۱۳۹۱ اردیبهشت ۱, جمعه

صدایش را می‌شنوم...

مثل آن پرنده‌ی کوچکی هستم که دارد پر پر می‌زند پشت شیشه. آفتاب را، دشت را، گل‌ها را پشت شیشه می‌بیند و سرش را به شیشه می‌کوبد، پی در پی... صدای بالهای کوچکم را می‌شنوم، خستگی را در استخوانهای بالهای کوچکم حس می‌کنم...

 می‌دانم، دیگر مثل شروع پر نمی‌زنم... 

دلم دستهای غریبی می‌خواهد که مرا از این جدار دروغ جدا کنند، که نوازشم کنند، که آرام بگیرم...


۱ نظر: