نمیدانم ایدهی بازدید از یک معدن در حال کار چطور به ذهن شرکتهای توریستی منطقه رسید. حس بدیست، ورود به یک معدن واقعی و صحبت با کارگرهایی که میدانند سلامتیشان را با این شغل به خطر انداختهاند. مردمی که نوجوانی و جوانیشان را در این غارهای تاریک بدون هوا گذراندهاند و میدانند که عمرشان به ندرت از چهل بالاتر خواهد رفت. کسانی که با وجود گرفتاری به آسم و سیلیکوسیس (بیماریای که گرد سیلیکا روی قشر داخلی دستگاه تنفسیشان را میپوشاند و جانشان را ذره ذره میگیرد) همچنان به کار در معدن ادامه میدهند. از همه غمانگیزتر، امکاناتیست که توریستهای بیغم با استفاده از آنها وارد میشوند تا صدمهای نبینند، و این درحالیست که معدنچیها اغلب به ماسک و دستکش برای محافظت از خود دسترسی ندارند.
معدنهای نقره شهر پوتوسی اکثرا روی کوه بلندی روبروی شهر قرار دارندکه به Cerro Rico یا کوه ثروتمند معروف است. بازدید از معدن مثل بازدید از موزه نیست. خطرهای خودش را دارد و هر بینندهای میتواند زندگی خودش را به خطر بیندازد. برای بازدید از معدن احتیاج به راهنماهای کارکشته و تجهیزات قابل اعتماد است. بر حسب اتفاق با یک دفتر تور برخورد کردم که راهنماهایش همگی دورهای از زندگی خود را به صورت معدنچی کار کردهاند و حالا با دانستن خطرهای آن، تصمیم گرفته اند شغل خود را تغییر بدهند. این چهار معدنچی اهل پوتوسی بسیار خوش برخورد و با اطلاع هستند. من اصولا اهل تورهای گردشگری نیستم و یکی دوبار از تورهای بسیار بد و گران گزیده شدهام ولی این تور تجربهی منحصر به فردی بود. اگر روزی گذارتان به پوتوسی بولیوی افتاد و خواستید از یک معدن نقره بازدید کنید به سراغ آنها بروید. دفتر آنها Real Deal نام دارد و یک خیابان تا پلازا دهم نوامبر فاصله دارند. افرئیم و پدرو چندین سال برای کمپانیهای دیگر کار کردهاند و زبان انگلیسی را به خوبی صحبت میکنند. رینالدو و ویلسون اسپانیولی صحبت میکنند و بسیار خوشبرخورد و مطلع هستند. من به همراه یک جمع اروپایی در تور حاضر بودم، پدرو پرسید زبان انگلیسی میخواهید یا اسپانیولی؟ همهی اعضای گروه به پدرو پیوستند اما من با لجبازی همیشگیام اسپانیولی را انتخاب کردم. بنابراین یک تور کاملا خصوصی با راهنمایی ویلسون را تجربه کردم. در دفتر، لباسهای گل و گشاد به تنمان کردند تا لباسهای خودمان محفوظ بماند. بعد چکمههای لاستیکی آوردند چون بعضی قسمتهای معدن گل و لای بود و نمیتوانستیم با کفش کوه به آن مناطق برویم. البته که به سایز پای من چکمه نداشتند و میخواستند از یک چکمهی صورتی مخصوص بچهها استفاده کنم! مخالفت کردم و حاضر شدم چکمهای نزدیک دو سایز بزرگتر از پایم بپوشم! کلاه ایمنیشان را هم تا حداکثر کوچک کردم و باز برایم گشاد بود! مجبور شدم موهایم را زیرش گوله کنم تا بتوانم کلاه را روی سرم محکم کنم! بالاخره راه افتادیم.
بخش اول تور بازدید از بازار معدنچیها بود که معدنچیها صبح زود برای خوردن صبحانه به آنجا میروند، البته صبحانهای دو برابر یک ناهار مفصل. چون معدنچیها فرصت ندارند دوباره به شهر برگردند و ناهار بخورند. تنها خوراکیهایی که با خود به داخل معدن میبرند نوشیدنی مثل آب و آبمیوه است و برگ درخت کوکا (که یکی از مواد اولیهی تولید کوکایین هم هست). این برگ کوکا اهمیت بسیاری در زندگی روزمره، آیینها و مراسم مردم بومی امریکای جنوبی دارد. در معدن میگویند جویدن برگ کوکا باعث میشود تنگی نفس نگیرند، خیلی از معدنچیها را میبینی که به اندازهی یک توپ پینگپنگ برگ کوکا گوشهی لپشان دارند. ویلسون میگوید وقتی مزهی برگ کوکا رفت معنیاش این است که به اندازهی کافی توی معدن بودهاند و باید بیرون بروند تا هوای تازه تنفس کنند.
از وسایل دیگری که معدنچیها باید همرا داشته باشند چراغ استلین است که با مخلوط کردن کاربید کلسیم و آب روشن میشود و علت استفاده از این نوع چراغ و ترجیح آن بر چراغهای الکترونیکی این است که کم شدن اندازهی اکسیژن هوا را نشان میدهد و همچنین گازهای خطرناک که در عمق معدن وجود دارند رنگ شعله را تغییر میدهند و معدنچی میداند که آن ناحیه خطرناک است و باید به سرعت از آن دور بشود.
ابزار دیگری که معدنچیها همراه میبرند دینامیت و دیگر مواد منفجره است. این مواد به وفور در ابزار معدنچیها یافت میشود و وقتی من گونی گونی مواد آتشزنه را در مغازههای کوچک دیدم سئوال کردم ایا وجود اینهمه مواد منفجره در مکان به این کوچکی خطرناک نیست؟ ویلسون گفت چرا. اما انبارهایی هم در شهر قرار دارند که اگر منفجر بشوند کل شهر را میبرند روی هوا.
بعد از بازار از یک کارگاه جداسازی و پروسهی کانیها از مواد دیگر بازدید کردیم. ویلسون توضیح داد معدنها توسط گروههای معدنچی ادارهمیشود و در واقع آنها صاحب معدن هستند، اما به همین ترتیب هرچه پیدا کنند مال خودشان است. اگر شانس یاریشان کند و به مخزن بزرگی از کانی دستپیدا کنند بار خودشان را میبندند و میتوانند بسیار ثروتمند شوند. اما در عینحال هستند کسانی که تا آخرین روز حیاتشان کار میکنند و تنها به اندازهی مخارج روزانهشان درمیآورند.
ورود به معدن احساس عجیبی دارد. مثل ورود به غار است. در مسیر خط آهن حرکت میکردیم و هر از چندگاهی با نزدیک شدن واگنهایی که کارگرها در آنها سنگ معدن حمل میکردند باید کنار میایستادیم. مدتی طولانی در عمق معدن قدم برداشتیم و راهنمای من به تمام سئوالاتم جواب میداد. درون معدن، زنها کار نمیکنند. زنها در معدنهای بیرونی و فضای باز کار میکنند. یکی از علل آن خطرات معدن است، و دلیل دیگر اینکه این یک شغل خیلی مردانه است. به زور بازوی زیاد نیاز دارد و علاوه بر آن دعوا و درگیری بین معدنچیها زیاد پیش میآید. بنابراین برای زنها جای امنی نیست. به همین نسبت خدایان معدن و بیرون معدن متفاوت هستند. پاچا ماما یا مادر زمین خدای روی زمین است، که باعث برکت محصولات کشاورزی و فراوانی آب میشود. سوپای یا ال تیو (عمو) شیطان یا خدای زیر زمین است که از معدنچیها که فرزندانش هستند مراقبت میکند. هر جمعه مراسمی برای تشکر از ال تیو انجام میشود. معدنچیها برای عمو برگ کوکا میآورند، با او حرف میزنند، به او میگویند دهان تو دهان من، و به جای تیو الکل مینوشند. این الکل نه هر الکلیست که توی خیابان پیدا بشود. این الکل نود و شش درصد است که فقط معدنچیها میتوانند بنوشند چون بسیار قوی است و میتواند برای کسی که فعالیتهای شدید بدنی ندارد خطرناک باشد. نوشیدن سیبو مثل تمام مراسم باید دوبار انجام شود، چون تیو همسر پاچا ماماست و اگر به پاچا ماما هدیه ندهند حسودیاش میشود و برکت از منطقه میرود. در پنج شنبهی کارناوال هرسال معدنچیها گل و هدایای بسیاری برای تیو به داخل معدن میآورند و گاهی آنقدر در نوشیدن زیادهروی میکنند که بیهوش کف معدن میافتند و گاهی جان خودشان را بخاطر نبودن هوا از دست میدهند.
