این خانهای که در آن زندگی میکنم یک جور عجیبیست. انگار همه چیز در این خانه تشنهی محبت است! صاحبخانه یک سگ کوچک دارد که دائم جلوی درب اتاق من نشسته و با یک نگاه افسرده و عاجزانهای به من زل میزند که دلم برایش بسوزد و بروم با او بازی کنم. به سگها عادت ندارم. گربهها را دوست دارم، بخاطر استقلال طلبیشان، و خودخواهیشان، و بیاعتناییشان. خیلی بیشتر گربهها را به شخصیت خودم نزدیک میبینم تا سگهای وابسته و وفادار و عاجز را. به هر حال، هر بار وارد آشپزخانه میشوم که ظرفی بردارم، آبی بنوشم، غذایی درست کنم، سگ مربوطه عین سگ دنبالم میکند و با هر قدم به جلو و عقب او هم عقب و جلو میشود و دهانش باز است برای اینکه چیزی به او بدهم. یک سطل آشغال الکترونیکی هم داریم که هر وقت میروم طرفش دهانش را باز میکند و گاهی وقتها شرمنده میشوم که برای این دهانهای باز هیچ ندارم!!
امروز هوا مهآلود است. مه مثل یک دود سفید رنگ به همراه باد از جلوی پنجره عبور میکند و میرود. جمعه هم که با آرزو به کنار ساحل رفته بودم با مه عجیبی روبرو شدیم. تا رسیدن به ساحل هوا آفتابی و درخشان بود و از آخرین تپه که پایین میرفتیم وارد یک مه غلیظ شدیم که روی زمین نشسته بود. وقتی در ساحل نشسته بودیم خورشید را بالای سرمان میدیدیم، ولی انگار یک حلقهی جادویی از مه ما را در خود گرفته بود. هر چند وقت آدمهایی از یک طرف ظاهر میشدند و از طرف دیگر ناپدید میشدند. یک حالت رویایی و دراماتیکی داشت که وصفش نصف عیشش میباشد.
وضعیت بیکاری همچنان ادامه دارد. دارم میترسم که اگر کاری پیدا نکنم مجبور بشوم از سفر اروپا صرف نظر کنم. شاید مجبور بشوم بازهم بروم دنبال کارهای پیشخدمتی رستوران. چقدر امریکا در روزهای بیکاری غیر قابل تحمل میشود.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر