۱۳۹۵ تیر ۱۰, پنجشنبه

هنوز خيلى مانده...

يكمرتبه دلم پاييز خواست. برگهاى زرد و قرمز كه با باران پاييزى خيس شده اند. غروبهايى كه هر روز سريعتر از راه مى رسند. شهرى كه بعد از باران دارد نفس مى كشد. 
طعم قهوه هم در پاييز دلچسب تر است. 

۱۳۹۵ تیر ۹, چهارشنبه

به كسانى كه دلشان براى استانبول غم دارد

موج غم و اندوه و همدردى كه با انفجار در فرودگاه آتاتورك استانبول در شبكه هاى اجتماعى به راه افتاده جنسش با قبل فرق دارد. اينبار پاريس نيست كه براى خيلى ها دست نيافتنى باشد و با توصيفاتش در كتابها و تصاويرش در فيلمهاى عاشقانه خو گرفته باشند. استيو جابز هم نيست كه خيلى ها از پس هزينه ى خريد محصولاتش برنيايند و آرزويش به دلشان مانده باشد. استانبول فرق دارد.
استانبول از جنس خود ماست. براى خيلى از ما اولين جايى در دنيا بوده كه طعم آزادى و آسايش را در آن چشيده ايم. براى خيلى از ما اولين جايى بوده كه خودمان را در آن كشف كرديم، اولين بوسه ى عاشقانه در ملاء عام را تجربه كرديم، دامن هاى رنگى پوشيديم و در حالى كه باد توى موهايمان مى رقصيد در خيابانهايى قديمى و زنده و زيبا قدم زديم. استانبول براى خيلى از ما اولين جايى بوده كه در آن ديديم مى شود مذهب در كنار مدرنيته همزيستى كند، مى شود هم مسجد داشت و هم ديسكو، مى شود هم ساختمان مدرن داشت و هم بافت قديمى زنده و شاداب، مى شود در گرماى تابستان بلوز آستين كوتاه به تن كرد و در هنگام ورود به مسجد روسرى به سر گذاشت. استانبول آن آزادى غمگينى را در خود داشت كه ما در تهران جستجو مى كرديم. 
امروز ما، عاشقان قدر شناس، آزادى خواهان صلح جو و ماجراجويان زيبا دلمان براى استانبول غم داشت. امروز ما، درد كشيده هاى ساكت، به ياد اولين تنفس آزادانه در هواى شرجى و گرم استانبول، به ياد گلفروشى هاى خيابانى، كافه هاى كوچك، و نواى موسيقى در هر كوى و برزن، در خلوت خود براى استانبول سكوت كرديم. امروز ما دلمان از آن جهت غمگين بود كه ممنون لذت زندگى بوديم. ممنون لذت ساده ى زندگى كه استانبول، اين شهر ساحلى متنوع به ما هديه داده بود. ما قدردان همين لذتهاى ساده ايم و براى استانبول، هواى آزاد و عارى از دود باروت آرزو داريم. 

۱۳۹۵ تیر ۵, شنبه

روزمره و نصيحت و خضعبلات

به نظرم بي راه نيست اگر درباره ي سفر ننوشتن را بيندازم گردن نداشتن كامپيوتر. اما تصميم دارم وقتي كامپيوتر آمد كمي از اينترنت عقب نشيني كنم. مثلا روزه ي اينستاگرام بگيرم و تلگرام را روزي يكبار چك كنم. اين دوتا در واقع تمام دنياي ارتباطي ديجيتالم در حال حاضر را تشكيل مي دهند. فكر مي كنم بخشي از تمركز را بايد بگذارم روي راه انداختن وبسايت.
در راستاي مرتب كردن كارها و كاغذها و افكار، يك كاغذ بزرگ چسبانده ام به ديوار و يك فهرست كارها نوشته ام به چه بلندي. كنارش يك عنوان ديگر گذاشته ام: در حال انجام و كنار آن يكي ديگر: انجام شد. زير در حال انجام ٦ تا كار وجود دارند. زير انجام شد فعلا هيچي. اما دوتا از كارها واقعا دارند به اين مرحله نزديك مي شوند و هيجانزده ام مي كنند! يك سري كارها هستند كه تقريبا به طور دائمي وجود دارند و چون خيلي كلي هستند زير اين سه تا بخش قرار نمي گيرند. مثلا خوردن دارو، نرمش و ورزش، رفتن به كلاس و مطالعه. بايد براي اينها يك فهرست روزانه تهيه كنم و در آن فهرست روزانه جزيي ترشان كنم، مثلا خوردن دارو در فلان ساعت و فلان ساعت. تيك. انجام ده دقيقه نرمش قفسه سينه و بازو. تيك. رفتن به كلاس اماكن تاريخي. تيك. خواندن بيست صفحه از فلان كتاب. تيك. لابد الان فكر ميكنيد آفرين! چقدر زرنگ! نه بابا جان! براي آدم هردمبيلي مثل من اين خيلي ايده آليستي ست و عمرا جواب نمي دهد! چهل سال است جواب نداده! بايد روش عملي تري پيدا كنم كه بتوانم اين بخش را تقويت كنم. نمي فهمم چرا فهرست اول خوب كار ميكند و فهرست دوم نه.
اما اثرات دارو دارند عجيب غريب و نگران كننده مي شوند. روزهاي اول تا حدود زيادي به تمركز حواسم كمك ميكردند اما بعد از مدتي نتيجه عكس شد. يكمرتبه آدمي شدم كه زود عصباني ميشود يا بي دليل مي زند زير گريه! گاهي هم مچ خودم را ميگرفتم كه دارم پيام چرت و پرتي براي كسي ميگذارم و يا حرفهايي مينويسم كه به طور معمول از دهانم در نمي آيد! چند روزي قرص را قطع كردم. اوضاع عادي بود. كارها به تعويق مي افتادند، حواسم بجاي كاري كه براي انجامش نشسته بودم ميرفت به يك جهت ديگر و ساعتها وقتم براي يك مسئله ي نامربوط مي گذشت. امروز تصميم گرفتم باز هم قرص را امتحان كنم. نتيجه اين شد كه نسبت به رفتن به يك اداره ي دولتي فوبيا پيدا كردم و توي خانه نشستم و هي گفتم بلند شو برو! دير شد! تا عاقبت واقعا دير شد و از دست خودم عصباني شدم. نشستم يكساعت راجع به اثرات معكوس دارو مطالعه كردم، نظر مصرف كننده ها را خواندم، مشكلاتشان را دنبال كردم. بعد هم موقع شستن ظرفهاي تلنبار شده زدم زير گريه. اما نميدانستم علت گريه ام چيست.
اما يك نظريه هم به فكرم رسيده و دارم رويش كار ميكنم. آنهم اينكه من در حال حركت تمركز خيلي بيشتري دارم تا ساكن و مشغول به يك چيز. به طور مشخص در سفرهايم معمولا آدم موفق تري بوده ام تا در يكجا نشيني. البته اين هم بحث جالبيست، كه اي دي اچ دي ها نوادگان كوچنده ها هستند و نتوانسته اند خودشان را با محيط يكجا نشين تطبيق بدهند. اين را متوجه شده ام كه براي اينكه تمركزم روي مسئله اي بيشتر باشد بايد دائم جايم را عوض كنم. حالا از گوشه و كنار خانه شروع ميشود و امتداد پيدا ميكند تا اتاقهاي مختلف در محل كار يا كتابخانه هاي متفاوت. اگر در بهترين كتابخانه (مثلا كتابخانه ي آمستردام يا سن فرنسيسكو) بهترين نقطه را هم پيدا كرده باشم، تنها روز اول در آن نقطه تمركز داشته ام و بارهاي بعدي بايد دنبال جاي جديد مي گشتم. خب همين اداها را دارد كه به اي دي اچ دي ميگويند اختلال. تازه چقدر حالي كردنش به آدمها سخت است!
در آخر ميخواهم دوستانه بگويم كه با من همذات پنداري نكنيد. اگر واقعا فكر ميكنيد اي دي اچ دي داريد، برويد خودتان را به يك روانشناس نشان بدهيد. من نه دكترم و نه هنوز ميدانم با اين لامصب چه كار بايد كرد. ميگويند اي دي اچ دي در هر شخصي متفاوت است پس راه حل متفاوتي هم دارد. اگر هم از روانشناس و دارو و غيره دل خوشي نداريد پس دست به كار شويد، ايرادهاي خودتان را دربياوريد و هدف قرارشان بدهيد تا به آنها پيروز شويد. شايد واقعا به دارو نيازي نداشته باشيد و تنهاراه و رسم برنامه ريزي و تمركز را نميدانيد. بگرديد ببينيد چه چيزي برايتان مهم بوده و نتوانسته ايد به انجامش برسانيد، دنبال علتهاي آن باشيد. آنها را حل كنيد. 

۱۳۹۵ تیر ۱, سه‌شنبه

تعطيل است آقا

گاهى حرفهايى فراموش شده يكمرتبه مى تركند توى جان آدم و تكه پاره هاى لزج متعفن مى پاشند روى تمام سطح ناديدنى اى كه توى ذهنت دارى ...
آنموقع ميگويى مغزم تعطيل شده.

۱۳۹۵ خرداد ۲۷, پنجشنبه

از محبت دوستاني كه براي عكسها و اطلاعات ديجيتالم ابراز همدردي كردند يا دست ياري دراز كردند صميمانه ممنونم. هارد اكسترنال اصلي كه تمام اطلاعات ديجيتالم از ده سال گذشته روي آن بود زنده شده، حالا مي توانم بعد از دو هفته عصبي بودن و بلاتكليفي يك نفس راحت بكشم . در اين ميان اطلاعات ماه ارديبهشت كه بك آپ نداشت و عكسهاي جزيره ي قشم هم جزوشان بود از بين رفته. يكماه اطلاعات در مقابل ده سال چيزي نيست، اما از بين رفتنش تلنگري شد بر چند موضوع:
اول اينكه حتما بك آپ داشته باشم در دو نسخه. دوم، اينهمه عكس كه در هارد مانده را با يك برنامه ي مدون منتشر كنم، حالا چه روي وبسايت باشد، چه نمايشگاه يا چاپ در مجله. سوم، اينهمه برنامه ي نيمه كاره را به جايي برسانم. حالا كه علت اينهمه نيمه كاره ماندن را مي دانم (ADHD) مي توانم آنرا هدف قرار بدهم و به سويش شليك كنم. در اين مدت كه لپتاپ ندارم و زياد نمي توانم بنويسم، فرصت را غنيمت شمرده ام براي خواندن مقالات علمي و تماشاي ويدئوهاي مختلف درباره ي راههاي مديريت زمان كه اي دي اچ دي ها با آن مشكل دارند. تصميم دارم يك ورزش همراه با تمدد اعصاب را شروع كنم، يوگا، تاي چي يا چيزي ديگر. مشكل اين است كه اين كلاسهاي باكلاس(!) معمولا در بالاي شهر اتفاق مي افتند و من بخاطر نفرتي كه از ترافيك سنگين و مسيرهاي شهري طولاني دارم آمده ام در مركز شهر خانه گرفته ام كه همه چيز دم دستم باشد، و حالا اين كلاسهاي باكلاس از دسترسم خارجند. با خودم فكر ميكنم آيا منطقي ست سه روز در هفته وقت بگذارم و به بالا شهر بروم براي يكساعت يوگا بعد هرچه تمدد اعصاب كرده ام توي ترافيك يا شلوغي مترو هدر برود؟ حالا وقت تلف شدن كه بماند. 
اما زندگي با ADHD زندگي بدي نيست. يا شايد بهتر باشد بگويم زندگي با علم به اينكه اين اختلال وجود دارد زندگي بدي نيست. حالا قدري از بار گناه اينكه نمي توانستم سر يك كار با درآمد و وظايف مشخص بمانم كم شده. حالا نمرات پايين تحصيلي و عدم موفقيت در دروس فكري و تحليلي برايم مشخص شده و البته حالا ميفهمم كه چرا با اينكه فكر مي كردم آدم درس نخواني هستم، در حساب ديفرانسيل و انتگرال +A ميشدم. به قول خسرو، تنها مشكل اين است كه ما خيلي دير متوجه شديم اين اختلال را داريم! 

۱۳۹۵ خرداد ۲۳, یکشنبه

اينجا قرار است احيا بشود

اول خلاصه اي از اوضاع و احوالم مي نويسم. نه اينكه براي كسي مهم باشد، ولي براي خودم لازم است كه جايي نوشته باشمشان. اگر حوصله اش را نداريد برويد به يك كار مفيدتر برسيد.
هارد اكسترنال در ريكاوري به سر ميبرد ولي ظاهرا مقداري از اطلاعات قابل احيا هستند. خبر خيلي خوبيست. اما از طرفي متخصص محترم هنوز نفهميده كه خود لپتاپ به چه شكل مرده. مثل اين است كه جسد را داده باشي پزشكي قانوني كه كالبد شكافي كنند و آنها بگويند اين جسد هيچوقت علايم حيات نداشته. اين مي تواند بخاطر يك ويروس باشد. البته ما مك بازها به كمپاني عمو جابز اطمينان داشتيم و مي گفتيم اپل كه ويروس نمي افتد به جانش! ظاهرا كه مي افتد، و پدر صاحاب مك را هم در مياورد و نه فقط به هارد كامپيوتر، بلكه به حافظه هاي اضافه هم رحم نمي كند. به هر كسي كه ميدانم مك دارد سفارش كرده ام برود توي وبسايت اپل بجورد و آنتي ويروس يا هر كوفتي كه اسمش است بردارد نصب كند روي آن بي صاحاب! (ببخشيد، اعصاب معصاب تعطيل شده). 
اما ADHD: امروز براي يك مصاحبه ي يكساعته به بيمارستان رفتم و چهارتا خانم (دوتا دكتر و دو كارآموز) زل زدند به من و حركاتم كه چطور جواب سئوالهايشان را ميدهم. البته بخاطر اينكه خيلي از سئوالات را بايد برايم تكرار ميكردند (بعد از اينكه جواب اوليه ام حسابي به خاكي زده بود و سئوال يادم نمي آمد) مصاحبه دو ساعت طول كشيد. اما يك چيزي براي همه مان مسجل شد (براي من مسجل بود اما آنها هنوز اصرار داشتند) كه در نوع اختلالي كه من دارم، هايپر اكتيويتي يا بيش فعالي وجود ندارد. البته تكانشگري يا تصميمات ناگهاني بدون فكر تا دلتان بخواهد، اما بيش فعالي فيزيكي دخلي در ماجرا ندارد. خيلي هم اصرار كردند كه دربياورند كه من در بچگي آرام و قرار نداشتم و از ديوار راست بالا مي رفتم. البته از ديوار و درخت بالا ميرفتم، ولي فكر نمي كنم خيلي غير معمولي تر از بچه هاي ديگر بوده باشم و كلا بچه ي آرامي بودم و كسي از دستم سرسام نمي گرفت. جواب خيلي از سئوالهاي مربوط به بچگي را نمي دانستم، چون به خاطر نمي آوردم و فكر ميكنم اين مسئله كه مادر و پدرم در ايران نيستند باعث شد ممتحنين از خير مصاحبه با آنها بگذرند. به هر حال، خودم به اين نتيجه رسيدم كه بي قراري هايم بيشتر دروني بوده تا اينكه نماد بيروني داشته باشد، حالا چه زياد حرف زدن باشد، يا زياد توي حرف ديگران پريدن يا ناتواني از نشستن روي يك صندلي به مدت طولاني. گفتم به جاي اينكه خودم حركت كنم ذهنم حركت ميكرد و به جاهاي دور سر ميكشيد و معمولا توي مدرسه به عنوان بچه اي كه خيلي ساكت است توي چشم بودم تا بچه اي كه خيلي شلوغ باشد. به هر حال، هفته ي ديگر بايد بروم براي يك تست ديگر و نميدانم كي آناليز اين تست را قرار است بدهند. اينها را مينويسم براي بايگاني ذهن فرّار خودم. 
اما دارو، كمي باعث بيش فعاليم شده يا شايد بهتر بگويم بي قراري. لااقل در يكساعت اول بيقرار ميشوم و نميتوانم سر جا بنشينم و بايد بلند شوم و كاري انجام بدهم كه اين خيلي خوب است! بعد از دو ماه كه زياد سفر ميرفتم و موقع برگشت حوصله ي تميز كردن خانه را نداشتم، وقت گذاشتم و به خانه سر و سامان دادم. اگرچه هنوز راضي كننده نيست اما از آن طويله(!!) تبديل به محل زندگي شده وبا يك كمي كار بيشتر دسته ي گل ميشود. روز جمعه هم بعد از خوردن دارو بند كفشها را سفت كردم و رفتم موزه ي ايران باستان و موزه ي دوران اسلامي را به مدت هفت ساعت شخم زدم! روز بسيار مفيدي بود :-)
عارضه ي ديگر دارو كه توي همين چند روز پيدا شده اختلال در بيناييست، مخصوصا وقتي كه دارو را نميخورم چشمهايم تار ميشود و خواندن برايم مشكل ميشود و البته عينكم اين وضعيت را چند برابر بدتر ميكند، يعني بدون عينك راحت تر هستم تا با عينك. 
اما آخرين چيزي كه بايد در اين ورق پاره بنويسم تا يادم باشد اين است كه موقع برگشت به خانه و وقتي از اتوبوس پياده ميشدم پايم خيلي بد پيچ خورد و مدتي همانطور فلج روي نيمكت ايستگاه نشستم و بعد كشان كشان راه سه دقيقه اي را در يكربع طي كردم تا برسم خانه و رويش كمپرس يخ بگذارم. حالا حالش بهتر است ولي تنها شكايتي كه دارم اين است كه چرا توالت اين خانه فرنگي نيست! نهايتا امروز به خيلي از كارهايي كه بايد بيرون از خانه انجام ميدادم نرسيدم و همه شان تلنبار شد روي كارهايي كه فردا بايد انجام بدهم ونمي دانم اين وسط وقت از كجا بياورم. 
اين متن را دارم با آيپد مينويسم و بلاگ اسپات دارها احتمالا ميدانند بلاگر و اپل دشمن خوني همديگرند و تنظيمات وبلاك روي دستگاه موبايل (تلفن يا تبلت) از عذاب الهي هم بالاتر است. همين الان نميگذارد بروم بالا چند خط بالاتر را تصحيح كنم! حالا پيدا كردن و نصب وي پي ان روي اين بي صاحاب هم كه جاي خود دارد. 
و اما وبلاگ.
برنامه ي دامين دار شدن وبلاگ به قوت خود باقي ست و فقط در خريدن هاست از سرور ايراني يا خارجي شك دارم. از   دانشمندان پرس و جو كردم و همه سر سري جواب دادند، ولي من كه ميدانم وقتي وبسايت راه افتاد همين دانشمندان ميايند هزار و يكجور عيب و ايراد در مي آورند و ميگويند اگر فلان كار را ميكردي بهتر بود. البته اقدام اول درست كردن يا دست و پا كردن يك لپتاپ است، از اوجب الواجبات. (اين را كه نوشتم يادم افتاد كه من خيلي به استفاده از اصطلاحات عربي در نوشته هايم علاقه دارم، شايد تاثير ادبيات كهن باشد كه خيلي دوستش دارم، يا اينكه يك جايي توي ذهنم فكر ميكنم اينطوري خيلي باسوادتر به نظر ميرسم! اما در عين حال با متن هاي فارسي سليس كه با وسواس و احتمالا عبور از تنگناهاي ذهني  بي شمار ميسر شده ارتباط برقرار نمي كنم و حس ميكنم يك جايي از هويتم از اينگونه متن ها جا مانده. شايد چون متن ادبي پيش از اسلام نخوانده ام، يا اينكه ارادتم به حضرت سعدي و حافظ بيش از حد است. دوست دارم شاهنامه خواني را شروع كنم اما ميدانم كه به تنهايي از پسش بر نمي آيم. منظورم درك مطلب نيست، بلكه نشستن و خواندن است. اگر انجمن يا گروه غير مجازي  شاهنامه خواني اي ميشناسيد و به من معرفي كنيد يك عمر ممنونتان خواهم شد و سعي خواهم كرد كمي در عربي نوشتن كوتاه بيايم.
هنوز بايد درباره ي قشم بنويسم و سفر را تكميل كنم. بعد از آن بايد از برزُك و تجربه ي يكي از ناب ترين ييلاقات اطراف كاشان بنويسم، و بعد درباره ي سفرم به خراسان جنوبي. متن سفر خراسان جنوبي را تمام كرده ام، فكر ميكنم مطالب را بدون ترتيب بگذارم كه گرفتار دست و پاگير بودن ترتيب زماني نشوم.  
يك مطلب براي شماره ي اول مجله ي گيلگمش نوشته ام كه خودم دوستش دارم. درباره ي سال نوي آيمارا كه همين اول تيرماه خودمان اتفاق مي افتد، به عبارتي شب يلداي مردم در امريكاي جنوبي. انشالله كه همين روزها چاپ مي شود. (از اين انشالله يك خاطره بگويم، دوست لهستاني ام بارتوژ كه در آلمان با هم آشنا شده بوديم تعريف ميكرد كه به سوريه رفته بود و در مصارف عبارت انشاالله متحير مانده بود، چون مثلا سئوال ميكرد آيا اين اتوبوس به فلان جا مي رود و راننده در جواب ميگفت انشاالله :-) دلم ميخواهد حالا كه گردشگرهاي غربي بيشتري دارند به مملكتمان مي آيند داستانهاي مفرح بيشتري از اين دست توليد شود بلكه روند يكنواخت زندگي شان كمي متحول شود!)

خب. الان دارم اين چند سطر را حدسي مينويسم چون بلاگر عزيز اصلا روي صفحه بالا نمي آيد و فقط جملات چپ و راست مي شوند به اين معني كه حروف دارند تايپ مي شوند. اگر غلط املايي وحشتناكي ديديد به خوبي خودتان ببخشيد. قدر كامپيوترهاي خودتان را هم بدانيد.

تا زود.




۱۳۹۵ خرداد ۱۹, چهارشنبه

Such a relief

سه هفته ى پيش بود كه كسي در مصاحبه ى تعيين سطح زبان گفت كه ADHD دارد. اختلال تمركز حواس و بيش فعالى/ تكانشگرى . مى گفت حالا كه دارد تحت درمان قرار مى گيرد زندگى خيلى برايش بهتر شده. 
آنموقع وقتى از علايمش مى گفت من فكر مى كردم چه عجيب، من هم كه همينطورم؟ آدرس دكترش را گرفتم و آمدم براى تشخيص. چهار ساعت است كه اينجا هستم. دو تا مصاحبه داشته ام، يك دسته تست هم دادند دستم كه پر كنم و بياورم. 
خب. معلوم شده كه ADHD دارم. اين تشخيص باعث شد نفس راحتى بكشم، چون هميشه يك چيزى وراى خوددرگيريهاى روزمره ام يقه ام را گرفته بود و از من ميپرسيد آخر چه مرگت است؟! چرا نمى توانى خواندن يك كتاب را تمام كنى؟ يا كارهايت همينطور بيشتر و بيشتر مى شوند و نمى توانى هيچكدام را تمام كنى؟ چرا وسط حرف زدن يكمرتبه فراموش مى كنى اصلا راجع به چه چيز داشتى حرف ميزدى؟ چرا وقتى بايد حرف بزنى لال مى شوى، انگار اصلا نشنيده اى از تو چه پرسيده اند؟ 
واقعا مى گويم كه نفس راحت كشيدم. چون حالا ميدانم چه مرگم است و مى توانم براى بهبودش تلاش كنم. چون حالا ميفهمم كه افسردگى در واقع از عوارض اين مسئله است و نه خود مسئله. چون حالا مى توانم افسردگى را كنترل كنم و اين خودش آنقدر اتفاق بزرگى ست كه بنشينم بخاطرش گريه كنم.