در جاده به این فکر بودم که اتوبوس اول زودتر به شهر میرسد و آنجا کوله پشتیام را پایین میگذارند و شاید کسی پیدا شود که فکر کند چیز با ارزشی توی این کوله هست و آنرا بردارد و برود. آنوقت من به همین راحتی همهی زندگیم را از دست دادهام! بعد با خودم فکر کردم که نه. تا به حال به این مردم اعتماد کردهام و حالا به دل خودم بد نمیآورم. اگر کوله گم شد آنموقع یک خاکی به سرم میکنم!
در یکساعتی نزدیک اویونی یکمرتبه از آن بالا متوجه منظرهی عجیب روبرویم شدم. سالار یا نمکزار مثل یک دریای صورتی رنگ بین کوهها نشسته بود. منظرهای که غیر قابل توصیف بود و مرا به وجد آورده بود.
به شهر که رسیدیم از خانم کمک راننده پرسیدم ایستگاه اتوبوس دیگر نزدیک است؟ گفت دقیقا همانجایی ست که ما هم توقف میکنیم. اتوبوس آنجا متوقف بود و پیاده شدم. دفتر اتوبوس را پیدا کردم و دیدم کولهام و حتی سامپونیایم که امیدی به پیدا کردنش نداشتم در گوشهی دفتر هستند. از اینکه اینبار هم اعتمادم به مردم جواب داده بود خوشحال شدم و تشکر کردم. هتل ارزان و بسیار تمیزی پیدا کردم و از سرمای منطقه و البته هتل، زیر چهار پتو فرو رفتهام!
اول ماه می دوهزار و یازده
خیلی سخته تو این شرایط اعتماد کرد.
پاسخحذف