در معدنهای پوتوسی، بیشترین سود از استخراج نقره به دست میآید اما سنگهای معدنی دیگری مثل روی و مس وجود دارند که میشود در کارگاهها در مراحل مختلف از سنگ معدنی جدا کرد. ویلسون به من گفت داستان این معدن به اینصورت است که در زمانهای قدیم مردم منطقه تنها مقدار کمی نقره استخراج میکردند تا برای مراسم مذهبیشان اشیا مقدس بسازند. بعد چوپان پرویی که به دنبال لاماهایش به منطقه آمده بود در سرمای شب آتش روشن میکند و در صبح با نقرهی آب شده مواجه میشود. در زمانی که اسپانیاییها بر بولیوی حکومت میکردند، تا نزدیک یکسال از کشف این معدن باخبر نبودند و چوپان پرویی و باجناقش به تنهایی مشغول استخراج نقره بودند. اما بین آندو اختلاف در میگیرد و باجناق به مقامات محلی شکایت میکند و اسپانیاییها که به امید یافتن سنگ ارزشمند به این منطقه آمده بودند به سرعت کنترل معدن را به دست میگیرند. میگویند سنگ نقره استخراج شده در آن زمان بسیار مرغوب بود و مثل حالا اکسیده و سولفاته نبود. و میگویند با استخوانهای بومیهایی که در این معادن جان خود را از دست دادند میشود از اینجا تا اسپانیا پل زد. نزدیک به هشت میلیون انسان در زمان تسلط اسپانیاییها در این معادن جان باختند.
تاریخ معادن بسیار تاثر برانگیز و تلخ است. اما اینکه وضعیت فعلی معدنچیان چندان بهتر از گذشتهها نیست انسان را متاثرتر میکند. خانوادهها اغلب نمیخواهند فرزندانشان معدنچی بشوند و آنها را به تحصیل تشویق میکنند. اما هستند خانوادههای پرجمعیتی که تنها فرصت رسیدگی به فرزندان بزرگتر خانواده را دارند و و فرزندان کوچکتر را با خود به معدن میبرند تا کار یادشان بدهند. ویلسون وقتی دهسال داشت کار در معدن را شروع کرد. میگفت وقتی خسته میشد و چرت میزد، پدرش او را به سرعت بیدار میکرد چون خواب در معدن برابر است با مرگ. پدر به او گفته بود اگر خوابش ببرد، عقابی رویش خواهد نشست و قلبش را بیرون خواهد آورد. ویلسون میگفت آنقدر از این حرف ترسیده بود که دیگر خوابش نمیبرد. اما اگر پدرش باید کمی از او فاصله میگرفت، او با یک کلنگ در دست میایستاد و با وحشت منتظر آمدن عقاب میشد.
در قسمتی از معدن جایی که یک واگن به ما نزدیک میشد ویلسون به یک سوراخ درون زمین اشاره کرد و گفت برویم اینجا، زود باش واگن دارد میرسد! از آن سوراخ به نردبانی رسیدیم که روی یک پرتگاه ترسناک قرار داشت. از نردبان پایین رفتیم. اینجا محل کار یک گروه از معدنچیها بود و غبار سیلیکا در فضا پخش بود طوری که تنفس مشکل بود. در راهروهای کوتاه در عمق زمین حرکت میکردیم و اینجا دیگر فرصت نیست تا به ترس از اینکه یک قسمت از این مسیر فرو بریزد و در اینجا زندانی بشویم فکر کنیم. از بسیاری مناطق باید به شکل خزیده عبور میکردیم، جاهایی تا نیمهی چکمه توی گل و لای بودیم. با معدنچی جوانی گفتگو کردیم که میگفت از بیست و پنج سالگی کار خودش در معدنن را شروع کرده چون راه دیگری برای گذران زندگی برای همسر و فرزندش را نداشت. بطری بزرگ آبی که با خودم به داخل معدن برده بودم به او و همکارانش تقدیم کردم. بعد از آن رفتیم خدمت یکی از مجسمههای تیو. ویلسون چگونگی مراسم را نشانم داد، و از تیو برای معدنچیها سلامتی و سنگهای مرغوب خواست، برای خودش مشتریهای پولدار و برای من یک همسر خوب و چهار فرزند خواست!! گفت بسیاری از مردم منطقه اعتقاد عمیقی به تیو دارند و اگر تیو آنچه آنها خواستند را به آنها ندهند خشمشان میگیرد و برای تیو فضولات لاما میآورند!
قدم برداشتن در عمق یک کوه، صدای قدمهایمان روی مسیر سنگلاخ که توی راهروی کوتاه میپیچید، انعکاس صدای قدمهایمان در حال دویدن در گل و لای، صدای واگن حمل سنگ معدن که نزدیک میشد و اگر از ریل خارج میشد صدای ناسزا گفتن معدنچیها به یکدیگر، و صدای انفجار دینامیت، از صداهایی هستند که در ذهنم نقش بستهاند و با بخاطر آوردن آنها راهروهای تاریک و غبار گرفته را بخاطر میآروم که تنها در نور چراغ روی کلاه ایمنیام میتوانستم ببینم، و خم شوم که سرم به سقف راهروها برخورد نکند. همهی این صداها و تصویرها به خاطرهی تجربهای فراموش نشدنی گره خورده. تجربهای که به روزهای طاقتفرسای مردم این کشور معنی میدهد.
تو خیابون وقتی کارگرای ساختمونی رو میبینم میگم اگه این آدم مثلاً جز خونواده ما بود چطوری میشد؟ اصلاً از نظر ظاهری؟ دستاشون، صورت، خمیدگی پشت، راه رفتنشون
پاسخحذفخوب!تنها چیزی که از حال و هوای بعد از خواندن این مطلب می توانم بگویم...یک نوع تفکر عمیق است.همین
پاسخحذف1 - خیلی جالب بود ... خیلی ...
پاسخحذفمثل ورود به دنیای زیر زمین می ماند و اون قربانی و این قربان ها و تقدیمی ها برای عمو خیلی جالب بود ...
2 - تورهای خصوصی خوبه !تمام توجه راهنما معطوف یک نفر می شود و آدم گیر نمی افتد با بقیه توریست ها ...
3- یک بوی گندی دارد این کاربیت ... یک بوی گندی دارد ... خودش آدم را به کشتن می دهد به قرعان بسکه بو گندو هست !
طفلک ها از توی معدن نمیرند ، از کاربیت کشته می شوند !
4 - چه جالب ... توی ایران همه معادن ها ملی هستند فکر کنم ... اونجا مال خودشان است ؟ بعد چی جوری میشه قضیه ولی ؟
یعنی کارگرها هر کی هرچی پیدا کرد مال خودش میشه یا اینکه نه .. اینا کارگرند و صاحب کل معادن از همین کارگرهان ؟؟؟
5- خیلی خیلی جالب بود ...
کاش می شد اینا رو چاپ می کردی دختر ...
سلام بازگشتتو تبریک می گم الان از آخر دارم می خونم میام جلو....
پاسخحذف