دیروز حدود ساعت سه بعد از ظهر بود که با خودم گفتم چرا نمیروم عکاسی؟ هوا آفتابی بود و موقعیت خوبی بود برای رفتن به پل گلدن گیت یا دروازهی طلایی که قبلا هم گفتهام رنگش قرمز آجریست. از خانهی جدیدم تا آنجا راه زیادی نیست اما هنوز مسیری که بتوانم با راه رفتن طی کنم پیدا نکردهام. به هر حال، دوربین و باتری اضافه و لنز واید و لباس گرم را در کوله گذاشتم و سه پایه به دوش راه افتادم به سمت ایستگاه اتوبوس. برای هر دو اتوبوسی که میخواستم سوار بشوم مجبور بودم از چهارراه عبور کنم و هر بار من منتظر سبز شدن چراغ بودم و دو یا سه اتوبوس از جلویم گذشتند! این روزهاست که آدم به شانس خودش درود میفرستد.
یک توضیح کوتاه بدهم که گلدن گیت مهمترین جاذبهی توریستی سنفرنسیسکوست و نزدیک به سه کیلومتر طول دارد که روی دو پایه نصب شده و سن فرنسیسکو را به شهرهای شمالیاش وصل میکند. وقتی روی پل هستید، شهر سن فرنسیسکو در یکطرف و اقیانوس آرام در سمت دیگر قرار دارند. در امتداد پل مسیر پیادهروی و دوچرخه سواری در سمت شرق وجود دارد که همیشه مملو از توریست است، خصوصا در دو انتهای پل این ازدحام جمعیت بیشتر است و در مجموع عدهی کمتری را میبینی که بر طولانی بودن مسیر و سرد بودن هوا و وزش باد شدید غلبه کنند و طول مسیر را بپیمایند. پیادهرویی که در سمت اقیانوس قرار گرفته به روی عموم بسته است و من حدس میزنم علتش آمار بالای خودکشی باشد، هم کنترل جمعیت در یک مسیر راحتتر است و هم تماشای یک آبی بیکران آدم را بیشتر از خود بیخود میکند تا تماشای منظرهی یک شهر. البته اینها حدسیات من هستند و هیچ دلیل و سندیتی ندارند.
دفعهی قبل که به این مکان برای عکاسی آمده بودم، لنز و دوربین سر ناسازگاری گذاشته بودند و عکسهایم تار شده بود. علاوه بر آن با دوستی بودم که آمده بود سفر و آمادگی راه رفتن طولانی را نداشت و با پاهای تاول زده در سمت دیگر نشسته بود و میگفت نمیتواند مسیر را برگردد. یکساعت و نیم در سرما و باد شدید منتظر تاکسی نشسته بودیم تا بالاخره ادارهی تاکسیرانی بگوید که به سمت شمالی پل تاکسی نمیفرستد. مجبور شدیم به کمپانی دیگری در شهر سائوسالیتو تلفن بزنیم تا آنها بیایند و ما را به شهر ببرند. به هر حال، خیلی تجربهها از راه تلخش به دست میآیند.
اینبار تصمیم گرفتم فوکوس اتوماتیک لنزها را از کار بیندازم و همه را دستی تنظیم کنم. برنامهام هم مشخص بود، به سمت شمالی پل بروم، از زیر پل عبور کنم، از کوهپایههای سمت دیگر بالا بروم و از بالا از پل عکس بیندازم. این پیادهروی و تپهپیمایی نزدیک به چهل دقیقه به طول انجامید. آن بالا، اتوبوسهای جهانگردی یا اتومبیلهای مملو از مسافر توقف میکردند و فضا یکمرتبه پر میشد از توریست. میآمدند خوش و خندان و به سرعت عکس میانداختند و میرفتند. آسمان کمی غبار آلود بود و نمیشد عکسهای درخشانی از منظرهی شهر پشت پل گرفت. بدون وجود ابر هم انتظار غروب استثناییای را نداشتم. چندتایی عکس انداختم و به عزم برگشت راه افتادم. ساعت از هشت گذشته بود و دیگر رهگذری روی پل دیده نمیشد. در یکی از نقاطی که برای عکاسی ایستادم، آقای پلیس دوچرخه سوار آمد و سلام کرد و گفت مراقب اطرافم باشم. منهم تشکر کردم و بعد از انداختن عکس به راهم ادامه دادم. وقتی به نقطهی شروع رسیدم منتظر اتوبوس ایستادم و از آنجایی که امروز روز خوششانسی من در سوار شدن به اتوبوس بود، بعد از نیم ساعت فهمیدم اتوبوس مربوطه امشب کار نمیکند و با تلفن زدن به شرکت اتوبوسرانی (Muni) نحوهی رسیدن به آبادی و شهر را جویا شدم. آقای خوشاخلاق پشت تلفن به من گفت ابدا پیاده رفتن را امتحان نکن! همانجایی که هستی و مردم هستند باش و احتمالا یک سرویس موقتی میآید و میتوانی سوار بشوی. اما حتی او هم خبری از زمان و مکان توقف سرویس موقتی نداشت. پس دست به دامن افسر پلیس نگهبان شدم و او با چند پرس و جو به گشت پلیس خبر داد که بیاید و مرا به شهر برساند. دومین بار بود که یک اتومبیل پلیس مثل یک تاکسی مرا به مقصد میرساند. در مجموع باید بگویم پلیسهای این مملکت را دوست دارم.
یک توضیح کوتاه بدهم که گلدن گیت مهمترین جاذبهی توریستی سنفرنسیسکوست و نزدیک به سه کیلومتر طول دارد که روی دو پایه نصب شده و سن فرنسیسکو را به شهرهای شمالیاش وصل میکند. وقتی روی پل هستید، شهر سن فرنسیسکو در یکطرف و اقیانوس آرام در سمت دیگر قرار دارند. در امتداد پل مسیر پیادهروی و دوچرخه سواری در سمت شرق وجود دارد که همیشه مملو از توریست است، خصوصا در دو انتهای پل این ازدحام جمعیت بیشتر است و در مجموع عدهی کمتری را میبینی که بر طولانی بودن مسیر و سرد بودن هوا و وزش باد شدید غلبه کنند و طول مسیر را بپیمایند. پیادهرویی که در سمت اقیانوس قرار گرفته به روی عموم بسته است و من حدس میزنم علتش آمار بالای خودکشی باشد، هم کنترل جمعیت در یک مسیر راحتتر است و هم تماشای یک آبی بیکران آدم را بیشتر از خود بیخود میکند تا تماشای منظرهی یک شهر. البته اینها حدسیات من هستند و هیچ دلیل و سندیتی ندارند.
دفعهی قبل که به این مکان برای عکاسی آمده بودم، لنز و دوربین سر ناسازگاری گذاشته بودند و عکسهایم تار شده بود. علاوه بر آن با دوستی بودم که آمده بود سفر و آمادگی راه رفتن طولانی را نداشت و با پاهای تاول زده در سمت دیگر نشسته بود و میگفت نمیتواند مسیر را برگردد. یکساعت و نیم در سرما و باد شدید منتظر تاکسی نشسته بودیم تا بالاخره ادارهی تاکسیرانی بگوید که به سمت شمالی پل تاکسی نمیفرستد. مجبور شدیم به کمپانی دیگری در شهر سائوسالیتو تلفن بزنیم تا آنها بیایند و ما را به شهر ببرند. به هر حال، خیلی تجربهها از راه تلخش به دست میآیند.
اینبار تصمیم گرفتم فوکوس اتوماتیک لنزها را از کار بیندازم و همه را دستی تنظیم کنم. برنامهام هم مشخص بود، به سمت شمالی پل بروم، از زیر پل عبور کنم، از کوهپایههای سمت دیگر بالا بروم و از بالا از پل عکس بیندازم. این پیادهروی و تپهپیمایی نزدیک به چهل دقیقه به طول انجامید. آن بالا، اتوبوسهای جهانگردی یا اتومبیلهای مملو از مسافر توقف میکردند و فضا یکمرتبه پر میشد از توریست. میآمدند خوش و خندان و به سرعت عکس میانداختند و میرفتند. آسمان کمی غبار آلود بود و نمیشد عکسهای درخشانی از منظرهی شهر پشت پل گرفت. بدون وجود ابر هم انتظار غروب استثناییای را نداشتم. چندتایی عکس انداختم و به عزم برگشت راه افتادم. ساعت از هشت گذشته بود و دیگر رهگذری روی پل دیده نمیشد. در یکی از نقاطی که برای عکاسی ایستادم، آقای پلیس دوچرخه سوار آمد و سلام کرد و گفت مراقب اطرافم باشم. منهم تشکر کردم و بعد از انداختن عکس به راهم ادامه دادم. وقتی به نقطهی شروع رسیدم منتظر اتوبوس ایستادم و از آنجایی که امروز روز خوششانسی من در سوار شدن به اتوبوس بود، بعد از نیم ساعت فهمیدم اتوبوس مربوطه امشب کار نمیکند و با تلفن زدن به شرکت اتوبوسرانی (Muni) نحوهی رسیدن به آبادی و شهر را جویا شدم. آقای خوشاخلاق پشت تلفن به من گفت ابدا پیاده رفتن را امتحان نکن! همانجایی که هستی و مردم هستند باش و احتمالا یک سرویس موقتی میآید و میتوانی سوار بشوی. اما حتی او هم خبری از زمان و مکان توقف سرویس موقتی نداشت. پس دست به دامن افسر پلیس نگهبان شدم و او با چند پرس و جو به گشت پلیس خبر داد که بیاید و مرا به شهر برساند. دومین بار بود که یک اتومبیل پلیس مثل یک تاکسی مرا به مقصد میرساند. در مجموع باید بگویم پلیسهای این مملکت را دوست دارم.
رنگ پل خوش به دل مینشیند.
پاسخحذفahang e salsa va neveshteh at, nimeh shabi kheyli ehsas khoubi be man montaghel kard...merci..
پاسخحذف