چهار سال پیش همین موقعها بود که در شهر شیکاگو در به در به دنبال کار میگشتم و مدت کوتاهی در یک رستوران فرانسوی مشغول شدم. کاری، دختر خوشرو و برونگرا، جمعهها و شنبهها نقش هوستس را بازی میکرد. به استقبال مشتریها میرفت و آنها را به میزشان راهنمایی میکرد. از حرف زدن با کاری و حال و هوای شادمانهاش خسته نمیشدم. دختری که یکسال را هم در هندوستان زندگی کرده بود و بلافاصله بخاطر زیباییش به عنوان هنرپیشه مشغول کار شده بود. زبان هندی میدانست و گاهگاهی میشد در حال خیالبافی دربارهی ستارهی سینمای هند شدن پیدایش کنم!
اسکات، دو هفتهی بعد مشغول به کار شد. جوان هنرمند و مغروری که برای وقت گذرانی در کنار درس و دانشگاه به سر کار آمده بود و تا میتوانست با آن تفریح میکرد. دستورات آقای رییس و مقررات سفت و سخت رستوران فرانسوی را نادیده میگرفت و اتفاقا مشتریها خیلی دوستش داشتند. اسکات را میشد گهگداری در حال طرح زدن از کسی که دارد برای اولین بار خوراک حلزون میخورد یا کسی که یک کوه صدف توی بشقابش تلنبار کرده پیدا کرد. آخرین دفتر طراحیام را که استفاده نکرده بودم دادم به اسکات.
اسکات، دو هفتهی بعد مشغول به کار شد. جوان هنرمند و مغروری که برای وقت گذرانی در کنار درس و دانشگاه به سر کار آمده بود و تا میتوانست با آن تفریح میکرد. دستورات آقای رییس و مقررات سفت و سخت رستوران فرانسوی را نادیده میگرفت و اتفاقا مشتریها خیلی دوستش داشتند. اسکات را میشد گهگداری در حال طرح زدن از کسی که دارد برای اولین بار خوراک حلزون میخورد یا کسی که یک کوه صدف توی بشقابش تلنبار کرده پیدا کرد. آخرین دفتر طراحیام را که استفاده نکرده بودم دادم به اسکات.
اسکات آخر هفتهها کار نمیکرد. فکر میکنم در جای دیگری مشغول بود، بنابراین کاری را نمیشناخت. بقیهی کارکنان که هر دو نفر را میشناختند، آنها را دوست داشتند، اما به ذهن هیچکس هم خطور نمیکرد که این دو نفر باید با هم آشنا شوند.
مدتها بعد از اینکه دیگر در آن رستوران کار نمیکردم، یک شب با عکسهای جالبی مواجه شدم. اسکات عکس کاری را در صفحهی فیس بوک خود گذاشته بود و کاری عکس اسکات را. از همانجا مطلب در ذهنم جرقه زد، چرا که نه! این دوتا مال همدیگرند!
در مدت این چهار سال، این دو نفر در عشقی رویایی و زیبا زندگی کردهاند. اهل قصه بافتن و حرفهای سطحی نیستند، در واقع هیچوقت در صفحهی فیس بوکشان قربان صدقهی دیگری نرفتهاند، اما عکسهایشان پر از حس عمیق و زیبای عشقیست که در چشمهایشان برق میزند، و در کلمات آشنایانشان که زیر عکسها برایشان مینویسند میشود آنرا تایید کرد.
میتوانم بگویم هربار که عکسی تازه از آنها میبینم با تمام وجود شادمان میشوم و لبخند رضایت تمام صورتم را میپوشاند. چقدر خوشحالم برای همهی کسانی که همدم زندگیشان بر سر راهشان قرار میگیرد. و چقدر خوشحالم برای همهی کسانی که این فرصت را از دست نمیدهند، عاشق میشوند، زندگی میکنند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر