۱۳۹۵ شهریور ۳۱, چهارشنبه

مهمانی

آدم دلش تنگ بشود می‌رود خانه‌ی مادر و پدرش مهمانی. حالا برای من دنیا یک جوری چرخیده که برای این مهمانی باید نصف دنیا را طی کنم، این هم از لجبازی خودم است (مادرم اینطور می‌گوید) که انقدر راهمان دور شده. مهم این است که بیش از یک شبانه روز طول کشیده که به خانه برسم و مهمان شوم. دو ساعت پرواز داشتم تا ابوظبی، بعد هم پرواز ۱۶ ساعته تا سن فرنسیسکو. البته وقتی آن بلیط ارزانقیمت الاتحاد را پیدا کرده بودم به فکرم هم نرسیده بود که افراد کثیر دیگری هم هستند که دنبال ارزانترین بلیط هستند و اینطور شد که وقتی وارد گیت شدم در واقع خودم را در هندوستان دیدم! نتیجه شد شانزده ساعت پرواز در هواپیمایی که اکثریت قریب به اتفاق مسافران هندی بودند و تعدادی از آنها چون صندلی کنار شوهر یا فرزند یا مادر خود نداشتند تا نیم ساعت بعد از ساعت مقرر پرواز هنوز سرپا بودند و نمی‌رفتند بنشینند سر جایشان که هواپیما از روی زمین بکند و راه بیفتد! برایم پرواز آسانی نبود. قبل از برخاستن هواپیما طبق معمول خوابم برد و یکی دو ساعت بعد با صدای مهماندار و مسافر کنار دستی‌ام بیدار شدم و دیگر خوابم نبرد که نبرد. در عوض چهارده ساعت باقی مانده را کار کردم، موزیک گوش دادم، فیلم و سریال دیدم و هر بار که خواستم بخوابم مهماندار با یک سینی یا پاکت غذا آمد و صدایم زد و پرسید وجِتِریَن؟
شب قبل، هم در فرودگاه امام و هم در فرودگاه ابوظبی در صفهای طولانی جلو نرونده ایستاده بودم و با خودم تکرار کرده بودم که چقدر فرودگاهها را دوست ندارم. در هر صف آنقدر معطل شده بودم که فرصت نشستن و  نوشیدن چیزی را نداشتم و باید می‌دویدم به مرحله‌ی بعد. در فرودگاه ابوظبی وقتی بالاخره شماره صندلی پروازم مشخص شد وارد بخش بازرسی امنیتی امریکا شدم و در صف طولانی اسکن وسایل ایستادم. افسرخانم گفت همه‌ی لوازم الکترونیکی‌ات را از کیفها بیرون بیاور، حتی باطری و شارژر. نگاهش کردم گفتم همه؟ خیلی می‌شود ها! از دوربین شروع کردم، شارژر دوربین، باتری اضافه، بعد پاور بانک، شارژر لپتاپ، خود لپتاپ و تلفن، شارژر و ... خانم افسر به خنده افتاد. به تشت اشاره کرد و گفت ژاکت، شال، کفش، ساعت، کمربند، تک تک آنها را توی تشت مخصوص می‌گذاشتم و با لحن خودش گفتم تیشرت، شلوار... خندید. 
این مرحله هم تمام شد. اما با دیدن هفتصد هشتصد نفر زن و مرد و کودک در لباس هندی توی صف کنترل پاسپورت از زندگی ناامید شده بودم! رفتم از خانمی که ورودی پاسپورتها را نگاه می‌کرد پرسیدم اینجا جایی هست آدم قبل از ورود به این صف آب بخورد؟ گفت بعد از مرحله‌ی گزارش گمرک آبخوری هست. با ناامیدی تمام گفتم بعد از این صف؟؟ گفت پاسپورتت مال چه کشوری‌ست؟ پاسپورت را به دستش دادم و مرا به سمت راست هدایت کرد، جایی که چند دستگاه کامپیوتر برای اعلام اقلام گمرکی قرار داشت و تنها دو مسافر دیگر داشتند روی دوتا از دستگاهها فرم پر می‌کردند. دستگاهها را در سفر قبلی و در شیکاگو تجربه کرده بودم و می‌دانستم پر کردن فرم یک دقیقه هم طول نخواهد کشید. بعد دوربین دستگاه مثل چشمهای وال-ای بالا و پایین شد و خودش را در سطح صورت من تنظیم کرد و عکس انداخت. این دوربینهای خودکار مرا می‌ترسانند. اینکه کسی پشت این دوربینها نیست تا بالا و پایینشان کند و خودشان حرکت می‌کنند و آدم را بررسی می‌کنند و جای چشم و دماغش را تشخیص می‌دهند مرا می‌ترسانند، چون روز به روز هوشمندتر می‌شوند و من در مقابلشان ضعیف‌تر می‌شوم. توی تصوارتم روزی را می‌بینم که همین دوربین‌ها و دستگاهها، آدمها را دستگیر می‌کنند. روزی که آدمها، ضعیف‌ترها، به جای مواجه شدن با قوی‌ترها، باید با این دستگاههای هوشمند بی احساس روبرو شوند که تنها یک برنامه دارند و نمی‌شود با آنها حرف زد، از توی چشمهایشان خواند که به چه فکر می‌کنند، یا از آنها تشکر کرد. 
اما بعد از این رباتهای تک چشم ایستاده، به پیشخوان افسری سیاهپوست هدایت شدم، پاسپورتم را دید و از اقلام توی چمدانم پرسید. من هم با افتخار گز و سوهان را برایش معرفی کردم. پرسید چند وقت ایران بودی، جواب دادم یکسال و خورده‌ای. پاسپورت را به من داد و سفر خوبی برایم آرزو کرد. از اینجا که قدم بیرون گذاشتم احساس پرواز داشتم! برای اولین بار ارزش پاسپورت امریکایی داشتن را اینقدر ملموس درک کرده بودم و از اینکه آن صف بی انتها را دور زده بودم خوشبخت‌ترین آدم کل فرودگاه بودم! 
آبخوری فرودگاه، آب شیرین اما داغ داشت! واقعا آبش گرم بود. یا باید تن به خوردن آن می‌دادی یا آب گران قیمت می‌خریدی. با رفتن به گیت متوجه شدم تقریبا همه‌ی مسافرهای سن فرنسیسکو هندی هستند و عمق فاجعه را وقتی فهمیدم که با اعلام سوار شدن مسافرهای کلاس تجاری و درجه اول، تقریبا صد نفر با بار و بقچه به سمت پیشخوان حرکت کردند! خوشبختانه بلیطم در گروه سوم قرار داشت و با اینکه عبور از بین این جمعیت بی‌شباهت به تصاویر قطار سواری در هندوستان نبود بالاخره خودم را به پیشخوان رساندم و عبور کردم، اما حدس نمی‌زدم از این عبور، تا حرکت هواپیما قرار است بیشتر از یکساعت طول بکشد. 
چیزی که برایم جالب بود این بود که با ورود به امریکا دیگر برای بازرسی پاسپورت و بار نرفتیم و از همان راهروی خروج از هواپیما وارد گیت و سالن فرودگاه شدیم. حالا علت آن صف طولانی در ابوظبی را می‌فهمیدم، امریکا فضای امنیتی را به کشور مبدا منتقل کرده که به نظر منطقی‌تر هم می‌رسد. پولش را دارد، می‌تواند، پس چرا که نه؟ 
برادرم و پسرش به دنبالم آمده بودند و بعد از یک سفر دو ساعته از فرودگاه سن‌فرنسیسکو به خانه‌ی پدر و مادر فرود آمده‌ام. در واقع مهمانی‌ست، نه مسافرت. تا بعد ببینم این مهمانی آیا فرصت سفر به من خواهد داد یا نه. متوجه شدم که گواهینامه‌ام هم هفته‌ی پیش منقضی شده و باید قبل از هر کار دیگر گواهینامه‌ی جدید بگیرم تا بشود توی این شهر تکان خورد. 

۱ نظر: