آقای مسن نیمساعتی به من خیره شده بود. بالاخره پرسید به کجا میروم. جواب دادم توپیزا. گفت اسپانیولی صحبت میکنی؟ گفتم بله. یادم نیست بحث کوتاهمان چطور کشیده شد به مذهب. شروع کرد به تعریف از عیسی مسیح و خدایی که در انجیل توصیف شده. که خدا همه چیز را میداند و خدا گفته که فلان میشود و بهمان نمیشود و همهی اینها در کتاب آسمانی آمده. سعی کردم با تمام ادب به او بفهمانم که از صحبت دربارهی مذهب خوشم نمیآید. آتشش تندتر شد که بیدینیها باعث دشمنی شده و غیره. گفتم شما دیگر چرا این حرف را میزنید؟ مگر همین مسیحیها نیامدند پانصد سال پیش اجدادتان را قتل و غارت نکردند؟ گفت اجداد ما گمراه بودند و مسیحیها آمدند نجاتشان دادند. گفتم این چه جور نجاتی است که کشتن آدمها در آن از واجبات است؟ میگفت مردم باید از انجیل درس بگیرند. فلان قبیله کافر و بدکار بود، خدا در یک روز نسلشان را از روی زمین برداشت! گفتم اصلا این چه خداییست که بیشتر از شیطان آدم کشته؟ واقعا عرضهی خدایی دارد این خدا؟ نمیتواند راه حل دیگری پیدا کند بروند بپرستندش؟ آقای مسن همچنان حرف خودش را میزد. بحث را عوض کردم. سئوال درباهی اینکه اهل کجا هستی، چه کارهای، برای چه داری میروی به توپیزا. قبل از اینکه ادامهی هر جمله را به خدا ربط بدهد سئوال دیگری میپرسیدم. بچههایت درس خواندهاند؟ چهکارهاند؟ کجا زندگی میکنند؟ آنقدر سئوال کردم که بحث خدا و پیغمبر فراموشش بشود. موقع پیاده شدن انجیل کوچکی به دستم داد و گفت این را بخوان. راهنماییت میکند. خواستم قبول نکنم. اصرار کرد. انجیل را گرفتم و برایش آرزوی موفقیت کردم. در هاستل انجیل را کنار تلوزیون گذاشتم و بیرون رفتم.
میگویند عنصر وجودیام باد است، طالعبینها نمیگویند، آدمهایی که مرا میشناسند میگویند. نمیدانم این خاصیت است یا ضعف، که نمیتوانم برای مدت طولانی یک جا بند شوم. سفر میکنم و از رقص قاصدک در باد مینویسم.
۱۳۹۰ خرداد ۹, دوشنبه
سفر قطار
من سفر با قطار را دوست دارم. آنقدر دوستش دارم که اگر بگویند فلان قطار ماهی یکبار حرکت میکند منتظر میشوم زمانش برسد تا قطار سواری را تجربه کنم. یک آرامش بخصوصی به من میدهد حرکت واگن قطار روی ریل. یک حس متفاوتی دارد ایستادن در ایستگاه قطار به انتظار.
اولین سفر قطاریام تهران- تبریز بود. دراز کشیدن روی تخت بالایی توی واگن گرم و گوش دادن به علیرضا افتخاری که ترانههای قدیم بنان را بازخوانی کرده بود... سفر بسیار راحتی بود.
یکبار در ترکیه تصمیم گرفتیم به وان برویم. دختر همسایه عاشق شده بود و جناب معشوق چون سرباز بود و قاچاقی وارد ترکیه شده بود، از وان آنطرفتر نمیتونست برود. از کایسری (که در آن ساکن بودیم) تا وان بیست و یکساعت قطار سواری داشت و دو سه ساعت اتوبوس. یکی از زیباترین سفرهای قطاریام بود. این قسمت را بعدها در وبلاگ دیگرم دربارهی سفر وان نوشته بودم
«توی راه به علت کمبود جا مهمانهای زیادی رو پذیرفتیم. خانواده های روستایی که با دو سه تا بچه داشتن از شهری به شهری میرفتن.قیافه های آفتابسوخته و لبخند خجالتی شون یادم نمیره.ازمون میپرسیدن از کجا اومدیم کجا میریم چرا تنها مسافرت میکنیم دانشجوییم یا برای گردش اومدیم و هزاران سئوال ساده دیگه.
مامورای قطار یه جور برامون احساس مسئولیت میکردن و نمیذاشتن موجودات مذکر جلوی کوپه ما تجمع کنن. کلا با سادگی و مهمون نوازی ما رو راهنمایی میکردن.
یکی از کارای کله پوکانه ای که میکردیم این بود که سر و نصف تنه مون رو از پنجره میکردیم بیرون و جیغ و داد میکردیم!! رو هم آب میپاشیدیم و خلاصه خیلی بهمون خوش میگذشت.
توی قطار که بودیم سپیده بیدارم کرد. گفت بیا بیرون رو ببین. چون از وسط یه دره خالی از سکنه داشتیم رد میشدیم و هیچ نور اضافه ای نبود میتونستیم پر ستاره ترین آسمون زندگیمون رو تماشا کنیم. ستاره ها انقدر زیاد و به هم فشرده بودن که نمیخواستیم چشم از اون آسمون سرمه ای رنگ برداریم. یه جور هیجان خاصی داشتیم از دیدنشون.
روی دکل های برق هر چند متر یه لونه بزرگ لک لک بود. لک لک های ایستاده٬ نشسته٬ در حال پرواز... اینم برای خودش صحنه ای بود. مثل بقیه تصاویری که تو ذهنم نقش بسته. فراموش نشدنی هستن.»
سفر دیگر قطاری سفر با دختر عمهام که به دیدنم آمده بود به جنوب ترکیه بود، سفر به مرسین، که زیباییها و دردسر خودش را داشت. سرمای داخل کوپه و ناآشنایی ما با مسیر و اینکه کسی به ما توضیح نداده بود که باید در میانهی راه پیاده بشویم و قطارمان را عوض کنیم. از شهر آدانا سر در آوردیم. آنجا بلیط برای مرسین خریدیم و در حالی که قطار داشت راه میافتاد سوار شدیم. هوا به شدتی گرم بود که از دیدن پسرک دستفروش با نوشابههای خنک میخواستیم پرواز کنیم!
سفر دیگری که برایم خاطرهانگیز بود، سفر با قطار در کشور پرو بود. به همراه دوست و همکلاسیام آیرین، سوار قطار پنج صبح شده بودیم و به علت باران و بخار کردن شیشهها هیچ نمیدیدیم، اما شوق دیدن ماچوپیچو باعث میشد زل بزنیم بیرون پنجره و مناظر محو مناطق سبز و خرم را تماشا کنیم.
سفر با قطار در کشور بولیوی تجربهی متفاوتی بود. میخواستم سفر با ارزانترین قطار را تجربه کنم. قطار وارا-وارا از مسیر اویونی به توپیزا قطاری بود که ساعت دو و نیم شب حرکت میکرد و ساعت هشت صبح به مقصد میرسید. اویونی در شب بسیار سرد و ناراحت میشود، خصوصا اینکه اکثر هتلها و هاستلها امکانات گرمایشی ندارند و سرمای زیر صفر را تنها باید با پتو سر کرد. تا ساعت دو و ربع، در اتاق تلوزیون یک هاستل که برایش کرایه هم داده بودم نشستم و فیلم تماشا کردم. ساعت دو و ربع رفتم به ایستگاه قطار که بسیار نزدیک بود. حال و هوای ایستگاه قطار، آنموقع شب، وقتی مسافرهای منتظر توی سالن چرت میزنند، یا خیلیها از سرما روی پنجههای پایشان بالا و پایین میشوند، حال و هواییست که همیشه در خاطرم پر رنگ میماند. بلیط من و چندتا دیگر از جهانگردها، در ارزانترین قسمت قطار بود، در کنار مردم محلی بولیوی. در محل مشخص شده روی بلیط، گوشه، کنار پنجره، در کنار یک آقای مسن و یک خانم بچهدار، و روبروی دو مرد جوان و یک بچه سهچهارساله تعبیه شده بود. صندلیهای روبرو به همدیگر نزدیک بودند و امکان نداشت بتوانی پایت را کمی دراز کنی بدون اینکه به پای فرد روبرویی بخورد. چهرهها همه خسته اما آرام بود. نه لبخندی در کار بود نه خوش و بشی. اما در این جمع کوچک، همه با احترام به فضای فرد کنار دستی یا فرد مقابلشان، سر به پشتی صندلی تکیه داده میخوابیدند. خوابیدن در آن شرایط برایم خیلی مشکل بود. نمیتوانستم پاهایم را دراز کنم. با خودم میگفتم اشتباه کردم در واگن گرانتر بلیط نخریدم. فضای کنار پنجره و صورتم سرد و فضای کنار پاهایم در کنار بخاری قطار، داغ بود. هر نیم ساعت یا یکساعت، قطار در شهر یا روستایی توقف میکرد و مسافرها سوار و پیاده میشدند. دو خانم آیمارا روی صندلی کناری نشستند و با صدای بلند شروع به حرف زدن کردند. هیچکس به آنها چیزی نمیگفت. من هم با اینکه اعصابم به هم ریخته بود چیزی نمیگفتم. اگر هموطنهای خودشان با این قضیه مشکلی نداشتند پس من خارجی حرف نمیزدم بهتر بود.
آفتاب که سر زد دیگر کاملا خواب از سرم پریده بود. داشتم از پنجره بیرون را تماشا میکردم. کمکم آرامش قطار به من برمیگشت. به مسافرها نگاه میکردم. برای خودم تصور میکردم هرکدام از آنها چهکارهاند. چرا سفر میکنند، آیا هر روز سفر میکنند یا هر چند سال یکبار؟
دوست دارم. سفر با قطار را بسیار دوست دارم. و انتظار در ایستگاه قطار...
۱۳۹۰ خرداد ۸, یکشنبه
روز انقلاب
مراسم لوکرو خوری (بیست و پنجم ماه می، روز انقلاب در آرژانتین) یکی از روزهاییست که کل این کشور بهانهی موجهی برای تعطیل کردن پیدا میکند. در حالت طبیعی این تعطیلیها بدون علت نوشته شده در تقویم ظاهر میشود. این روز اهمیت خاصی برای مردم آرژانتین دارد. لباس رسمی میپوشند و پرچم کوچک آرژانتین به سینه سنجاق میکنند. لوکرو درست میکنند و با خانواده و فامیل و دوستان دور هم جمع میشوند گل میگویند و گل میشنفند (!)
اما لوکرو غذاییست بسیار سنگین، از انواع حبوبات و ذرت و گوشت، حتی تا سوسیسهای چاق و چله در آن میریزند. بعد از خوردن یک بشقاب، چنان خوابتان میگیرد که دیگر خدا را بنده نیستید و دلتان میخواهد هر جایی که نشستهاید پاها را دراز کنید و چرت بزنید! کاری که من به عنوان مهمان بینزاکت خارجی انجام دادم! جایتان خالی
۱۳۹۰ خرداد ۴, چهارشنبه
آرجنتینا
روزهای آرژانتین در سفر من چیز زیادی برای نوشتن ندارند. مثل همان مسافرتهاییست که مثلا میروی خانهی عمهات در شمال، مهمانی و غذا و شاید یک پارک یا جنگل هم ببرندت. اختیار از خودم ندارم!!
به دو منطقهی ییلاقی بسیار زیبا رفتیم. سوژوکه، و مرلو. هر دو زیبا هستند و مناظر پاییزی بینظیری دارند اما چیزی دربارهشان ندارم که بنویسم.
امروز در آرژانتین تعطیل عمومیست. کانالهای تلوزیون از دیشب سرود ملی پخش میکنند و آدمهای مهم پشت تریبون میآیند و صحبت میکنند. دعوتیم خانهی یک سری دوستان آرژانتینی به صرف غذای ملی این روز به نام لوکروLocro. چیز زیادی دربارهاش نمیدانم تنها میدانم یکجور شلم شوربای آرژانتینیست که هرچه به دستشان برسد توی آن میریزند. از بودن در یک خانهی آرژانتینی هم فرصت را غنیمت خواهم شمرد تا کمی چیزهای جدید یاد بگیرم.
دو سه روز دیگر بار میبندم، اما هنوز جهت حرکت را نمیدانم.
به دو منطقهی ییلاقی بسیار زیبا رفتیم. سوژوکه، و مرلو. هر دو زیبا هستند و مناظر پاییزی بینظیری دارند اما چیزی دربارهشان ندارم که بنویسم.
امروز در آرژانتین تعطیل عمومیست. کانالهای تلوزیون از دیشب سرود ملی پخش میکنند و آدمهای مهم پشت تریبون میآیند و صحبت میکنند. دعوتیم خانهی یک سری دوستان آرژانتینی به صرف غذای ملی این روز به نام لوکروLocro. چیز زیادی دربارهاش نمیدانم تنها میدانم یکجور شلم شوربای آرژانتینیست که هرچه به دستشان برسد توی آن میریزند. از بودن در یک خانهی آرژانتینی هم فرصت را غنیمت خواهم شمرد تا کمی چیزهای جدید یاد بگیرم.
دو سه روز دیگر بار میبندم، اما هنوز جهت حرکت را نمیدانم.
۱۳۹۰ اردیبهشت ۲۷, سهشنبه
به دنبال پست قبل
اول اینکه تشکر میکنم از همه کسانی که ایمیل فرستادند یا در نظرخواهی همین بلاگ به پست قبل جواب دادند. ممنون از همه وبسایتهایی که معرفی کردید و توضیحاتی که درباره وضعیت فعلی گردشگری در ایران دادید. راستش با این توضیحات و جستجویی که امروز در گوگل انجام دادم مطالب بسیاری دستگیرم شده که فکر میکنم برای به راه انداختن یک وبلاگ جدید و شاید یک وبسایت مفید واقع بشوند. در واقع جایی که بشود از آن به عنوان مرجع برای مراجعه به نظریات مسافرهای دیگر مراجعه کرد. یکی از دوستان فرمودند که مخاطب غیر ایرانی به مطلبی که یک غیر ایرانی نوشته اعتماد بیشتری خواهند کرد. منهم با این مطلب موافقم. بنابراین بخشی از پروژهی جدید اختصاص پیدا میکند به نقل قول از وبلاگها و وبسایتهای سفری. اما با اینحال نمیشود از اطلاعات هموطنان خودمان گذشت و آنها را نادیده انگاشت.
خوشحال میشوم که همچنان مرا مورد لطف قرار داده نظرات و پیشنهادات خودتان را با من در میان بگذارید.
fergolita@gmail.com
۱۳۹۰ اردیبهشت ۲۶, دوشنبه
میتوانید در جواب این سئوالات کمکم کنید؟
(لطفا همخوان کنید)
بسیاری از جهانگردها از من سئوال میکنند که سفر به ایران چگونه است. سخت است؟ آسان است؟ خطر دارد؟ ارزان است؟ گران است؟ آیا جهانگردها توی خیابان امنیت دارند؟
جواب من بر طبق تجربهای که از معدود جهانگردهای ایراندیده شنیدهام این بوده که بزرگترین مشکل برای سفر به ایران گرفتن ویزا است. به آنها میگویم اگر بخواهند با تور بروند، تور جهانگردی مسئولیت گرفتن ویزا را به عهده دارد اما ورود به ایران به صورت جهانگرد کولهپشتی مشکل است. اگر پاسپورت امریکایی داشته باشند، شانس کمتری دارند. اگر قبل از ورود به ایران از اسراییل دیدن کرده باشند به طور قطع ویزا نخواهند گرفت. و گرفتن ویزا مثل خیلی کارهای دیگر در جهان سوم به این بستگی دارد که فرد مسئول از کدام دنده بلند شده.
بعد به آنها میگویم ممکن است زبان ندانستن کارشان را مشکل کند، یا بیبرنامگی برنامههای توریستی در ایران، ممکن است بروند به دیدن یک مکان تاریخی و تا کیلومترها دکهی نوشابه فروشی یا توالت پیدا نکنند، اما اگر بتوانند با این بیبرنامگیها کنار بیایند مطمئن هستم از تجربهشان پشیمان نخواهند شد.
بسیاری از دخترها درباره حجاب میپرسند. که اگر روسری نگذاری چه میشود، آیا توریستها را بخاطر اینکه حجابشان بد است دستگیر میکنند؟ راستش نمیدانم جواب این سئوال را چه بدهم.
دوتا از دخترها سئوال میکردند در کشورت که حقوق زنان کمتر از مردان است و مردسالاری وجود دارد، آیا توریستهای مونث مورد تحقیر واقع میشوند؟ این را واقعا نمیدانستم. اینجا بود که خورخه، جوان اسپانیایی که قبلا دربارهاش گفتم به کمکم آمد. خورخه گفت درست است که در کشورهای اسلامی فاصلهی بزرگی بین زن و مرد احساس میشود، اما تا آنجا که تجربه کرده این فاصله با احترام همراه بوده و حالت تحقیر نداشته. مردها فاصله و احترام را رعایت میکردند و مثل هندوستان نبودند که این فاصله وجود ندارد و مردها میتوانند به زنها در خیابان دست بزنند یا هلشان بدهند! این چیزی بود که دوست اسپانیایی من پس از ماهها سفر در کشورهای خاورمیانه و آسیایی دیده بود. میتواند به واقعیت نزدیک یا از آن دور بوده باشد. دوست من مطمئنا نمیتواند تجربهای مشابه با یک توریست مونث داشته باشد. اما به عنوان کسی که از بیرون به این مسئله نگاه کرده حرفش محترم و مستند است.
حالا میخواستم تقاضا کنم هر کس جوابی به این سئوالات دارد آن را با من و دیگران در میان بگذارد. اگر دربارهی مراحل ویزا گرفتن برای خارجیها میدانید یا میتوانید وبسایتی دراینباره معرفی کنید، لطفا آنرا در این وبلاگ به اشتراک بگذارید و یا به ایمیل من fergolita@gmail.com بفرستید. شاید اصلا بتوانیم یک وبسایت راهنما برای توریستهای خارجی راه بیندازیم تا مراحل سفر را برایشان تشریح کنیم. تشویقشان کنیم که از کشور عزیزما دیدن کنند و بتوانیم دیدگاه منفی نسبت به کشورمان را عوض کنیم.
بسیاری از جهانگردها از من سئوال میکنند که سفر به ایران چگونه است. سخت است؟ آسان است؟ خطر دارد؟ ارزان است؟ گران است؟ آیا جهانگردها توی خیابان امنیت دارند؟
جواب من بر طبق تجربهای که از معدود جهانگردهای ایراندیده شنیدهام این بوده که بزرگترین مشکل برای سفر به ایران گرفتن ویزا است. به آنها میگویم اگر بخواهند با تور بروند، تور جهانگردی مسئولیت گرفتن ویزا را به عهده دارد اما ورود به ایران به صورت جهانگرد کولهپشتی مشکل است. اگر پاسپورت امریکایی داشته باشند، شانس کمتری دارند. اگر قبل از ورود به ایران از اسراییل دیدن کرده باشند به طور قطع ویزا نخواهند گرفت. و گرفتن ویزا مثل خیلی کارهای دیگر در جهان سوم به این بستگی دارد که فرد مسئول از کدام دنده بلند شده.
بعد به آنها میگویم ممکن است زبان ندانستن کارشان را مشکل کند، یا بیبرنامگی برنامههای توریستی در ایران، ممکن است بروند به دیدن یک مکان تاریخی و تا کیلومترها دکهی نوشابه فروشی یا توالت پیدا نکنند، اما اگر بتوانند با این بیبرنامگیها کنار بیایند مطمئن هستم از تجربهشان پشیمان نخواهند شد.
بسیاری از دخترها درباره حجاب میپرسند. که اگر روسری نگذاری چه میشود، آیا توریستها را بخاطر اینکه حجابشان بد است دستگیر میکنند؟ راستش نمیدانم جواب این سئوال را چه بدهم.
دوتا از دخترها سئوال میکردند در کشورت که حقوق زنان کمتر از مردان است و مردسالاری وجود دارد، آیا توریستهای مونث مورد تحقیر واقع میشوند؟ این را واقعا نمیدانستم. اینجا بود که خورخه، جوان اسپانیایی که قبلا دربارهاش گفتم به کمکم آمد. خورخه گفت درست است که در کشورهای اسلامی فاصلهی بزرگی بین زن و مرد احساس میشود، اما تا آنجا که تجربه کرده این فاصله با احترام همراه بوده و حالت تحقیر نداشته. مردها فاصله و احترام را رعایت میکردند و مثل هندوستان نبودند که این فاصله وجود ندارد و مردها میتوانند به زنها در خیابان دست بزنند یا هلشان بدهند! این چیزی بود که دوست اسپانیایی من پس از ماهها سفر در کشورهای خاورمیانه و آسیایی دیده بود. میتواند به واقعیت نزدیک یا از آن دور بوده باشد. دوست من مطمئنا نمیتواند تجربهای مشابه با یک توریست مونث داشته باشد. اما به عنوان کسی که از بیرون به این مسئله نگاه کرده حرفش محترم و مستند است.
حالا میخواستم تقاضا کنم هر کس جوابی به این سئوالات دارد آن را با من و دیگران در میان بگذارد. اگر دربارهی مراحل ویزا گرفتن برای خارجیها میدانید یا میتوانید وبسایتی دراینباره معرفی کنید، لطفا آنرا در این وبلاگ به اشتراک بگذارید و یا به ایمیل من fergolita@gmail.com بفرستید. شاید اصلا بتوانیم یک وبسایت راهنما برای توریستهای خارجی راه بیندازیم تا مراحل سفر را برایشان تشریح کنیم. تشویقشان کنیم که از کشور عزیزما دیدن کنند و بتوانیم دیدگاه منفی نسبت به کشورمان را عوض کنیم.
۱۳۹۰ اردیبهشت ۲۰, سهشنبه
بولیوی. جمعبندی
مردم بسیار مهربانی دارد، که اگرچه مثل کلمبیاییها گرم و صمیمی نیستند، اما یک جور احترام را در من برمیانگیزند. من بولیوی را هزار بار بر پرو ترجیح میدهم.
اما این کشور اسرار آمیز مشکلات خاص خودش را هم دارد. کشور آسانی برای سفر نیست. امکانات سادهای که لازمهی هر هتل یا مکان عمومیست، اینجا نایاب میشود. اینکه حتی در هاستل باید صابون و دستمال توالت خودتان همراهتان باشد تنها نمونهی کوچکی است. برای شروع سفر کوله پشتی کشور مشکلیست اما اگر فولاد آبدیده شدهاید از بولیوی و ارزانیاش لذت خواهید برد.
یکی از بزرگترین مشکلات که در برخورد اول خودنمایی میکند زباله است. مردم اینجا حتی اکر سطل زباله کنار دستشان باشد بازهم آشغالشان را پنجره اتومبیل به بیرون پرتاب میکنند. محلهها کثیف هستند و کوههای زباله در اطراف شهر خودنمایی میکند. فرهنگ تمیزی شهر بین این مردم جا نیفتاده. نمیگویم باقی کشورها از این بابت بهتر هستند. اما به نظرم این مسئله در بولیوی بیشتر به چشمم آمده.
از طرف دیگر سفر در این کشور آنقدرها هم آسان نیست. جادهی خوب اغلب پیدا نمیشود. بیشتر جادهها خاکی هستند که در فصل باران بسیار خطرناک میشوند. بارانهای بولیوی شدید و بیرحم هستند. این یکی دو ماهه فصل خشک، میشود گروههای راهسازی را دید که در حال ساختن پل هستند تا در هنگام باران با مشکل کمتری مواجه شوند. اما به نظر نمیآید این پروژهها با سرعت متناسب جلو بروند. رانندگی رانندههای وسایل نقلیه هم تعریفی ندارد و هر ساله تلفات بسیاری از تصادفات رانندگی تا سقوط در درهها بهجا میماند.
بولیوی منابع اولیهی بسیاری دارد، اما تمامکنندهی کالا نیست. نفت و نقره و بسیاری منابع دیگر به کشورهای همسایه و یا اروپا صادر میشود و خودشان وارد کننده محصولات خارجی هستند. همین بیبرنامگیها این کشور غنی را از نظر اقتصادی عقب انداخته.
بسیاری از مردم این کشور ایران را به عنوان کشور دوست میشناسند. میگویند ایران در قسمتهای کارشناسی صنایع نفت کمکشان میکند. حتی قرار است از نظر بهرهوری از انرژی اتمی کمکشان کند. عدهی بسیار کمی دربارهی سیاست داخلی ایران و اعتراضات مردمی میدانند.
در هرصورت، بولیوی به عنوان بخش خیلی خاص از سفرم در ذهنم مانده و از بودن در آن لذت بردهام. بارها و بارها با دیدن دخترهای شاد که از مدرسه تا خانه میدوند، از دیدن زنهای محلی با لباسهای رنگی و زیبایشان و دیدن پیرزنهای دستفروش، از دیدن بچههایی که توی بقچه روی دوش مادر و گاهی پدر خود هستند بیاختیار میگویم ای جان دلم! بومیهای این کشور به نظرم جزو زیباترین بومیهای امریکای لاتین هستند. برخورد مردها با من آمیخته با احترام بوده و تا بحال باعث نشدهاند احساس نگرانی کنم. در برخی شهرها مردم در خیابان به من اشاره میکنند مراقب کیف خودم باشم. از کیف قاپی توی خیابان شنیدهام اما خوشبختانه برای من پیش نیامده. به نظرم مردمی صادق هستند و حتی وقتی میتوانند قیمت را برای خارجیها بالا ببرند این کار را نمیکنند. و از اینکه مردمی بی ادعا هستند لذت میبرم.
اعتماد
در جاده به این فکر بودم که اتوبوس اول زودتر به شهر میرسد و آنجا کوله پشتیام را پایین میگذارند و شاید کسی پیدا شود که فکر کند چیز با ارزشی توی این کوله هست و آنرا بردارد و برود. آنوقت من به همین راحتی همهی زندگیم را از دست دادهام! بعد با خودم فکر کردم که نه. تا به حال به این مردم اعتماد کردهام و حالا به دل خودم بد نمیآورم. اگر کوله گم شد آنموقع یک خاکی به سرم میکنم!
در یکساعتی نزدیک اویونی یکمرتبه از آن بالا متوجه منظرهی عجیب روبرویم شدم. سالار یا نمکزار مثل یک دریای صورتی رنگ بین کوهها نشسته بود. منظرهای که غیر قابل توصیف بود و مرا به وجد آورده بود.
به شهر که رسیدیم از خانم کمک راننده پرسیدم ایستگاه اتوبوس دیگر نزدیک است؟ گفت دقیقا همانجایی ست که ما هم توقف میکنیم. اتوبوس آنجا متوقف بود و پیاده شدم. دفتر اتوبوس را پیدا کردم و دیدم کولهام و حتی سامپونیایم که امیدی به پیدا کردنش نداشتم در گوشهی دفتر هستند. از اینکه اینبار هم اعتمادم به مردم جواب داده بود خوشحال شدم و تشکر کردم. هتل ارزان و بسیار تمیزی پیدا کردم و از سرمای منطقه و البته هتل، زیر چهار پتو فرو رفتهام!
اول ماه می دوهزار و یازده
چشم اینکا
چشم اینکا دریاچهی آبگرم در نیمساعتی پوتوسی است که به همراه جولیا، همهاستلی آلمانیام به آنجا رفتیم. پیرمرد راننده مینیبوس که رانندگیاش هم هیچ تعریفی نداشت از اینکه دوتا خارجی کنار دستش نشستهاند هیجانزده بود و میخواست در حین رانندگی به ما روی نقشه نشان بدهد کجا هستیم! اصرارداشت که صخرههای شیطان باید روی نقشه نوشته شده باشند. صخرهها بسیار عظیم و زیبا بودند اما نقشهی ما نشانی از آنها نداشت. پیش از اینکه تصادفی اتفاق بیفتد نقشه را تا کردم و دادم دست جولیا تا بگذارد توی کیفش! پیرمرد ما را روی یک پل پیاده کرد و گفت از فلان قسمت بالا برویم تا به چشم اینکا برسیم. به روشی احمقانه بین بوتههای تیز بسیار بلند گیر کردیم و حسابی زخمی شدیم! اما بالاخره به آن بالا رسیدیم. دریاچه کاملا دایره شکل جلویمان سبز شد. پیرمردی که مسئولیت نگهبانی منطقه را به عهده داشت گفت به این علت به آن چشم اینکا میگویند چون اینکاها از پرو تا اینجا میآمدند تا در آب شنا کنند و مراسم مذهبیشان را به جا بیاورند. علاوه بر این در شبهایی که آسمان صاف بود و باد هم نمیوزید میتوانستند ستارهها را در آب دریاچه رصد کنند.
ما تصمیم گرفتیم از کوه بالا برویم و از آن بالا از دریاچه عکس بگیریم. منظرهی بسیار زیبایی بود. بعد از نزدیک یکساعت پایین رفتیم تا از آب دریاچه لذت ببریم. چشمهی آب گرم درست در وسط دریاچه قرار داشت و من البته چون شنا نمیدانم به همان گوشه قانع شدم. خصوصا اینکه از آبی که نتوانم کف آن را ببینم وحشت دارم. جولیا اما چندین بار عرض دریاچه را طی کرد و بسیار لذت برد. آب به اندازهای که انتظار داشتم گرم نبود و گاهی با باد سرد منطقه همراه میشد. اما هر چه بود سفر یک روزه به تاراپایا و دریاچهی چشم اینکا بسیار لذتبخش بود.
سیام ماه اپریل دو هزار و یازده
۱۳۹۰ اردیبهشت ۱۷, شنبه
معدن نقره
نمیدانم ایدهی بازدید از یک معدن در حال کار چطور به ذهن شرکتهای توریستی منطقه رسید. حس بدیست، ورود به یک معدن واقعی و صحبت با کارگرهایی که میدانند سلامتیشان را با این شغل به خطر انداختهاند. مردمی که نوجوانی و جوانیشان را در این غارهای تاریک بدون هوا گذراندهاند و میدانند که عمرشان به ندرت از چهل بالاتر خواهد رفت. کسانی که با وجود گرفتاری به آسم و سیلیکوسیس (بیماریای که گرد سیلیکا روی قشر داخلی دستگاه تنفسیشان را میپوشاند و جانشان را ذره ذره میگیرد) همچنان به کار در معدن ادامه میدهند. از همه غمانگیزتر، امکاناتیست که توریستهای بیغم با استفاده از آنها وارد میشوند تا صدمهای نبینند، و این درحالیست که معدنچیها اغلب به ماسک و دستکش برای محافظت از خود دسترسی ندارند.
معدنهای نقره شهر پوتوسی اکثرا روی کوه بلندی روبروی شهر قرار دارندکه به Cerro Rico یا کوه ثروتمند معروف است. بازدید از معدن مثل بازدید از موزه نیست. خطرهای خودش را دارد و هر بینندهای میتواند زندگی خودش را به خطر بیندازد. برای بازدید از معدن احتیاج به راهنماهای کارکشته و تجهیزات قابل اعتماد است. بر حسب اتفاق با یک دفتر تور برخورد کردم که راهنماهایش همگی دورهای از زندگی خود را به صورت معدنچی کار کردهاند و حالا با دانستن خطرهای آن، تصمیم گرفته اند شغل خود را تغییر بدهند. این چهار معدنچی اهل پوتوسی بسیار خوش برخورد و با اطلاع هستند. من اصولا اهل تورهای گردشگری نیستم و یکی دوبار از تورهای بسیار بد و گران گزیده شدهام ولی این تور تجربهی منحصر به فردی بود. اگر روزی گذارتان به پوتوسی بولیوی افتاد و خواستید از یک معدن نقره بازدید کنید به سراغ آنها بروید. دفتر آنها Real Deal نام دارد و یک خیابان تا پلازا دهم نوامبر فاصله دارند. افرئیم و پدرو چندین سال برای کمپانیهای دیگر کار کردهاند و زبان انگلیسی را به خوبی صحبت میکنند. رینالدو و ویلسون اسپانیولی صحبت میکنند و بسیار خوشبرخورد و مطلع هستند. من به همراه یک جمع اروپایی در تور حاضر بودم، پدرو پرسید زبان انگلیسی میخواهید یا اسپانیولی؟ همهی اعضای گروه به پدرو پیوستند اما من با لجبازی همیشگیام اسپانیولی را انتخاب کردم. بنابراین یک تور کاملا خصوصی با راهنمایی ویلسون را تجربه کردم. در دفتر، لباسهای گل و گشاد به تنمان کردند تا لباسهای خودمان محفوظ بماند. بعد چکمههای لاستیکی آوردند چون بعضی قسمتهای معدن گل و لای بود و نمیتوانستیم با کفش کوه به آن مناطق برویم. البته که به سایز پای من چکمه نداشتند و میخواستند از یک چکمهی صورتی مخصوص بچهها استفاده کنم! مخالفت کردم و حاضر شدم چکمهای نزدیک دو سایز بزرگتر از پایم بپوشم! کلاه ایمنیشان را هم تا حداکثر کوچک کردم و باز برایم گشاد بود! مجبور شدم موهایم را زیرش گوله کنم تا بتوانم کلاه را روی سرم محکم کنم! بالاخره راه افتادیم.
بخش اول تور بازدید از بازار معدنچیها بود که معدنچیها صبح زود برای خوردن صبحانه به آنجا میروند، البته صبحانهای دو برابر یک ناهار مفصل. چون معدنچیها فرصت ندارند دوباره به شهر برگردند و ناهار بخورند. تنها خوراکیهایی که با خود به داخل معدن میبرند نوشیدنی مثل آب و آبمیوه است و برگ درخت کوکا (که یکی از مواد اولیهی تولید کوکایین هم هست). این برگ کوکا اهمیت بسیاری در زندگی روزمره، آیینها و مراسم مردم بومی امریکای جنوبی دارد. در معدن میگویند جویدن برگ کوکا باعث میشود تنگی نفس نگیرند، خیلی از معدنچیها را میبینی که به اندازهی یک توپ پینگپنگ برگ کوکا گوشهی لپشان دارند. ویلسون میگوید وقتی مزهی برگ کوکا رفت معنیاش این است که به اندازهی کافی توی معدن بودهاند و باید بیرون بروند تا هوای تازه تنفس کنند.
از وسایل دیگری که معدنچیها باید همرا داشته باشند چراغ استلین است که با مخلوط کردن کاربید کلسیم و آب روشن میشود و علت استفاده از این نوع چراغ و ترجیح آن بر چراغهای الکترونیکی این است که کم شدن اندازهی اکسیژن هوا را نشان میدهد و همچنین گازهای خطرناک که در عمق معدن وجود دارند رنگ شعله را تغییر میدهند و معدنچی میداند که آن ناحیه خطرناک است و باید به سرعت از آن دور بشود.
ابزار دیگری که معدنچیها همراه میبرند دینامیت و دیگر مواد منفجره است. این مواد به وفور در ابزار معدنچیها یافت میشود و وقتی من گونی گونی مواد آتشزنه را در مغازههای کوچک دیدم سئوال کردم ایا وجود اینهمه مواد منفجره در مکان به این کوچکی خطرناک نیست؟ ویلسون گفت چرا. اما انبارهایی هم در شهر قرار دارند که اگر منفجر بشوند کل شهر را میبرند روی هوا.
بعد از بازار از یک کارگاه جداسازی و پروسهی کانیها از مواد دیگر بازدید کردیم. ویلسون توضیح داد معدنها توسط گروههای معدنچی ادارهمیشود و در واقع آنها صاحب معدن هستند، اما به همین ترتیب هرچه پیدا کنند مال خودشان است. اگر شانس یاریشان کند و به مخزن بزرگی از کانی دستپیدا کنند بار خودشان را میبندند و میتوانند بسیار ثروتمند شوند. اما در عینحال هستند کسانی که تا آخرین روز حیاتشان کار میکنند و تنها به اندازهی مخارج روزانهشان درمیآورند.
ورود به معدن احساس عجیبی دارد. مثل ورود به غار است. در مسیر خط آهن حرکت میکردیم و هر از چندگاهی با نزدیک شدن واگنهایی که کارگرها در آنها سنگ معدن حمل میکردند باید کنار میایستادیم. مدتی طولانی در عمق معدن قدم برداشتیم و راهنمای من به تمام سئوالاتم جواب میداد. درون معدن، زنها کار نمیکنند. زنها در معدنهای بیرونی و فضای باز کار میکنند. یکی از علل آن خطرات معدن است، و دلیل دیگر اینکه این یک شغل خیلی مردانه است. به زور بازوی زیاد نیاز دارد و علاوه بر آن دعوا و درگیری بین معدنچیها زیاد پیش میآید. بنابراین برای زنها جای امنی نیست. به همین نسبت خدایان معدن و بیرون معدن متفاوت هستند. پاچا ماما یا مادر زمین خدای روی زمین است، که باعث برکت محصولات کشاورزی و فراوانی آب میشود. سوپای یا ال تیو (عمو) شیطان یا خدای زیر زمین است که از معدنچیها که فرزندانش هستند مراقبت میکند. هر جمعه مراسمی برای تشکر از ال تیو انجام میشود. معدنچیها برای عمو برگ کوکا میآورند، با او حرف میزنند، به او میگویند دهان تو دهان من، و به جای تیو الکل مینوشند. این الکل نه هر الکلیست که توی خیابان پیدا بشود. این الکل نود و شش درصد است که فقط معدنچیها میتوانند بنوشند چون بسیار قوی است و میتواند برای کسی که فعالیتهای شدید بدنی ندارد خطرناک باشد. نوشیدن سیبو مثل تمام مراسم باید دوبار انجام شود، چون تیو همسر پاچا ماماست و اگر به پاچا ماما هدیه ندهند حسودیاش میشود و برکت از منطقه میرود. در پنج شنبهی کارناوال هرسال معدنچیها گل و هدایای بسیاری برای تیو به داخل معدن میآورند و گاهی آنقدر در نوشیدن زیادهروی میکنند که بیهوش کف معدن میافتند و گاهی جان خودشان را بخاطر نبودن هوا از دست میدهند.
در معدنهای پوتوسی، بیشترین سود از استخراج نقره به دست میآید اما سنگهای معدنی دیگری مثل روی و مس وجود دارند که میشود در کارگاهها در مراحل مختلف از سنگ معدنی جدا کرد. ویلسون به من گفت داستان این معدن به اینصورت است که در زمانهای قدیم مردم منطقه تنها مقدار کمی نقره استخراج میکردند تا برای مراسم مذهبیشان اشیا مقدس بسازند. بعد چوپان پرویی که به دنبال لاماهایش به منطقه آمده بود در سرمای شب آتش روشن میکند و در صبح با نقرهی آب شده مواجه میشود. در زمانی که اسپانیاییها بر بولیوی حکومت میکردند، تا نزدیک یکسال از کشف این معدن باخبر نبودند و چوپان پرویی و باجناقش به تنهایی مشغول استخراج نقره بودند. اما بین آندو اختلاف در میگیرد و باجناق به مقامات محلی شکایت میکند و اسپانیاییها که به امید یافتن سنگ ارزشمند به این منطقه آمده بودند به سرعت کنترل معدن را به دست میگیرند. میگویند سنگ نقره استخراج شده در آن زمان بسیار مرغوب بود و مثل حالا اکسیده و سولفاته نبود. و میگویند با استخوانهای بومیهایی که در این معادن جان خود را از دست دادند میشود از اینجا تا اسپانیا پل زد. نزدیک به هشت میلیون انسان در زمان تسلط اسپانیاییها در این معادن جان باختند.
تاریخ معادن بسیار تاثر برانگیز و تلخ است. اما اینکه وضعیت فعلی معدنچیان چندان بهتر از گذشتهها نیست انسان را متاثرتر میکند. خانوادهها اغلب نمیخواهند فرزندانشان معدنچی بشوند و آنها را به تحصیل تشویق میکنند. اما هستند خانوادههای پرجمعیتی که تنها فرصت رسیدگی به فرزندان بزرگتر خانواده را دارند و و فرزندان کوچکتر را با خود به معدن میبرند تا کار یادشان بدهند. ویلسون وقتی دهسال داشت کار در معدن را شروع کرد. میگفت وقتی خسته میشد و چرت میزد، پدرش او را به سرعت بیدار میکرد چون خواب در معدن برابر است با مرگ. پدر به او گفته بود اگر خوابش ببرد، عقابی رویش خواهد نشست و قلبش را بیرون خواهد آورد. ویلسون میگفت آنقدر از این حرف ترسیده بود که دیگر خوابش نمیبرد. اما اگر پدرش باید کمی از او فاصله میگرفت، او با یک کلنگ در دست میایستاد و با وحشت منتظر آمدن عقاب میشد.
در قسمتی از معدن جایی که یک واگن به ما نزدیک میشد ویلسون به یک سوراخ درون زمین اشاره کرد و گفت برویم اینجا، زود باش واگن دارد میرسد! از آن سوراخ به نردبانی رسیدیم که روی یک پرتگاه ترسناک قرار داشت. از نردبان پایین رفتیم. اینجا محل کار یک گروه از معدنچیها بود و غبار سیلیکا در فضا پخش بود طوری که تنفس مشکل بود. در راهروهای کوتاه در عمق زمین حرکت میکردیم و اینجا دیگر فرصت نیست تا به ترس از اینکه یک قسمت از این مسیر فرو بریزد و در اینجا زندانی بشویم فکر کنیم. از بسیاری مناطق باید به شکل خزیده عبور میکردیم، جاهایی تا نیمهی چکمه توی گل و لای بودیم. با معدنچی جوانی گفتگو کردیم که میگفت از بیست و پنج سالگی کار خودش در معدنن را شروع کرده چون راه دیگری برای گذران زندگی برای همسر و فرزندش را نداشت. بطری بزرگ آبی که با خودم به داخل معدن برده بودم به او و همکارانش تقدیم کردم. بعد از آن رفتیم خدمت یکی از مجسمههای تیو. ویلسون چگونگی مراسم را نشانم داد، و از تیو برای معدنچیها سلامتی و سنگهای مرغوب خواست، برای خودش مشتریهای پولدار و برای من یک همسر خوب و چهار فرزند خواست!! گفت بسیاری از مردم منطقه اعتقاد عمیقی به تیو دارند و اگر تیو آنچه آنها خواستند را به آنها ندهند خشمشان میگیرد و برای تیو فضولات لاما میآورند!
قدم برداشتن در عمق یک کوه، صدای قدمهایمان روی مسیر سنگلاخ که توی راهروی کوتاه میپیچید، انعکاس صدای قدمهایمان در حال دویدن در گل و لای، صدای واگن حمل سنگ معدن که نزدیک میشد و اگر از ریل خارج میشد صدای ناسزا گفتن معدنچیها به یکدیگر، و صدای انفجار دینامیت، از صداهایی هستند که در ذهنم نقش بستهاند و با بخاطر آوردن آنها راهروهای تاریک و غبار گرفته را بخاطر میآروم که تنها در نور چراغ روی کلاه ایمنیام میتوانستم ببینم، و خم شوم که سرم به سقف راهروها برخورد نکند. همهی این صداها و تصویرها به خاطرهی تجربهای فراموش نشدنی گره خورده. تجربهای که به روزهای طاقتفرسای مردم این کشور معنی میدهد.
خوبم. ممنون از احوالپرسیتان.
آمدهام آرژانتین اما نه برای سیاحت. از دیروز بیست و سه ساعت توی اتوبوس نشسته بودم تا برسم به اینجا، که حالا بنشینم ور دل خالهام تا قربان صدقهی همدیگر برویم و هر وقت اشک توی چشمهایش جمع شد بغلش کنم و دلداریش بدهم. برای هر دویمان بهتر است که پیش هم باشیم. اما دلمان پیش آن یکی خاله در ایران است که دختر دسته گلش پرپر شد. ظاهرا تنها من جریان سرطان داشتن دخترخالهام را نمیدانستم و شوک آن برایم شدیدتر بود. راستش همیشه همین فکر را میکردم، که اگر روزی بیماری لاعلاجی داشته باشم، حتی اگر روحیهام را از دست داده باشم، به کسی چیزی نخواهم گفت. اما حالا بیشتر توی فکر فرو رفتهام.
در آخرین روزهایی که بولیوی بودم و به اینترنت دسترسی نداشتم، مطالبی نوشته و ذخیره کرده بودم که کمکم روی بلاگ میگذارم. گمان نمیکنم از آرژانتین چیز خاصی بنویسم. شاید از سفر دو سال پیشم بنویسم. نمیدانم.
در آخرین روزهایی که بولیوی بودم و به اینترنت دسترسی نداشتم، مطالبی نوشته و ذخیره کرده بودم که کمکم روی بلاگ میگذارم. گمان نمیکنم از آرژانتین چیز خاصی بنویسم. شاید از سفر دو سال پیشم بنویسم. نمیدانم.
۱۳۹۰ اردیبهشت ۱۴, چهارشنبه
ممنونم بچهها. از همه کسانی که همدردی کردن و برام نوشتن ممنونم. تنهایی و دسترسی نداشتن به امکانات ارتباطی همه چیز رو بدتر میکنه، اما الان اومدم جایی که بتونم تماس برقرار کنم. امروز روز خاکسپاریه و خانوادهی من اونجا هستن ولی من باید به خالهی طفلکم تلفن بزنم. دخترخالهم یکسال از من کوچیکتر بود و دو تا بچه داشت. میدونم که چقدر برای دختر بزرگش درد آوره. یعنی هیچکس توی این دنیا نمیتونه جاش رو پر کنه. باور کردنی نیست.
نمیدونم کی دستم به نوشتن بره. ولی حالا فرصت خوندن کامنتها رو دارم و از همه ممنونم. (این نوشته رو عینا در هر دو بلاگ کپی میکنم)
نمیدونم کی دستم به نوشتن بره. ولی حالا فرصت خوندن کامنتها رو دارم و از همه ممنونم. (این نوشته رو عینا در هر دو بلاگ کپی میکنم)
۱۳۹۰ اردیبهشت ۱۲, دوشنبه
یادم هست قدیمها بعضی خانوادهها نمیخواستن تلفن داشته باشن چون از خبر بد میترسیدن. امروز من تو فیس بوکخبر فوت دختر خالهٔ م رو دیدم. دسترسی به اینترنت نداشتم. نمیدونستم . الان خیلی احساس بدی دارم، از اینکه یه جای دنیا هستم که به اینترنت هم دسترسی ندارم و باید خبر فوت دختر خالهٔ عزیزم رو بعد از چند روز ببینم. و حتا نمیدونم کی میتونم به خاله م زنگ بزنم. حالم خیلی بد شد... نمیدونم باید چی کار کنم
اشتراک در:
پستها (Atom)