یکبار از
آرش پرسیده بودم کدام شهر را پیشنهاد میکنی برای یک مقصد فرهنگی نزدیک و خوب؟ گفته بود قزوین یا سمنان. هر دو شهر آنقدر در بناهای تاریخی و فضای شهری خوب بودند که توی ذهنم با هم ادغام شدهاند. این بار که برای بار دوم به قزوین رفتم توی کوچههای بازارش به دنبال گوشههای خاص سمنان بودم، بعد سرم به دیوار میخورد و میفهمیدم که خیر، گذر بین دو مسجد در بازار قدیمی سمنان بود نه قزوین. اما از قزوین سعدالسلطنه را خوب یادم مانده بود که ورود به آن مثل باز شدن درب یک صندوقچهی گنج بود! بازار فرش را یادم نمیآید که مال سمنان بود یا قزوین، که چشمم را گرفته بود. اما بازار ماهیفروشهای قزوین را یادم هست که حتی از بندر انزلی هم پر شور و پر نورتر بود. چیز دیگری که از قزوین دوست داشتم، به جز بیادعا بودنش، به جز مردم مهربانش، به جز تابلوگذاریهای خوب برای بناهای تاریخیاش، این بود که اکثریت شهر بنای بلند نداشت. توی قزوین هنوز میشد به آسمان نزدیک بود. اینبار که رفتم چند ساختمان بلند دیدم. احتمالا بودند و من متوجهشان نشده بودم. اما دلم از اینکه این شهر هم کمکم آسمان را کم بیاورد گرفت. آخرین چیزی که از این شهر دلنشین خیلی دوست دارم لهجهی مردمانش است. حالا برویم قزوین گردی.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر