۱۳۹۴ آذر ۸, یکشنبه

از روزها...

يك روزهايى هم از همان صبحش با معاشرت شروع می‌شود و با معاشرت ادامه پیدا می‌کند و با معاشرت به پایان می‌رسد، تا آخر شب كه مى رسى خانه نفس عميقى بكشى و بگويى جانم تازه شد.
سوغات شیرین. Maple Syrup .شیره‌ی درخت افرا که روی پنکیک می‌ریزند.


۱۳۹۴ آذر ۳, سه‌شنبه

صدای سکوت چگونه است؟

گفتم دکتر متخصص می‌گوید صدای گوش تو بخاطر عصبی بودن است، اما من که عصبی نیستم؟
ناهید گفت من در درون عصبی‌ام، در درون با خودم حرف می‌زنم و گاهی دو ساعت احتیاج دارم تنها باشم تا با صدای درون خودم حرف بزنم. قبلا اینطوری نبودم. به نظرم چهل تا پنجاه سالگی واقعا آدم عوض می‌شود.
فکر کردم ولی کسی که از اول زندگیش اینطوری بوده چطور؟ همیشه صدای درونم بلند و واضح بوده. حالا از آن دوره‌ی غیر عادی که صدای دیگران را می‌شنیدم بگذریم، ولی صدای درونم همیشه و از وقتی یادم میاید حضور داشته... اصلا مگر می‌شود کسی صدای درون نداشته باشد یا صدای درونش خفته باشد؟ 

۱۳۹۴ آذر ۱, یکشنبه

آرام و خواب خلق جهان را سبب تویی

صبح برادر کوچکتر در اینستاگرام برایم پیغام گذاشت که زنگ بزن. حدس زدم باید خبری شده باشد چون تقریبا هر روز و بدون دخالت اینستاگرام در تماسیم. متوجه شدم که تلفنم از تنظیم شناسه‌ی اپل خارج شده و پیامها را دریافت نکرده‌ام. زنگ زدم. گفت کجایی؟ نگرانت شده بودم. گفتم من خوبم. آنجا خبری شده؟ گفت بابا را آورده‌ایم بیمارستان. قلبم ایستاد. گفت نگران نباش. طوریش نیست. آمده بود برای چکاپ قلب، از همانجا بردندش توی اتاق عمل برای آنژیوپلاستی و استنت. شانس آوردیم که به موقع جنبیدیم. می‌توانست خیلی خطرناک شود. من روی مبل نشستم و به این موضوع فکر کردم که چقدر دورم. از دنیایی که بابا را برده‌اند اتاق عمل و من اصلا خبر نداشتم. خیر سرم کل پنج شنبه و جمعه را هم سر کار بودم و یک زنگ نزدم ببینم آنور دنیا چه خبر است. برادرم خیلی حرف زد تا خیالم را راحت کند. گفت بابا الان خوابیده. صبح زنگ بزن با خودش حرف بزن.
از نه سال پیش، وقتی برادرم تصادف کرد، توی کما بود و هیچکس به من واقعیت را نمی‌گفت ترس دارم. مادرم همیشه فکر می‌کند نباید خبر بد را به کسی داد. نه سال پیش وقتی التماسش کردم بگوید چه شده و عاقبت بعد از گریه و التماس من گفت برادرم تصادف کرده دنیا روی سرم آوار شد. آن لحظه یقین داشتم برادرم را از دست داده‌ام. توی ساندویچی نزدیک محل کارم نشسته بودم و زار می‌زدم که به من بگویید چه شده! برادرم کجاست؟ و آنها ذره ذره به داستان می‌افزودند، که برادرم در بیهوشی‌ست، پایش شکسته. به هوش که آمد مادرم می‌گفت نمی‌تواند حرف بزند. فکش خورد شده بود. پدرم می‌گفت خدا را شکر جراحی خوب پیش رفته، دکتر گفته دنده‌هایش زود جوش می‌خورند. همه‌شان نگران بودند که من نگران نشوم. برای همین اینطور شکنجه شدم، و برادرم را ذره ذره به من برگرداندند. 
چهار سال پیش در بولیوی و در جایی با کمترین امکانات ارتباطی بودم، وقتی بعد از یکهفته به اینترنت دسترسی پیدا کردم و صفحه‌ی فیس بوک را باز کردم تا باپیامهای تسلیت مواجه شوم. دخترخاله‌ام در جنگ با سرطان از پا افتاده بود اما من حتی از بیماریش خبر نداشتم. مادرم به بالینش می‌رفت اما حتی یکبار هم به من نگفته بود. تقصیر آنها نبود که من جلوی چشمشان نبودم تا به من بگویند. تقصیر من نبود که نمی‌توانستم جلوی چشمشان باشم.
یک جایی در گذشته‌ها سرنوشت من اینطور شد که از دایره بروم بیرون. 
اما هنوز برای آنچه درون دایره دارم می‌ترسم. 

به مامان تلفن زدم. گفتم بابا را فرستادی بیمارستان؟ گفت من که نفرستادم! تازه این چند وقته همه‌اش خودش گیر می‌داد. عزیزم! داشت خودش را تبرئه می‌کرد. اما سرحال بود. پس بابا باید خوب باشد. گفت اصلا بابایت همان ایران که بود کمی ناراحتی قلبی داشت. رفته بودیم بیمارستان قلب جواب نداده بودند، برگشته بودیم خانه. یادت نیست؟ نه، شماها بچه بودید، یادتان نیست. 

شب به برادرم زنگ زدم. پرسیدم بابا بیدار شده؟ گفت آره. گوشی را داد به بابا. مُعلیکم دخترم!! این نوع سلام دادن من و باباست. مُعلیکم. از وقتی مامان دوتا پایش را کرده توی یک کفش که نباید کلمه سلام را بگوییم چون یک شیر پاک خورده‌ای توی تلوزیونهای آنور آب گفته سلام یعنی تسلیم! و به جای کلمات عربی باید حتما از کلمات درود و بدرود استفاده کنیم، من و بابا رفته‌ایم توی فاز مخالف. سلامٌ علیکم هم نمی‌گوییم، یعنی سلامش را برمی‌داریم بخاطر دل مامان. برای همین مُعلیکم استفاده می‌کنیم که خودش معنی می‌دهد که بابا سرحال است و اوضاع بر وفق مراد. واقعا از سرحال بودنش تعجب کردم. بابا خیلی بد مریض است، از آن ناله‌کن های قهار. سرما که می‌خورد انگار دنیا به آخر رسیده. صدای ناله‌اش چهارتا خانه آنطرفتر هم می‌رود. از آندفعه که برای نمونه برداری روده بیهوشش کرده بودند که نگویم، آسمان و زمین را به هم دوخته بود. من هم راننده‌ی اختصاصی‌اش بودم و هم شنونده‌ی ناله‌هایش، اما گاهی جلوی خندیدنم را نمی‌گرفتم چون می‌دانستم دارد تمارض می‌کند و چیزی‌اش نیست. بابا هم دل دارد، گاهی دلش می‌خواهد مامان برود نازش را بکشد. 
حالا بابا کاملا سرحال بود و داشت از لایروبی جوبهای قلبش تعریف می‌کرد. دلم می‌خواست آنجا بودم. ماچش می‌کردم و می‌گفتم چقدر دوستش دارم. دلم می‌خواست پیشش بودم، آمدن مامان و شروع ناله‌های بابا را می‌دیدم و می‌خندیدم. دلم برای ساعتها گپ زدن با بابا تنگ شده، و بعد قهر کردن مامان که همیشه با بابایت بیشتر حرف داری تا من.
دلم می‌خواهد دوباره پا بگذارم توی دایره. 

۱۳۹۴ آبان ۲۹, جمعه

قزوین گردی

یکبار از آرش پرسیده بودم کدام شهر را پیشنهاد می‌کنی برای یک مقصد فرهنگی نزدیک و خوب؟ گفته بود قزوین یا سمنان. هر دو شهر آنقدر در بناهای تاریخی و فضای شهری خوب بودند که توی ذهنم با هم ادغام شده‌اند. این بار که برای بار دوم به قزوین رفتم توی کوچه‌های بازارش به دنبال گوشه‌های خاص سمنان بودم، بعد سرم به دیوار می‌خورد و می‌فهمیدم که خیر، گذر بین دو مسجد در بازار قدیمی سمنان بود نه قزوین. اما از قزوین سعد‌السلطنه را خوب یادم مانده بود که ورود به آن مثل باز شدن درب یک صندوقچه‌ی گنج بود! بازار فرش را یادم نمی‌آید که مال سمنان بود یا قزوین، که چشمم را گرفته بود. اما بازار ماهی‌فروشهای قزوین را یادم هست که حتی از بندر انزلی هم پر شور و پر نورتر بود. چیز دیگری که از قزوین دوست داشتم، به جز بی‌ادعا بودنش، به جز مردم مهربانش، به جز تابلوگذاری‌های خوب برای بناهای تاریخی‌اش، این بود که اکثریت شهر بنای بلند نداشت. توی قزوین هنوز می‌شد به آسمان نزدیک بود. اینبار که رفتم چند ساختمان بلند دیدم. احتمالا بودند و من متوجهشان نشده بودم. اما دلم از اینکه این شهر هم کم‌کم آسمان را کم بیاورد گرفت. آخرین چیزی که از این شهر دلنشین خیلی دوست دارم لهجه‌ی مردمانش است. حالا برویم قزوین گردی.

از مسجدالنبی شروع می‌کنیم که این ورودی‌اش مرا بسیار به یاد ورودی مسجد جامع کرمان می‌اندازد.






در بازار پشت مسجد
ورودی حمام قجر، موزه‌ی مردمشناسی و بسیار مفید
بام حمام قجر


قسمتی از روز را به خانه‌ی بهروزی پناه بردیم. خانه‌ای اعیانی و زیبا که امروزه به عنوان هتل و رستوران سنتی استفاده می‌شود.



کارکنان خانه‌ی بهروزی در توضیح دادن تاریخچه‌ی خانه از هم سبقت می‌گرفتند و رسم مهمان نوازی را می‌دانستند. ای کاش مواد خوراکی و وسایل پذیرایی‌شان را هم سنتی‌تر انتخاب کنند تا هماهنگی کامل با محیط داشته باشد.

آرامش این خانه جذبه‌ی عجیبی داشت. توی شاه‌نشین و در فضای دلچسب آن حاج آقا بهروزی را تصور می‌کردم که با مهمانهایش روی فرش زیبایی نشسته و از معاملات تجاری می‌گوید. آنچه این خانه به من القا می‌کرد، صلح بود و حس امنیت بلند مدت. 

می‌توانستم هفته‌ها در این مکان اقامت کنم و آرامش درون آنرا تنفس کنم. مدتها بود چنین آرامشی مرا به آغوش نکشیده بود.


آیا صدای آرامش را در این فضا می‌شنوید؟


دوربینم کم می‌آورد در انتقال فضا

دلم برای این رنگ آسمان تنگ بود...
سرای سعدالسلطنه هر بیننده‌ای را به خود جذب می‌کند و مرکز استقراری خوش‌یمن برای هنرمندان شهر است.

خطوط، نظم، عمق

بازی نور

و آسمانی که در همین نزدیکی‌ست
چه می‌شد اگر هنوز هم زیبایی جزیی لاینفک از زندگی روزمره می‌بود؟

جز تمجید چه می‌توان گفت؟
عمارت طوطی ساختمانی نوستالژیک بود.
اگر به قزوین رفته‌اید اما قیمه نثار نخورده‌اید برگردید! برگردید!

این نظم و رنگ در بسیاری نقاط شهر تکرار شده‌اند.
آب انبار حاج کاظم
بادگیرهای آب انبار حاج کاظم


حسینیه‌ی امینی‌ها جایی بود که فرشته بسیار دوست می‌داشت. بخاطر فرا رسیدن ماه محرم بسیاری از دیوارها، پنجره‌ها و ارسی‌ها با پارچه پوشانده شده بودند و نمای خوبی از ساختمان نداشتم. اما فضای زیبای خانه مجلل‌تر از آن بود که به آن دل ببندم. 




سقف یکی از اتاقها





سقف اتاقی دیگر

نور از آن گوشه چشمک میزد


علم با خروسی مغرور در پیش
چهلستون قزوین هم داستانهای خود را دارد

همان بلایی به سرش آمده که چهلستون اصفهان

بازی رنگ و نور در فضای داخل موزه چهلستون

انعکاسها بیشتر از پنجره‌ها جذبم می‌کرد


چهلستون در شب

شرح شکن‌زلف خم اندر خم جانان
کوته نتوان کرد که این قصه دراز است

۱۳۹۴ آبان ۲۴, یکشنبه

کیستی تو...

یادم نیست فایل صوتی صحنه‌ی دیدار مولانا و شمس چه زمانی به دستم رسیده بود اما از همان لحظه آرزو داشتم ویدئوی این اپرای عروسکی را ببینم، امشب که در سالن تالار فردوسی نشسته بودم، در صدای همایون شجریان و محمد معتمدی غرق بودم و عشق می‌کردم، عشق...

آدمی چون کشتی است و بادبان
تا کی آرد باد را آن باد ران...

۱۳۹۴ آبان ۲۲, جمعه

و وحدت اسلامی عاشقانه‌ترین خیابان تهران بود.

آبان که به دو نیم می‌شود، در نور شفاف خورشید و رنگ رنگ برگها، و صدای کورش یغمایی که می‌خواند «اگه تنهام رو زمین، توی شبها...» جاده مرا می‌خواند، تا به طالقان بروم، یا به ابیانه، یا به لالان، یا به هر جای دیگر که در این فصل زیباترین نقطه‌ی زمین است. اینجاست به یاد تو می‌افتم. به یاد کودکانه دوستت داشتن‌ها، به یاد آرزوی شنیدن صدای زنگ تلفن، به یاد روزی که عاقبت تلفن زدی و من گفتم اشتباه گرفته‌اید. به یاد تو که عشق اولم بودی...

۱۳۹۴ آبان ۱۳, چهارشنبه

خرمشهر به آغوش می‌کشد و بوشهر نرم نرم خودش را جا می‌کند. قسمت پایانی: بوشهر، بخش دوم

چهار محل بوشهر جایی نبود که در نیم ساعت قدم زدن شبانه بشود کشفش کرد. روز تاسوعا و در عین گرمای هوا فرصت داشتیم محله‌ها را بگردیم و کمی با شهر آشنا بشویم. بعدا درباره‌ی چهار محل در اینترنت خواندم و فکر می‌کنم معرفی اجمالی‌شان خالی از لطف نباشد.
محله کوتی یا شیخ سعدون. قدیمی‌ترین محله بوشهر در جنوب غربی شهر که مسیرهای زیبایی به سمت خلیج دارد. می‌گویند محله بخاطر وجود ساختمان کمپانی هند شرقی و در روایتی دیگر به خاطر وجود کنسولگری انگلستان که به ساختمان کوتی معروف بوده به محله کوتی معروف شده. (من شخصا مدیون تمام آدمهایی هستم که نگذاشتند ایران مستعمره بشود. هر بار که به جنوب سفر می‌کنم بیشتر پی به بزرگی کار آنها می‌برم.) ساختمانهای شاخص محله با پنجره‌های بلند و طاق نیم‌دایره در بالای پنجره‌ها از تاثیر معماری غیر ایرانی حکایت می‌کند. مسجد شیخ سعدون مراسم تعزیه‌ای در زمین فوتبال محله ترتیب داده بود و عده‌ی بسیاری با پفک و تخمه به تماشا آمده بودند. اما شربتی که دو نفر از خادمین مسجد به مردم دادند واقعا طعم بهشت داشت. شهرزاد بعد از نوشیدن شربت در خیابان چرخید و لیوانهای یکبار مصرف افتاده روی زمین را جمع کرد. در همین محله‌ی کوتی بود که من عاشق یکی از ساختمانهای قدیمی شدم و واقعا از ته دل آرزو کردم که صاحب آن باشم. معمولا ساختمانها اینطور با من حرف نمی‌زنند و از اتفاقاتی که می‌تواند در درونشان رقم بخورد چیزی بروز نمی‌دهند. اما این ساختمان نیمه خرابه با طاقهای زیبا و نوری که درونش افتاده بود به من یادآوری می‌کرد که چه آدم ناموفقی هستم که از پس خریدن یک ساختمان متروکه نیمه ویران در شهری ساحلی هم برنمی‌آیم. با اینکه واقعا می‌خواهمش. 
محله شنبدی. این موضوع که ما نقشه نداشتیم و به جای محله‌ی دهدشتی به محله‌ی شنبدی رفتیم کاملا اتفاقی بود. اما فکر می‌کنم این بهترین اتفاقی بود که می‌توانست بیفتد. حکایت خودمان در محله‌ی شنبدی را در ادامه می‌آورم. اما از خود محله شنبدی بگویم که به خاندان آل عصفور بحرینی منسوب است. این خاندان شیعه در اصل مصری بودند و به بحرین مهاجرت کردند و سپس در بوشهر ساکن شدند. حالا چرا شنبدی؟ چون شنبه‌ابن صالح آل عصفور کسی بود که به بوشهر مهاجرت کرده. البته در جایی دیگر نام این شخص شیخ شنبد و سیزدهمین جد آل عصفور برده شده. البته یک روایت دیگر هم هست که من بخاطر داستانی بودن بیشتر دوستش دارم. می‌گویند سه برادر افریقایی به نام برادران شنبو در بوشهر زندگی می‌کردند که روزهای شنبه سنج و دمام و بوق خود را برمی‌داشتند و روی تپه‌ی ارمنی‌ها می‌نواختند و مردم با شنیدن آن می‌گفتند بریم شنبو. 
محله دهدشتی. همانطور که گفتم ما تا روز آخر نمی‌دانستیم محله‌ی دهدشتی کجاست! می‌گویند اهالی آن از دهدشت فارس آمده بودند و تاجران ماهری بودند. نزدیک بودن این محله به بازار هم تاییدی بر این نکته بود. عده‌ی دیگری از روستایی در نزدیکی کازرون به نام دوان به این محله آمدند و در اینجا ساکن شدند و مسجدی به نام دوانی‌ها بنا کردند. راستش اطلاعات زیادی درباره‌ی این محله‌ی زیبا پیدا نکردم. 
کوی بهبهانی. جدیدترین محله از چهار محل کوی بهبهانی‌هاست که در دوره‌ی قاجار از بهبهان آمدند و دوره‌ی تجارت جدیدی در شهر آغاز کردند. مراسم عزاداری محرم از حسینیه‌ی این مسجد که بر خیابان و بسیار نزدیک به ساحل بود آغاز می‌شد بنابراین تعجبی نداشت که ما مدت زیادی را در این مکان بگذرانیم. شب اول وقتی اینجا بودیم واقعه‌ای پیش آمد که لااقل در ذهن ما مهمانهای شهر زننده بود. پنج شش تا خانم چادری و با آرم امر به معروف و نهی از منکر، به همراه دو آقا، به شکل زننده‌ای در محوطه‌ی حسینیه رژه رفتند و به سر و وضع مردم گیر دادند. به قول شهرزاد شبیه سپاه شمر بودند و در واقع این حضور زشت آنها بود که توجه همه را به سوی آستین یا لباس دختری جلب می‌کرد وگرنه تا آنموقع کسی به آنها توجه نمی‌کرد. شب تاسوعا متوجه شدیم که این گروه هیچوقت کاری از پیش نخواهند برد چون لباسهای پوشیده شده مثل کت و دامن سفید و سرمه‌ای یا پیراهن شب فراوان بود. 
در مورد مراسم عزاداری بوشهری‌ها می‌خواهم مشاهدات خودم را بنویسم و به منبع دیگری استناد نکنم. در واقع بدم نمی‌آید اگر یک بوشهری اصیل بتوانداین مشاهدات مرا نقد کند. 
بوشهر در ایام محرم در طول روز تعطیل بود. شهر خلوت و هوا بسیار گرم بود و اینکه سر از مسجد شیخ سعدون درآوردیم کاملا اتفاقی بود. در همان بعد از ظهر داغ بود که صدای بوق و سپس صدای دمام و سنج بلند شد. این دمام و سنج زدن برای جمع کردن مردم و به هیجان آوردنشان بود و دسته‌ی دمام زنان، که ابتدا در کوچه‌ی تنگی می‌نواختند، کم کم به سمت مسجد حرکت می‌کردند و بعد از حدود بیست دقیقه نواختن، موسیقی را قطع کرده وارد مسجد می‌شدند، با اینکار مردم را به داخل مسجد یا تکیه یا حسینیه دعوت می‌کردند. در مورد محله‌ی کوتی، این موسیقی دعوتی بود برای مراسم تعزیه در زمین فوتبال. در روز عاشورا جمعیت از روز قبل هم بیشتر شده بود. در حسینیه کوی بهبهانی‌ها این دمام نوازان با مشکل بزرگی روبرو بودند: ازدحام جمعیت. در واقع نوازندگی در بین چند صد نفر که می‌خواستند آنها را ببینند یا از آنها فیلم یا عکس بگیرند و به آنها فشار می‌آوردند کار خیلی سختی بود و تعجب می‌کردم که آنها همچنان مقاومت می‌کنند و راه خود را به طرف مسجد ادامه می‌دهند. ادامه‌ي مراسم پس از قطع موسیقی، نوحه‌خوانی و دسته‌های سینه‌زنی بود که معروف هستند. عده‌ای از ریش سفیدهای مسجد برقراری نظم را به عهده گرفته بودند و کم‌کم همه‌ی تماشاچی‌ها را (به جز ما که روی سکوی بلند دور حسینیه ایستاده بودیم) بیرون کردند تا اولین حلقه آنقدر بزرگ شود که کاملا محیط حسینیه را پوشش دهد. بعد چند نفر به وسط می‌رفتند و حلقه‌ی جدیدی را به دور نوحه‌خوان تشکیل می‌دادند، سینه زنها تقریبا همه دستار به کمر بسته بودند و با دست چپ دستار نفر بغلی را می‌گرفتند و با دست راست و منظم سینه می‌زدند. این دستار قاعدتا باید برای نظم حلقه به کار برود، اما اینکه از نظر اعتقادی هم اهمیت داشته باشد نمی‌دانم. حلقه‌ی جدید به تدریج و با اضافه شدن افرادی از حلقه‌ی قدیم بزرگتر می‌شد، تا کاملا جلوی حلقه‌ی قدیمی قرار می‌گرفت. وقتی این دو حلقه در حال چرخیدن و سینه زدن بودند حلقه‌ی جدیدی در مرکز دایره تشکیل می‌شد، تعداد حلقه‌ها به اندازه‌ی ظرفیت حسینیه افزایش می‌یافت و به این ترتیب بوشهری‌ها مراسم نوحه و سینه زنی منظم خودشان را به مرحله‌ی اجرا در‌ می‌آورند. 
در پایان سینه زنی اتفاق جالبی می‌افتاد که فکر می‌کنم شاخصه‌ی اصلی عزاداری بوشهر باشد. تعدادی مرد در کنار همدیگر و با حلقه کردن بازوهایشان به هم می‌پیوستند و بعد در دو انتهای این خط، دو دسته مردهای پیر و جوان قطار می‌شدند و دستار نفر جلو را می‌گرفتند و  کل این گروه واویلاگویان در خیابان راه می‌افتادند. در جایی حلقه می‌شدند، سینه می‌زدند، دوباره صف می‌شدند، حرکت می‌کردند، و بعضی از آنها مثل گروهی که حسینیه‌ی بهبهانی را اشغال می‌کرد و منور روشن می‌کرد (!!) بسیار پر شور و حال بودند و ریتم عزاداریشان بسیار هیجان‌انگیز و پر سر و صدا بود. برای ما که تا بحال با چنین حرکت خودجوش و پر جوش و خروشی آشنا نبودیم تماشای این صف بزرگ پر سر و صدا که مثل اژدهایی در خیابان جلو می‌رفت، به داخل حسینیه هجوم می‌برد و بعد به خیابان برمی‌گشت بسیار عجیب و جالب بود. این حرکت جمعی که حتی پسر بچه‌ها را در انتهای دم خود به دنبال می‌کشید، هیجانی عمومی بود که به اشتراک گذاشته می‌شد و همه را داخل می‌کرد. دو ویدئوی خیلی کوتاه از این نوع مراسم در اینستاگرام (Fergolita) گذاشته‌ام. 
نکته‌ی دیگر که در بوشهر به چشم می‌آمد دسته‌های عزاداری زنان بود. زنان با بلند کردن گهواره شعر می‌خواندند و در خیابان حرکت می‌کردند. در روز عاشورا هم زنان اولین گروهی بودند که پشت علم دهدشتی‌ها حرکت می‌کردند و سوگنامه می‌خواندند. در پشت علمهای محله‌های دیگر هم زنان و مردان در کنار همدیگر پشت علم حرکت می‌کردند. اما این مطلب در بعد از ظهر عاشورا می‌توانست ناشی از ازدحام جمعیت باشد. 
بعد از ظهر تاسوعا و بعد از تماشای بخشی از تعزیه، به کنار خلیج فارس رفتیم و من بیشتر از شب قبل قربان صدقه‌ی دریای زیبا رفتم! جالب اینجا بود که عکسی از غروب آفتاب در اینستاگرام گذاشتم و اینطور شد که خیلی اتفاقی من و آرزو همدیگر را پیدا کردیم چون او هم به بوشهر آمده بود! و جالبتر اینکه هر دوی ما تصویر مشابهی از غروب آفتاب در خلیج عزیز را گذاشته بودیم! قرار شد شب همدیگر را در حسینیه‌ی بهبهانی ببینیم و در عین ازدحام جمعیت به این امر موفق شدیم. بعد در کوچه‌ی پشت مسجد و جایی که از بوی روغن فلافل سرخ‌کن‌ها یک لایه چربی رویمان می‌بست با هم گپ زدیم. حالا که می‌بینم بوشهر شهر اعجاب انگیزی بود، چون شهرزاد دوتا از دوستان قدیمی‌اش را دید و من هم خیلی اتفاقی آرزو را دیدم و بعد در حسینه‌ی شنبدی با کسی رو در رو شدم که داشتم از دستش در می‌رفتم! بگذریم. 
بوشهری‌ها مراسمی به نام شمع‌زنی دارند. در عصر روز تاسوعا و در واقع شب عاشورا، در چهارمحل راه می‌افتند و در خیابان و کوی و برزن، و همچنین در خانه‌های قدیمی شمع روشن می‌کنند. جالب است که درب خانه‌ها به روی همه باز است تا بیایند و شمعی روشن کنند. بسیاری از شمعها روی منبرهای قدیمی روشن می‌شد، ولی شمعهای روشن شده روی دیوار هم کم نبودند. مراسم بسیار زیبایی که یکمرتبه مرا به «نوچه د لاس ولیتاس» می‌برد؛ مراسمی در بوگوتای کلمبیا و در بزرگداشت مسیح. 
شب بعد از استراحت در پانسیون و قبل از قفل شدن در بیرون آمدیم. مقصد بازهم شهر بود، و کناره‌ی خلیج فارس. با دوست شهرزاد به اسم اعظم آشنا شدم و کنار آب نشستیم و صحبت کردیم. با نزدیک شدن به نیمه شب هم به کوی بهبهانی‌ها رفتیم تا شروع مراسم را از دست ندهیم. شرح مراسم کوی بهبهانی را در بالا داده‌ام. پس به ساعت دو می‌رویم، زمانی که باید راه می‌افتادیم و به هیئت دهدشتی‌ها می‌رفتیم، و اینجا بود که خیلی اتفاقی راهمان را به سمت مسجد جمعه کج کردیم و از حسینیه‌ی شنبدی‌ها سر درآوردیم. مثل همیشه سرمان را پایین انداختیم و رفتیم داخل که به ما تذکر دادند وارد بخش مردانه شده‌ایم و باید در این ازدحام بیرون می‌رفتیم و خودمان را به پشت ساختمان و قسمت بانوان می‌رساندیم. اینجا بود که با کسی روبرو شدم که مرا خانم دکتر خطاب می‌کرد و ناراحت شده بود که چرا آمدنم به بوشهر را به او خبر نداده بودم. بعد هم گفت خبر دارد که ما به کدام روستاها سر زده بودیم. داشتم شاخ درمی‌آوردم. بعد فهمیدیم که یکی از فروشندگان لوازم پزشکی ما را باز شناخته بود و کل جریان واکر خریدنمان را به ایشان اطلاع داده بود. به هر حال، ما در قسمت مردانه‌ی حسینیه بودیم و خیلی محترمانه بیرونمان کردند، و در واقع فرصتی به ما دادند تا محله‌ی شنبدی را با تمام کیفیتش درک کنیم. 
کوچه‌های تنگ محله‌ی شنبدی و ساختمانهای قدیمی سفید، بخصوص آن عمارت قدیمی که درهایش را باز گذاشته بود و نورافکن روی طاقهای زیبایش انداخته بود و جوانهایی که وارد می‌شدند تا شمع روشن کنند، همه چیز مرا به فضایی بیرون از ایران می‌برد. ساعتهای بعد از نیمه شب، در محله‌ای قدیمی و با کیفیت، با حضور آنهمه جوان، بیشتر مرا به جایی دیگر می‌برد. روی سکوی خانه‌ای قدیمی می‌نشستم و می‌گذاشتم ذهنم این احساس خوب را جذب کند. در تصوراتم هم نمی‌گنجید که شام عاشورا در بوشهر اینقدر برایم متفاوت باشد. 
ساعت چهار صبح بود که صف نذری بگیرها در پشت مسجد جمعه تشکیل شد. دو تا پنجره‌ی بسته برای زنها و مردها وجود داشت. همه غرولند می‌کردند، که چرا نذری‌ نمی‌دهند. در واقع این مسجد هر سال آش مخصوصی درست می‌کرد و ابتدا به ساکنین محله می‌داد، سپس مازاد را بین متقاضیان نذری تقسیم می‌کرد. و مردم منتظرالنذری از اینکه ممکن است آش تمام بشود شاکی بودند. ما هم که بیکار بودیم و جایی نداشتیم که به آن برگردیم، پس شهرزاد روی سکوی قدیمی نشست و من توی صف ایستادم. وقتی پنجره باز شد هر دو صف مثل گرسنه‌ها به طرف پنجره‌ها هجوم بردند، طوری که مردها یک ظرف آش روی سر این آشنای بوشهری ما خالی کردند! من هم در قسمت زنانه داشتم کمک می‌کردم پیرزنی که با عصا آن جلو دو ظرف بزرگ آش به دست گرفته بود و نمی‌توانست خودش را به عقب بکشد از مهلکه نجات بدهم. بعد از این سوپرمن بازی هم دست دراز کردم و خیلی خونسرد یک ظرف آش را برداشتم و پیروزمندانه پیش شهرزاد آمدم که نگران حال من شده بود و می‌خواست به من بگوید که پشیمان شدم، آش نمی‌خواهیم! به شهرزاد گفتم در توانایی‌های من شک نکند! قاشقهای پلاستیکی که از شله‌زرد عصر نگه‌داشته بودیم به دردمان خورد و نشستیم در همان سکوی قدیمی در کوچه‌ی تنگ آش خوردیم. وصف کیفی که آن لحظه به من می‌داد کار غیر ممکنی‌ست. دوستمان هم که حالا سرش را شسته بود آمد و کنار ما آش خورد. وقتی از جلوی مسجد رد می‌شدیم از دیدن آدمهایی که ده بیست ظرف آش روی زمین چیده بودند و هنوز کسی را برای آش گرفتن به صف می‌فرستادند متعجبمان کرد. حتی همان پیرزن که نزدیک بود جلوی صف له بشود داشت برمی‌گشت بازهم آش بگیرد. جل‌الخالق! حالا درک می‌کردم چرا آش اهالی محل را پیش از این جماعت می‌دهند. ما که روزی‌مان را گرفته بودیم و خیلی راضی و خشنود بودیم. 
اگر دوست دارید بدانید آخر و عاقبت ما با بی‌خانمانی چه شد، باید بگویم که به بهشت صادق در نزدیکی پانسیون رفتیم و اول می‌خواستیم در قطعه‌ی شهدا بخوابیم، ولی دیدیم که عده‌ی زیادی آمده‌اند و پای مزار عزیزانشان شب عاشورا را صبح می‌کنند. در حسینیه‌ی بسیار شیک این مکان مراسم روضه خوانی برای خانمها برگزار بود که البته صدای بلندگویش بسیار بلند بود، پس موکتی آبی‌رنگ در بیرون از ساختمان را انتخاب کردیم و همانجا خوابیدیم. اول سر و صدای بچه‌هایی که مادرهایشان در روضه خوانی بودند نمی‌گذاشت بخوابیم. بعد خانمی که با دمپایی هی بالای سر ما می‌آمد و می‌گفت بلند شویم چون خانمها دارند می‌روند و ممکن است کسی بیاید ما را اذیت کند. می‌خواستم بگویم خانم اینجا هیچکس بیشتر از شما ما را اذیت نمی‌کند! ساعت شش بود و تا ساعت هفت که پانسیون باز می‌شد ما خسته، آویزان و آواره بودیم. خانمی به ما گفت می‌توانیم تا زمانی که خانمها دارند حسینیه را جارو می‌کشند داخل بمانیم. با اینکه شب گرم بود اما دم صبح کمی سرد شده بود و سرماخوردگی من داشت بدتر می‌شد، پس پناه بردن به حسینیه بسیار به موقع بود. نیم ساعتی آنجا نشستیم تا وقتی کار جارو و تمیز کاری خانمها تمام شد و مجبور شدیم از آنجا هم بیاییم بیرون. نمی‌دانم چرا آنموقع صبح زمان اینقدر دیر می‌گذشت. به پانسیون رفتیم و بالاخره آقایی که می‌خواست از ساختمان بیرون بیاید کلید را پیدا کرد و در را باز کرد و ما توانستیم وارد شویم و به تختخواب پناه ببریم تا دوباره باتریهایمان پر شود. 
برای ظهر عاشورا به جفره رفتیم، منطقه‌ای در غرب، که منطقه‌ای ماهیگیری بود و بسیار نزدیک به خلیج. من بیرون در حال عکاسی بودم و شهرزاد در داخل ساختمان مانده بود. خانمی مهربان به من تعارف کرد به جای روی زمین نشستن بروم روی بلوک سیمانی او بنشینم. سرماخوردگی‌ام داشت اذیت می‌کرد و سر که به دیوار تکیه می‌دادم خوابم می‌برد. وقتی مراسم تمام شد و گروه واویلاگویان به خیابان آمد من برای عکاسی از آنها رفته بودم و کسی صدایم زد. همان خانم مهربان بود که دو ظرف یکبار مصرف نذری برایم آورده بود. اصلا انتظارش را نداشتم و این محبتش خیلی به دلم نشست. از او خیلی تشکر کردم و با شهرزاد کنار خیابان نشستیم و شکر پلو وقیمه بوشهری خوردیم. از آنجا به طرف شهر راه افتادیم، آنهم از کرانه‌ی خلیج، و با لذت. 
درست به زمان شروع آخرین بخش تعزیه رسیدیم. خانمی بالای سر من ایستاده بود که تمام متن تعزیه را حفظ بود و با بازیگران زمزمه می‌کرد. تا آخر تعزیه نماندیم و به مرکز شهر و میدان انقلاب آمدیم جایی که همه‌ی شهر آمده بود تا مصاف دسته‌های مختلف را ببیند. مراسم عاشورا همیشه شور غریبی با خود دارد. در هر جایی که تجربه‌اش کرده‌ام، از فضای قدرتمند حاکم بر جمعیت بزرگ تحت تاثیر قرار گرفته‌ام. بوشهر هم مستثنی نبود و شور بی نظم و منظم حاکم بر فضای میدان تجربه‌ای تکرار نشدنی بود؛ علم‌های بزرگی که در میدان می‌رقصیدند، صداهایی که در هم می‌آمیخت، و جمعیتهای بزرگی که با هم حرکت می‌کردند...
وقتی غروب شد و شور مراسم به پایان رسید، دلمان نمی‌آمد از خیابانهای بوشهر دل بکنیم. باورم نمی‌شد که خیابانها یکمرتبه اینقدر خلوت شده باشند و شب زنده‌داری جمعی به پایان رسیده باشد. به طرف پانسیون راه افتادیم و متوجه شدیم که عده‌ی بسیاری برای شام غریبان به بهشت صادق آمده‌اند. البته که دلم می‌خواست شب را در کنار مردم باشم، اما هیچ انرژی‌ای نداشتم و در اتاق روی تخت بیهوش شدم. 
روز آخر اقامتمان بازهم به روستا رفتیم. باخبر شدیم که واکر خریداری شده در طی مراسم تعزیه و توسط کسی که نقش امام حسین را بازی می‌کرد به آن مرد هدیه شد. چه خبر خوبی بود. باز به مدرسه ابتدایی که مختلط بود سر زدیم. باز هم به مراکز بهداشت دو روستای دیگر رفتیم تا از بهیارهای نازنین آن دو روستا، خانم رضایی و خانم معلمی خداحافظی کنیم. فراموش کردم از این دو زن بنویسم، که زندگی‌شان را وقف مردم کرده‌اند و با انرژی و روحیه‌ای تمام نشدنی یک تنه به حمایت یک جمعیت می‌روند. برایشان آرزوی سلامت و تداوم این روحیه را دارم. 
برای فرید آرزوی موفقیت دارم چون می‌دانم با این روحیه و شور و شوقی که دارد می‌تواند خیلی حرکتها را آغاز کند. امیدوارم طرحهای بهداشت و کتابخوانی‌ای که در نظر دارد به نتیجه برسند و بچه‌های روستا همیشه یادشان بماند که دکتر جوانی که به روستایشان آمده بود چه چیزهایی به آنها آموخته بود. 
در آخر هم باید یادی کنم از فاطمه، تازه عروس جوانی که خیلی ساده و بی پیرایه ما را به خانه‌اش دعوت کرد و به ما ناهار داد چون «دوست داشت». بسیار دختر شیرین و دلنشینی بود و با سادگی از ماه عسل طولانی دور ایرانش برایمان تعریف می‌کرد. 
بسیار علاقمندم که به بوشهر برگردم، تا افسانه‌ها و اساطیرش را بشناسم. بوشهر چقدر داستان توی دل خودش دارد و چقدر می‌تواند از عشقبازیش با آب خلیج بگوید. چقدر بشود از دل پیرهایش حکایت شنید و شور جوانهایش را تحسین کرد. بوشهر شهری‌ست که نرم نرم ما را عاشق کرد. 











بازگیر امام حسین صدای گیرایی داشت اما بازی‌اش تعریفی نداشت.

شمر خیلی توی نقشش فرو رفته بود.

این آقا کارگردان تعزیه بود، من اسمش را گذاشته بودم عبدالمطلب