سن و سال یک مفهوم نسبیست. لااقل برای من که اینطور بوده. همیشه عددی که هر سال اضافه میشود با عددی که ذهن خود من بود تفاوت داشت. علتش شاید سالهای زیادی باشد که زندگی کردن از بودن من غایب شده بود. چهارده سالگیام، سال پایان جنگ بود، آنموقع خودم را سی ساله میدیدم. یک سیسالهی تنها و غمگین. هجده سالگی، همچنان روی خطی ممتد از نارضایتی از زندگی میگذشت. نوزده تا بیست و پنج سالگیام را به خاطر ندارم. انگار همهاش توی یک نقطهی محو بیاهمیت جمع شده. اما بیست و پنج سالگی برایم شروع زندگی بود. سالی که عاشق شدم و زندگی روزهایی که از من دزدیده بود کمکم رونمایی میکرد. عاشقی میکردم. زندگی میکردم. دوباره متولد شده بودم. برگشته بودم به چهارده سالگیای که تجربهاش نکرده بودم. حالا تجربه میکردم. و مثل همهی نوجوانان پر شور، دنیا در جایی خفهام کرد چون طاقت شور نوجوانی را نداشت.
خط ممتد. خط ممتد دستگاه نوار قلبی. مرده. مردهی متحرک.
مهاجرت برایم شروع بیاهمیتی بود که کمکم خوبیهایش را نشان داد. در شرایطی که دیگر هیچ چیز در زندگیم اهمیت نداشت با اصرار دختر عمهام و یک همکلاسی کلاس زبان تصمیم به رفتن گرفتم. تصمیم گرفتم بروم و یکبار دیگر امتحانش کنم. جایش مهم نبود. سرنوشت مرا از جا بلند کرد و در شهر شیکاگو به زمین گذاشت. فراموشی به کمکم آمده بود. به شناسنامه نگاه نمیکردم. وارد کالج شده بودم، کار میکردم، کمکم داشتم به روزهای جوانی که هیچوقت تجربهشان نکرده بودم برمیگشتم. بیست و یکساله، بیست و دوساله بودم. پر از انرژی. پر از زندگی. حتی فکر میکنم به دوست پسر احمقی که اصرار داشت من باید با شمعهای سی سالهی یک کیک جشن بگیرم. نمیفهمید که این آدمی که الان جلوی این کیک زشت نشسته دارد زیباترین روزهای بیست و دوسالگیاش را میگذراند. افسردگی... زمانی آمد که باید سی و چهار ساله میبودم. شصت ساله شدم. شصت ساله، رنجور، و درد کشیده، و در انتظار مرگی که بیصدا بیاید. باز باید خودم را میساختم. بازهم باید بلند میشدم. میجنگیدم. باز هم در سالهایی که عدد مشخصی برایم نداشت، مدرک دانشگاه را میگرفتم، به ایران سفر میکردم، و در سی و شش سالگی کاری را میکردم که نوزدهسالهها میکنند. کوله را روی دوش بگذارم و بروم. بروم تا از خودم فرار کنم. تا خودم را پیدا کنم. تا دنبال دل خوش بگردم. آنموقع، بیست و شش ساله بودم. همان سنی که دنیا از من دزدید. همان سنی که در روزهای نوجوانیام به آن ایمان داشتم، و میگفتم در بیست و شش سالگی سرنوشت من عوض خواهد شد. و شد.
بعد از بازگشت از سفر طولانی امریکای جنوبی، در اوایل سی سالگی به سر میبردم. بخشی از فریادهای وجودم خالی شده بود. زنی سی ساله بودم. با لبخند مهربان و نگاهی مخملی به زندگی. همهی آموختهها با هم جمع شد تا آن کسی باشم که دوست داشتم باشم. اگر چه از نظر کارهای انجام داده روی کاغذهای بیاهمیت مثل رزومهی کاری هیچ نبودم، اما رشد کرده بودم. سی و هشت، زندگی توام با درد سن فرنسیسکو و نفرت از رویای امریکایی، مرا به اروپا کشاند. سی و نه... من... عاشق شدم....
چقدر دیر... چقدر دیر... چرا اینقدر دیر... چرا زندگی باید بهترین سهمش را میگذاشت وقتی که دارم میافتم توی سراشیبی؟ که هر بار توی آینه خودم را نگاه کنم، و به خودم بگویم چند سالهام؟ چهل... در چهل سالگی چه میتوان کرد؟ چهرهای که تا بحال سن واقعیام را پنهان کرده بود امروز شکسته و پیر به نظر میآید. بدنم هر روز بهانهی جدیدی میآورد. روز به روز افت میکنم. خط نمودار ذهنیام با شیب تندی مرز سی سالگی را طی کرد و به سن واقعی خورد. در چهل سالگی، من احساس چهل سالگی میکنم.
اینها را نوشتهام تا به عنوان یک خالهی چهل ساله (این هم شخصیت جدیدیست. خاله بودن، به جای خواهر بودن، دوست بودن) میخواهم نصیحتتان کنم که وقتتان را هدر ندهید. بلند شوید بروید سفر، بروید با آدمهایی که در ذهن دارید ارتباط برقرار کنید، بروید زندگی کنید! بروید، چون یک روزی برمیگردید و میبینید دیگر فرصتی وجود ندارد. دیگر ذهنتان، بدنتان یاری نمیکند. بلند شوید. آن آدمی باشید که آرزویش را دارید. اینقدر زندگیتان را پشت این دستگاه که تنها فایدهاش بمبارانتان با اطلاعات بیمصرف است هدر ندهید. آن بیرون، آفتاب هست، باران هست، رنگ هست، زندگی هست. بروید و تجربهاش کنید، بروید و جوانی کنید. بروید و عاشق باشید. بپرید پرندههای من! بپرید!
یک روزی، دیگر، دیر خواهد بود.
این روزها سالروز تولد من نیست. بیخود به پیشباز نروید. سن و سال توی ذهن ماست.
جدای از آن، من از مناسبتها بدم میآید. حتی اگر مناسبت، رسیدن سن و سال ذهنی به سن و سال شناسنامهای باشد.
چه عالی نوشتی، چه دقیق
پاسخحذفقربون اون لبخند مهربونت برم من!
پاسخحذفچیزی ندارم که اینجا بنویسم پریشب رفتم رو منبر :))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))
این پستت رو داشتم از تو اینوریدر میخوندم. اسم وبلاگ رو ندیده بودم. به سفر امریکای جنوبی که رسیدم یهو برگشتم بالا و بله خودت بودی. نشستم دوباره خوندم. نمیدونم چرا ولی به وجد اومدم از اینکه این آدمی که نشسته داره اینقد جدی اینقد دقیق اینقد واضح و بی پرده چکیده ی زندگی ش رو بهمون میگه رو تا حدودی میشناسم و یه مدت خواننده ی پر و پا قرص داستانش بودم که البته ناتموم موند.
پاسخحذفهیچی دیگه همین :)
قربون شما!
حذفچقدر قشنگ حس رومنتقل کردی، ممنونم! بعضی حرفا تو گلوی آدمه، یا بهتر بگم رو مخ آدمه، ولی نمیدونه چیه، وقتی یکی میگه انگار یه دفه جلوی یه سد رو بازکنی همش جاری میشه...
پاسخحذفمممممم! چهل سالگی...
پاسخحذفتو گروه سرود مدرسه اونجاهایی که شعرش تکراری بود یا ضربدر 2 می ذاشتن، یا اینجوری:(2)
لطفن جلوی نصیحتهایی که کردی بزن ضربدر 2 شاید خواننده هات به خودشون بیان وقتی ببینن یک چهل ساله ی دیگه هم داره همین حرفها رو بهشون می زنه...
پاشید برید سفر، دنیا دو روزه. روز اولش رو باید تو سفر بگذرونید و روزدومش رو هم برنگردید، همون سفر رو ادامه بدید. زندگی هر جا تموم شد، شده دیگه. من تو مزارشریف داشتم میمردم و لبخند رو لبام بود. اینجا تو خونه ی خودم یک سرما که می خورم با وجود تمام صبوری که دارم، حوصله م از خودمم سر میره...
مرسی فرشته از نوشته ت. خیلی خیلی خیلی سپاس
سلام.
پاسخحذفدرست میگيد. تصور آدم اينه که کار میکنه، پسانداز میکنه تا به شغل و درآمد مناسبی برسه تا آسودهتر سفر کنه؛ تا پس از برگشتن از سفر نبينه چيزی در حسابش نمونده، نبينه شغل مناسبی نداره و... اما همين رسيدن به شغل و درآمد مناسب سالها زمان میبره. بهنظرم يک جایی بايد انتخاب کرد بين ايندو.
سفر دو دوست دارم اما تاکنون اونقدری که دوست دارم سفر نرفتم. اميدوارم همين نوشته شما هم انگيزهای باشه مضاف بر انگيزههای ديگه برای تحقق اين آرزو.
میشه در يک سال چندين سال زندگی کرد. شما چنين کرديد.
سلامت و شاد باشيد.
تعبیر قشنگی بود. تو یکسال چند سال زندگی کردن.
حذفممنونم.
دروووود عالی بود !
پاسخحذفگاهی برای به خاطر سپردن، گاهی برای از خاطر بردن...
پاسخحذفدر ستایش پاراگراف اخر
پاسخحذفجدای از اینکه نوشته ات زیبا بود از نظر نوشتاری و خیلی چیزهای دیگه..
پاسخحذفاین نوشته جذابیت خاص تری برای من داشت، بهم این فکر رو داد که چقدر زندگی ما زن های طبقه ی متوسط ایران بهم شبیه است. من هم بهترین سال های عمرم حالا به هر دلیل به باد رفت و صرف خراب کاری هایی شد که دیگران به سرم آوردند، در اوج جوانی و نوجوانی ناامید و غمگین خسته بودم، در بیست و چند سالگی زندگی را سعی کردم به دست بگیرم و در سی.. چند سال کمی ازت جوانتر هستم اما گویی همه ی زندگیهامون کپی هایی از یک کاغذ کاربن است با یک کم اینور اونور. تا به این ساعت فکر نمی کردم کسی در ایران این همه شبیه من زندگی کرده باشه. خیال می کنم نکته ی مشترک دست یافتن به زنده بودنمون خروج از ایران بازیافتن ارزشمندی زن بودنمون هست.
جقدر نصیحت آخرت رو دوست داشتم.
درسته. خیلی از ما جوونی و زندگی مون گذشت بدون اینکه بفهمیم. بعضی هامون شانس این رو داشتن که در سن بالاتر اون حس جوونی رو داشته باشن. متاسفانه برای همه امکان پذیر نبوده. به دوستان هم سن و سال خودم نگاه میکنم، خیلی هاشون زنده بودن بدون اینکه زندگی کرده باشن. آدمهای مثل ما زیادن.
حذف