چند روز تنبلی کردهام و چیزی ننوشتهام، اما در واقع از روزهایم لذت بردهام. اوقات به خوبی میگذرد. اینبار به اندازهی دفعههای پیش از آمریکا عصبانی نیستم. مهربانتر شدهام و به جای مشغول شدن به باگهای اجتماعی و فرهنگیاش، دلم را به طبیعت و امکاناتش خوش کردهام.
البته از کشفیات جدیدم، یکی از علل مشکل داشتنم با امریکا را متوجه شدهام: ایدیاچدی. همیشه از حجم تبلیغات که توی زندگی امریکایی سرازیر میشود عصبانی بودهام و حالا میفهمم که این حجم تبلیغات که از روی اپلیکیشنهای تلفن تا قطع شدن هزاربارهی یک برنامهی تلوزیونی یا رادیویی یا اینترنتی بوده که حواسم را متزلزلتر و مرا عصبانیتر میکرده. خوشبختانه چون هنوز توی ایران در تحریم هستیم، خیلی از این تبلیغات را نمیتوانند روی برنامههای مورد استفادهمان اعمال کند، که البته این مسئله هم دوامی نخواهد داشت. علاوه بر این، با وجود تمام شعارهایی که بر ضد امریکا زده میشود، الگوی اصلی غربگرایی ایران مستقیما از امریکا گرفته میشود نه کشورهای معتدلتری مثل آلمان.
بگذریم.
البته از کشفیات جدیدم، یکی از علل مشکل داشتنم با امریکا را متوجه شدهام: ایدیاچدی. همیشه از حجم تبلیغات که توی زندگی امریکایی سرازیر میشود عصبانی بودهام و حالا میفهمم که این حجم تبلیغات که از روی اپلیکیشنهای تلفن تا قطع شدن هزاربارهی یک برنامهی تلوزیونی یا رادیویی یا اینترنتی بوده که حواسم را متزلزلتر و مرا عصبانیتر میکرده. خوشبختانه چون هنوز توی ایران در تحریم هستیم، خیلی از این تبلیغات را نمیتوانند روی برنامههای مورد استفادهمان اعمال کند، که البته این مسئله هم دوامی نخواهد داشت. علاوه بر این، با وجود تمام شعارهایی که بر ضد امریکا زده میشود، الگوی اصلی غربگرایی ایران مستقیما از امریکا گرفته میشود نه کشورهای معتدلتری مثل آلمان.
بگذریم.
چند روز پیش در یکی از شهرهای کوچک اطراف سکرمنتو رفتم جیم (باشگاه بدنسازی) که یک روز ورودی مجانی از اینترنت گرفته بودم (ظاهرا جاهای دیگر تا یک هفته برگه عبور مجانی میدهند). هیچوقت باشگاه و دستگاههایش را دوست نداشتهام و بخصوص الان بیشتر با ورزشهای آرام فکر و بدن مثل یوگا و تایچی اخت هستم، اما به هر حال فرصتی بود برای سر زدن به جایی که خیلی از آمریکاییها هر روز به آن سر میزنند تا آنهمه کالری خورده را یک جوری بسوزانند. اسم این باشگاه زنجیرهای کرانچ بود و شعارشان اینکه کسی قضاوت نمیشود. یک سالن بزرگ بود با سی چهل تا دستگاه ورزش هوازی مثل دوی ثابت و الیپتیکال و دوچرخه ثابت، و سی چهل تا دستگاه ورزشهای قدرتی و آن ته سالن هم کلی دمبل و وزنه و از این دست که به کارم نمیآمد. ده دقیقهای روی هر کدام از دستگاههایی که انتخاب کرده بودم کار میکردم و بعد میرفتم سراغ بعدی. هر کسی بعد از تمام شدن کارش با دستگاه، حولهی کاغذی و اسپری برمیداشت و دستگاه را از عرق خودش تمیز میکرد. چندتا تلوزیون هم بالای سر بخش هوازی نصب بود که خوشبختانه صدایشان قطع بود و زیر نویس داشتند، و در عوض یک موسیقی واحد در کل سالن در حال پخش بود. در بین دستگاههای هوازی یک دستگاه حرکت قایق پارویی وجود داشت که تابحال با آن کار نکرده بودم و اتفاقا محبوبترین دستگاه برایم شد و فکر کردم که در واقع قایقرانی را خیلی دوست خواهم داشت.
یک روز هم به همراه فامیلها که برای کار عکاسی میرفتند رفتم سن فرنسیسکو و البته آفتاب آنقدر شدید بود که بازوها و جای یقهام به شدت سوخت (یادم رفته بود کرم ضد آفتاب بردارم). کمی در اطراف پل گلدن گیت و بعد از آن محوطهی هنرهای زیبا عکاسی کردم. کمی با فامیلها بر سر اینکه این ساختمان خیلی هم معمولیست بحث کردم! البته انصاف داشته باشیم، ساختمان زیباییست، به همین دلیل خرابش نکردهاند. اصلا بگذارید از اول تعریف کنم که این ساختمان، یکی از ده ساختمانیست که برای نمایشگاه پاناما پاسیفیک در ۱۹۱۵ ساخته شده بود و با اینکه بقیهی ساختمانها بعد از نمایشگاه خراب شدند، حیفشان آمد این یکی را خراب کنند. به هر حال من با پز دادن به اینکه ساختمانهای باشکوهتری در اروپا دیدهام بحث را خاتمه دادم.
قصر هنرهای زیبا در منطقهی مارینا، یکی از مناطق اعیانی و زیبای شهر قرار دارد. مارینا با خانههای دو طبقهی مجلل که هر کدام شکل و سلیقهی خاص خودش را دارد، با پنجرههای بزرگ که عابران را به تماشای اتاق پذیرایی دعوت میکند، از جاهاییست که از سن فرنسیسکو به خاطرم مانده. یکی از فامیلها گفت دوست دارد به سنفرنسیسکو برگردد و دلش برای زندگی زنده در این شهر تنگ شده. از من پرسید تو نمیخواهی برگردی؟ جوابم هنوز یک نه قاطع بود. گفتم در این شهر یک آرامش رفاه زدهای موج میزند، یک آرامش اشرافی، که من میدانم هیچوقت نمیتوانم به آن برسم، و نمیخواهم که وانمود کنم این آرامش را دارم. گفت نکتهی مهمیست، که نمیخواهی وانمود کنی.
در واقع فکر میکنم این بهترین راه آشتیام با آمریکا باشد، اینکه پذیرفتهام که زندگی در این مملکت با من یکی سازگار نیست و تنها به آن سر میزنم، استراحت میکنم، و از آن عبور میکنم. ای کاش روزی باشد که همه حق انتخاب داشته باشند.
یک روز هم به همراه فامیلها که برای کار عکاسی میرفتند رفتم سن فرنسیسکو و البته آفتاب آنقدر شدید بود که بازوها و جای یقهام به شدت سوخت (یادم رفته بود کرم ضد آفتاب بردارم). کمی در اطراف پل گلدن گیت و بعد از آن محوطهی هنرهای زیبا عکاسی کردم. کمی با فامیلها بر سر اینکه این ساختمان خیلی هم معمولیست بحث کردم! البته انصاف داشته باشیم، ساختمان زیباییست، به همین دلیل خرابش نکردهاند. اصلا بگذارید از اول تعریف کنم که این ساختمان، یکی از ده ساختمانیست که برای نمایشگاه پاناما پاسیفیک در ۱۹۱۵ ساخته شده بود و با اینکه بقیهی ساختمانها بعد از نمایشگاه خراب شدند، حیفشان آمد این یکی را خراب کنند. به هر حال من با پز دادن به اینکه ساختمانهای باشکوهتری در اروپا دیدهام بحث را خاتمه دادم.
قصر هنرهای زیبا در منطقهی مارینا، یکی از مناطق اعیانی و زیبای شهر قرار دارد. مارینا با خانههای دو طبقهی مجلل که هر کدام شکل و سلیقهی خاص خودش را دارد، با پنجرههای بزرگ که عابران را به تماشای اتاق پذیرایی دعوت میکند، از جاهاییست که از سن فرنسیسکو به خاطرم مانده. یکی از فامیلها گفت دوست دارد به سنفرنسیسکو برگردد و دلش برای زندگی زنده در این شهر تنگ شده. از من پرسید تو نمیخواهی برگردی؟ جوابم هنوز یک نه قاطع بود. گفتم در این شهر یک آرامش رفاه زدهای موج میزند، یک آرامش اشرافی، که من میدانم هیچوقت نمیتوانم به آن برسم، و نمیخواهم که وانمود کنم این آرامش را دارم. گفت نکتهی مهمیست، که نمیخواهی وانمود کنی.
در واقع فکر میکنم این بهترین راه آشتیام با آمریکا باشد، اینکه پذیرفتهام که زندگی در این مملکت با من یکی سازگار نیست و تنها به آن سر میزنم، استراحت میکنم، و از آن عبور میکنم. ای کاش روزی باشد که همه حق انتخاب داشته باشند.
:)
پاسخحذفبا خوندن این جملات پر از ذوق و خوشی شدم. اشکها دارن سر میخورن پایین :)
پاسخحذفچه احساساتی :) زود میام اون موزه ها که جا موندن رو بریم.
حذف