دوستم میگوید تا به حال همیشه به سفرهایش اهمیت داده، اما حالا تصمیم گرفته زندگی اینجایش را هیجانانگیزتر کند. توی دلم میگویم یا تصمیم به ازدواج گرفته، یا اینکه تا سال آینده دوباره میزند و از این مملکت ماشینی میزند بیرون. میگوید میخواهد ادامه تحصیل بدهد. یعنی چهار سال باید ماتحتش را بگذارد روی زمین و درس بخواند. میگویم منهم به درس خواندن فکر کردهام، اما از خرجش میترسم. نمیخواهم بازهم چندین هزار دلار بروم زیر قرض. اگرچه هنوز وام قبلی را بازپرداخت نکردهام، اما از اینکه بیشتر رویش اضافه کنم میترسم. چند روزیست از قرض داشتن، بیپول بودن، و بیحمایت بودن میترسم. در واقع جمع بزنم، از نداشتن امنیت مالی میترسم. کسی را هم ندارم که دست توی جیبش کند و بگوید بیا عزیزم، این پول پیشت باشد لازمت میشود. ندارم. از وقتی پا توی این مملکت گذاشتهام روی پای خودم ایستادم و کار کردم، درس خواندم، و سعی کردم قرضهایم حداقل باشند. اما از اینکه این وابستگی مالی مرا اینجا زمینگیر کند میترسم.
خانمی هنرمند و نقاش از دوستان پدرم در شهر ساکرامنتو زندگی میکند و هر بار که به دیدن پدر و مادرم میروم، فرصتی پیش میآید که به دیدن او هم بروم. اینبار وقتی لحظهای با هم تنها شدیم از من پرسید، خب، کی میروی هند؟ با تعجب نگاهش کردم. گفتم اتفاقا دوستی دیشب همین را به من گفته بود. گفت میبینی؟ اینها معنی دارند. باید بروی هند. در حرفش یک اطمینان دلگرم کننده بود. به نشانهها فکر کردم. با اینکه به قضا و قدر اعتقاد ندارم ولی اتفاقات بزرگی در زندگیام افتادهاند که میتوانم آنها را نشانهها بنامم. دنبال نشانهها نمیگردم، اما انگار آنها راهشان را به زندگیم باز میکنند. تنها کاری که میکنم، دریچهی قلبم را باز میگذارم، تا انرژی موجود در اطرافم با من صحبت کند. حس آرامش خوبی دارم.
دیدی یه وقتایی پر حرفی اما نمی تونی اونا رو بگی؟ الان من بعد از خوندن این پست همون شدم...
پاسخحذفبازگشت به جای اول هیچ اشکالی نداره اگه آدم به این ایمان برسه
پاسخحذف