیا قانون این مسئله را در فرهنگ جا انداخته و یا صداقت همیشه در فرهنگشان وجود داشته. فکر کردم چقدر زندگی در جایی که میتوانی به مردم اطمینان کنی و مجبور نیستی دائما دیگران را تحت نظر داشته باشی که کارشان را درست انجام بدهند آرامش خاطر بیشتری به همراه دارد، و چقدر خوشبختم که چنین اطمینانی را تجربه کردهام.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر