۱۳۹۴ آذر ۱, یکشنبه

آرام و خواب خلق جهان را سبب تویی

صبح برادر کوچکتر در اینستاگرام برایم پیغام گذاشت که زنگ بزن. حدس زدم باید خبری شده باشد چون تقریبا هر روز و بدون دخالت اینستاگرام در تماسیم. متوجه شدم که تلفنم از تنظیم شناسه‌ی اپل خارج شده و پیامها را دریافت نکرده‌ام. زنگ زدم. گفت کجایی؟ نگرانت شده بودم. گفتم من خوبم. آنجا خبری شده؟ گفت بابا را آورده‌ایم بیمارستان. قلبم ایستاد. گفت نگران نباش. طوریش نیست. آمده بود برای چکاپ قلب، از همانجا بردندش توی اتاق عمل برای آنژیوپلاستی و استنت. شانس آوردیم که به موقع جنبیدیم. می‌توانست خیلی خطرناک شود. من روی مبل نشستم و به این موضوع فکر کردم که چقدر دورم. از دنیایی که بابا را برده‌اند اتاق عمل و من اصلا خبر نداشتم. خیر سرم کل پنج شنبه و جمعه را هم سر کار بودم و یک زنگ نزدم ببینم آنور دنیا چه خبر است. برادرم خیلی حرف زد تا خیالم را راحت کند. گفت بابا الان خوابیده. صبح زنگ بزن با خودش حرف بزن.
از نه سال پیش، وقتی برادرم تصادف کرد، توی کما بود و هیچکس به من واقعیت را نمی‌گفت ترس دارم. مادرم همیشه فکر می‌کند نباید خبر بد را به کسی داد. نه سال پیش وقتی التماسش کردم بگوید چه شده و عاقبت بعد از گریه و التماس من گفت برادرم تصادف کرده دنیا روی سرم آوار شد. آن لحظه یقین داشتم برادرم را از دست داده‌ام. توی ساندویچی نزدیک محل کارم نشسته بودم و زار می‌زدم که به من بگویید چه شده! برادرم کجاست؟ و آنها ذره ذره به داستان می‌افزودند، که برادرم در بیهوشی‌ست، پایش شکسته. به هوش که آمد مادرم می‌گفت نمی‌تواند حرف بزند. فکش خورد شده بود. پدرم می‌گفت خدا را شکر جراحی خوب پیش رفته، دکتر گفته دنده‌هایش زود جوش می‌خورند. همه‌شان نگران بودند که من نگران نشوم. برای همین اینطور شکنجه شدم، و برادرم را ذره ذره به من برگرداندند. 
چهار سال پیش در بولیوی و در جایی با کمترین امکانات ارتباطی بودم، وقتی بعد از یکهفته به اینترنت دسترسی پیدا کردم و صفحه‌ی فیس بوک را باز کردم تا باپیامهای تسلیت مواجه شوم. دخترخاله‌ام در جنگ با سرطان از پا افتاده بود اما من حتی از بیماریش خبر نداشتم. مادرم به بالینش می‌رفت اما حتی یکبار هم به من نگفته بود. تقصیر آنها نبود که من جلوی چشمشان نبودم تا به من بگویند. تقصیر من نبود که نمی‌توانستم جلوی چشمشان باشم.
یک جایی در گذشته‌ها سرنوشت من اینطور شد که از دایره بروم بیرون. 
اما هنوز برای آنچه درون دایره دارم می‌ترسم. 

به مامان تلفن زدم. گفتم بابا را فرستادی بیمارستان؟ گفت من که نفرستادم! تازه این چند وقته همه‌اش خودش گیر می‌داد. عزیزم! داشت خودش را تبرئه می‌کرد. اما سرحال بود. پس بابا باید خوب باشد. گفت اصلا بابایت همان ایران که بود کمی ناراحتی قلبی داشت. رفته بودیم بیمارستان قلب جواب نداده بودند، برگشته بودیم خانه. یادت نیست؟ نه، شماها بچه بودید، یادتان نیست. 

شب به برادرم زنگ زدم. پرسیدم بابا بیدار شده؟ گفت آره. گوشی را داد به بابا. مُعلیکم دخترم!! این نوع سلام دادن من و باباست. مُعلیکم. از وقتی مامان دوتا پایش را کرده توی یک کفش که نباید کلمه سلام را بگوییم چون یک شیر پاک خورده‌ای توی تلوزیونهای آنور آب گفته سلام یعنی تسلیم! و به جای کلمات عربی باید حتما از کلمات درود و بدرود استفاده کنیم، من و بابا رفته‌ایم توی فاز مخالف. سلامٌ علیکم هم نمی‌گوییم، یعنی سلامش را برمی‌داریم بخاطر دل مامان. برای همین مُعلیکم استفاده می‌کنیم که خودش معنی می‌دهد که بابا سرحال است و اوضاع بر وفق مراد. واقعا از سرحال بودنش تعجب کردم. بابا خیلی بد مریض است، از آن ناله‌کن های قهار. سرما که می‌خورد انگار دنیا به آخر رسیده. صدای ناله‌اش چهارتا خانه آنطرفتر هم می‌رود. از آندفعه که برای نمونه برداری روده بیهوشش کرده بودند که نگویم، آسمان و زمین را به هم دوخته بود. من هم راننده‌ی اختصاصی‌اش بودم و هم شنونده‌ی ناله‌هایش، اما گاهی جلوی خندیدنم را نمی‌گرفتم چون می‌دانستم دارد تمارض می‌کند و چیزی‌اش نیست. بابا هم دل دارد، گاهی دلش می‌خواهد مامان برود نازش را بکشد. 
حالا بابا کاملا سرحال بود و داشت از لایروبی جوبهای قلبش تعریف می‌کرد. دلم می‌خواست آنجا بودم. ماچش می‌کردم و می‌گفتم چقدر دوستش دارم. دلم می‌خواست پیشش بودم، آمدن مامان و شروع ناله‌های بابا را می‌دیدم و می‌خندیدم. دلم برای ساعتها گپ زدن با بابا تنگ شده، و بعد قهر کردن مامان که همیشه با بابایت بیشتر حرف داری تا من.
دلم می‌خواهد دوباره پا بگذارم توی دایره. 

۲ نظر:

  1. سلام
    خداروشکر که خوب هستند. همیشه خوب و سلامت باشید.

    پاسخحذف