۱۳۹۴ آبان ۲۹, جمعه

قزوین گردی

یکبار از آرش پرسیده بودم کدام شهر را پیشنهاد می‌کنی برای یک مقصد فرهنگی نزدیک و خوب؟ گفته بود قزوین یا سمنان. هر دو شهر آنقدر در بناهای تاریخی و فضای شهری خوب بودند که توی ذهنم با هم ادغام شده‌اند. این بار که برای بار دوم به قزوین رفتم توی کوچه‌های بازارش به دنبال گوشه‌های خاص سمنان بودم، بعد سرم به دیوار می‌خورد و می‌فهمیدم که خیر، گذر بین دو مسجد در بازار قدیمی سمنان بود نه قزوین. اما از قزوین سعد‌السلطنه را خوب یادم مانده بود که ورود به آن مثل باز شدن درب یک صندوقچه‌ی گنج بود! بازار فرش را یادم نمی‌آید که مال سمنان بود یا قزوین، که چشمم را گرفته بود. اما بازار ماهی‌فروشهای قزوین را یادم هست که حتی از بندر انزلی هم پر شور و پر نورتر بود. چیز دیگری که از قزوین دوست داشتم، به جز بی‌ادعا بودنش، به جز مردم مهربانش، به جز تابلوگذاری‌های خوب برای بناهای تاریخی‌اش، این بود که اکثریت شهر بنای بلند نداشت. توی قزوین هنوز می‌شد به آسمان نزدیک بود. اینبار که رفتم چند ساختمان بلند دیدم. احتمالا بودند و من متوجهشان نشده بودم. اما دلم از اینکه این شهر هم کم‌کم آسمان را کم بیاورد گرفت. آخرین چیزی که از این شهر دلنشین خیلی دوست دارم لهجه‌ی مردمانش است. حالا برویم قزوین گردی.

از مسجدالنبی شروع می‌کنیم که این ورودی‌اش مرا بسیار به یاد ورودی مسجد جامع کرمان می‌اندازد.






در بازار پشت مسجد
ورودی حمام قجر، موزه‌ی مردمشناسی و بسیار مفید
بام حمام قجر


قسمتی از روز را به خانه‌ی بهروزی پناه بردیم. خانه‌ای اعیانی و زیبا که امروزه به عنوان هتل و رستوران سنتی استفاده می‌شود.



کارکنان خانه‌ی بهروزی در توضیح دادن تاریخچه‌ی خانه از هم سبقت می‌گرفتند و رسم مهمان نوازی را می‌دانستند. ای کاش مواد خوراکی و وسایل پذیرایی‌شان را هم سنتی‌تر انتخاب کنند تا هماهنگی کامل با محیط داشته باشد.

آرامش این خانه جذبه‌ی عجیبی داشت. توی شاه‌نشین و در فضای دلچسب آن حاج آقا بهروزی را تصور می‌کردم که با مهمانهایش روی فرش زیبایی نشسته و از معاملات تجاری می‌گوید. آنچه این خانه به من القا می‌کرد، صلح بود و حس امنیت بلند مدت. 

می‌توانستم هفته‌ها در این مکان اقامت کنم و آرامش درون آنرا تنفس کنم. مدتها بود چنین آرامشی مرا به آغوش نکشیده بود.


آیا صدای آرامش را در این فضا می‌شنوید؟


دوربینم کم می‌آورد در انتقال فضا

دلم برای این رنگ آسمان تنگ بود...
سرای سعدالسلطنه هر بیننده‌ای را به خود جذب می‌کند و مرکز استقراری خوش‌یمن برای هنرمندان شهر است.

خطوط، نظم، عمق

بازی نور

و آسمانی که در همین نزدیکی‌ست
چه می‌شد اگر هنوز هم زیبایی جزیی لاینفک از زندگی روزمره می‌بود؟

جز تمجید چه می‌توان گفت؟
عمارت طوطی ساختمانی نوستالژیک بود.
اگر به قزوین رفته‌اید اما قیمه نثار نخورده‌اید برگردید! برگردید!

این نظم و رنگ در بسیاری نقاط شهر تکرار شده‌اند.
آب انبار حاج کاظم
بادگیرهای آب انبار حاج کاظم


حسینیه‌ی امینی‌ها جایی بود که فرشته بسیار دوست می‌داشت. بخاطر فرا رسیدن ماه محرم بسیاری از دیوارها، پنجره‌ها و ارسی‌ها با پارچه پوشانده شده بودند و نمای خوبی از ساختمان نداشتم. اما فضای زیبای خانه مجلل‌تر از آن بود که به آن دل ببندم. 




سقف یکی از اتاقها





سقف اتاقی دیگر

نور از آن گوشه چشمک میزد


علم با خروسی مغرور در پیش
چهلستون قزوین هم داستانهای خود را دارد

همان بلایی به سرش آمده که چهلستون اصفهان

بازی رنگ و نور در فضای داخل موزه چهلستون

انعکاسها بیشتر از پنجره‌ها جذبم می‌کرد


چهلستون در شب

شرح شکن‌زلف خم اندر خم جانان
کوته نتوان کرد که این قصه دراز است

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر