۱۳۹۲ مهر ۸, دوشنبه

بم

نمیدانم یادشان رفته بلاگر را فیلتر کنند یا کافی نت ما به طرز معجزه آسایی از زیر فیلترها در رفته.
در بم هستم، خیلی حرفها برای گفتن دارم، خیلی کارها برای انجام دادن، خیلی ها را دیده ام و به داستانها و اساطیر گوش سپرده ام. وقتی به همراهی مهندسین مرمت ارگ، تا بالای قسمت حاکم نشین رفتم تازه فهمیدم منظر فرهنگی یعنی چه. دشت بزرگی از درختهای سربلند نخل که خانه ها را در خود پنهان کرده اند.
راستی، هفته ی فرهنگی بم هفته ی آینده از 15 تا 22 مهرماه برگزار می شود. دارم تلاش می کنم روز هفدهم را در بم باشم و در تشکیل زنجیره ی انسانی دور ارگ (از ساعت نه صبح) مشارکت کنم. برنامه های دیگر شامل پخش فیلم سینمایی، جشن خرما (یک روزه، جشن خرمای اصلی هفته ی پیش تمام شد)، نقاشی طولی(در طول خیابان یکطرفه)، نقاشی دیواری، جشنواره خشت و گل و نمایشگاههای عکاسی ست. با توجه به اینکه می گویند این اولین بار است که برنامه های هفته ی فرهنگی بم برگزار می شوند، نمی دانم کیفیت برنامه ها به چه صورت خواهد بود. اما هر چه که هست، بم هنوز خیلی مراسم و جشن ها و توجه ها می خواهد تا دردهایش کمی فروکش کند. 
این چند روز گذشته بیشتر به صحبت با آدمهای قدیمی و یا صاحب منصب گذشت. امروز اما روال عوض شد، دخترک ماجراجوی درونم مرا به نخلستانهای بی حصار کشاند و گوشه ای نشاند تا پایین رفتن آفتاب را در میان «زلف نخلها» تجربه کنم. امروز با غروب بم آرامش گرفتم. بعد از این یک هفته می گویم که بم محروم و بم رنج دیده و سرزمین نخلها را بسیار دوست دارم. 

۱۳۹۲ مهر ۱, دوشنبه

کرمان

روزهای کرمان خوبند.
دفعه‌ی پیش هم که آمده بودم کرمان، همین قبل از عید، کرمان را دوست داشتم. خیلی بهتر از انتظارات من بود. اینبار هم دوستش دارم. دیدار دوباره‌ی دوستان خیلی خوب، و آشنایی با افراد مطلع و دلسوز از بهترین دستاوردهای این سفرم هستند. همچنین فرصت شد با خانواده‌ای که با خانواده‌ی عمویم وصلت کرده‌اند آشنا شوم و از محیط گرم و صمیمی خانوادگی در اینجا لذت ببرم. هر جا که می‌روم مهربانی‌ست و مهمان‌نوازی.
دفعه‌ی پیش به مشتاقیه رفته بودم. مقبره‌ی آخرین صوفی شهید. کسی که سیم چهارم را به سه‌تار افزود. داستانهاست درباره‌ی فتوای قتل مشتاق، و از آن بیشتر، داستانها که روی دیوار ساختمان مقبره‌ی او نوشته شده‌اند. التماسها که یا مشتاق علی، مرا به مرادم برسان. زیر گچ و رنگ که دیوار را پوشانده، همین گونه نوشته‌ها، با قلم خودنویس، با خط شکسته، با ادبیات زیبا به چشم می‌خورند.خط عاشق دلسوخته‌ای که شاید صد سال پیش ازاین، مرادش را از مشتاق طلب می‌کرده. سالهای سال است که عشاق روی دیوار مشتاقیه از سوز دل خود می‌نویسند، و خادم مشتاقیه به من گفت اینجا نماز بخوان، مشتاق‌علی مرادت را می‌دهد.
دفعه‌ی پیش به ماهان رفته بودم، به باغ شاهزاده و پیرمرد راننده که می‌گفت اینجا مال همه نیست. راست می‌گفت. اینجا مال آدمهایی بود که برای تفرج و تفریح می‌آمدند. هر کسی مسیرش به اینطرف ختم نمی‌شد. از پلکان بالا رفتیم، در باغ چرخیدیم، در ساختمان گشتیم، اما زیر زمین ساختمان جایی بود که خاطره‌ی لطیفی را برایم رقم زد. بعد از باغ شازده به شهر آمدیم و به مقبره‌ی شاه نعمت‌الله. توی حیاط پشتی نشستم و محو تماشای آن چهار سرو سر به آسمان‌کشیده شدم. آقای خادم، که ابتدا به تصور خارجی بودن ما طلب پول می‌کرد، به جبران این کارش ما را به چله‌نشین برد، و توضیح داد که این ساختمان هفت درب در یک محور دارد که نشانه‌ی هفت مرحله‌ی کمال و تعالی هستند. آقایی با گلاب سنگ مقبره‌ی شاه‌نعمت‌الله را می‌شست، و آقایی دیگرکه آن گوشه نشسته بود و یکمرتبه سر به آواز گذاشته بود، بداهه می‌خواند و چه زیبا می‌خواند.
اینبار تا رفسنجان رفتم، فرصت قدم زدن در باغ پسته داشتم و با نحوه‌ی کاشت و داشت و برداشت آن آشنا شدم. شنیده‌ام بزرگترین خانه‌ی خشتی (ایران یا استان کرمان، شاید هم جهان! نمی‌دانم کدام) در این شهر قرار دارد، اما فرصتی برای دیدارش حاصل نشد.
فردا به بم می‌روم.
ده سال دیر شده.
ده سال پیش، در این روزها، بم شهر دیگری بود. مردمانی در این شهر زندگی می‌کردند که حالا دیگر نیستند. بم، شهری‌ست که در گورستانش بیست و دو هزار سنگ قبر با یک تاریخ واحد وجود دارد.
اما همه‌ی بم این نیست. این روزها فرصت داشته‌ام تا با کسانی آشنا شوم که از بم برخاسته‌اند، و روزهای قبل از زلزله‌ی آن را به خاطر دارند. شنیدنی‌ها بسیارند و من می‌روم تا به این شنیدنی‌ها گوش بسپارم.

۱۳۹۲ شهریور ۲۸, پنجشنبه

بالاخره باز شد

حالت غریبی‌ست، اینکه نمی‌توانم وبلاگ خودم را ببینم. با اینکه وی‌پی‌ان دانشگاه را هم راه انداخته‌ام، و سایر وبلاگهای بلاگ‌اسپات را می‌توانم باز کنم، اما صفحه‌ی اصلی بلاگر برایم باز نمی‌شود. تا حرف بی را تایپ می‌کنم، می‌رود سراغ همان صفحه‌ی وبسایتهای برگزیده. بعد من می‌مانم و چیزی که مال خودم است، اما اجازه‌ی دسترسی به آن را ندارم. می‌دانم الان بعضی از شما خوشحال شدید که دیدی شرایط ایران دادت را درآورد؟ دیدی هنوز آزادی و امکانات کشورهای دیگر را لازم داری؟ در جواب این دوستان دلسوز عرض کنم که من هیچوقت منکر مشکلات نشده‌ام، اما همین هم مرا آزار نداده. هدفم از این سفر دور بودن از فضای مجازی هم بود، و به نتایج آن راضی‌ام. اینها هم که بالا نوشتم، فقط توصیف حالت غریب و غیر معمول آن بود نه شکایت و آه و ناله. البته شما را محق می‌دانم که از وضعیت موجود شکایت کنید.

اوقاتم در ایران چطور می‌گذرد؟ بعضی روزها که از ترافیک تهران یا طولانی بودن مسیر تهران کرج و سر و صدای دستفروشها در واگن مخصوص خانمها در مترو، یا از عصبی بودن بی‌مورد بعضی‌ها، یا از اینکه بعضی‌ها هر فرصتی را برای کلاه سر دیگران گذاشتن را غنیمت میشمارند خسته می‌شوم، فقط چند لحظه مغزم را از همه چیز خالی می‌کنم، و بعد اولین چیزی که به ذهنم می‌آید این است که در ایرانم. شعف ریز اکلیل مانندی، مثل کارتونهای والت دیزنی، در وجودم فوران می‌کند و تا لبخند رضایت عمیقی روی لبهایم می‌رسد. و اینطور است که تمام لحظات بودنم را دوست دارم.

در این چند هفته اتفاقات خوبی هم افتاد. یکی آشنایی از نزدیک با محمد تاجران و مجید عرفانیان بود، دوتا مسافری که در جهتهای کاملا متفاوت سیر می‌کنند. بعد هم فرصت پیدا شد که شهرام شهریار را در کافه تهرون ببینم، و در یکی از تورهای تهرانگری‌شان شرکت کنم. سعی می‌کنم درباره‌ی این تور یک مطلب جداگانه بنویسم. یک وبلاگنویس خوب دیگر را هم دیدم که گهگاهی به اینجا نظر دارد، اما خودش نمی‌داند که چقدر برایم عزیز و محترم است.

از اتفاقات مهم دیگر رفتن به وزارت علوم و تعجب از کنجکاوی کارکنان نسبت به تحصیلات خارج از کشور بود. سئوالهایی که پرسیده می‌شد معمولا دور مخارج می‌گشت. اینکه تحصیلات و زندگی در آلمان چقدر خرج برمی‌دارد و چه تفاوتهایی با امریکا دارد. یاد گرفته‌ام که در ایران نباید عجله داشت. کارها راه می‌افتند، اگر اهل خوش و بش باشی و عجله نداشته باشی. نامه‌هایم صادر شدند، مهر خوردند و با خوشرویی تحویلم شدند. باز نیایید بنویسید تو خوش‌شانس بودی و غیره، اگر اینها را بنویسید می‌گویم از حسادتان است!

فعلا امامزاده‌ی کتابخانه ملی هنوز نطلبیده. آن یکبار هم که بالاخره پیدایش کردم و فهمیدم چطور باید تا آنجا رفت، دیر رسیدم و کارمندها همه در حال ساعت زدن و خروج از کتابخانه بودند. باید بعد از سفرم دوباره امتحان کنم و ببینم آیا ایراد از نقص مدارک خواهند گرفت یا نه.

دیروز از سر و صدای واگن خانمها در مترو فراری شده در واگن عادی نشستم. آقای تقریبا مسنی با یک کیسه گردو آمد و در ردیف بعد طوری که روبروی من باشد نشست و مشغول گردو شکستن و تناول شد. من سرگرم به خواندن کتاب تاریخ معماری ایران بودم و هیچ دلم نمی‌خواست با آقایی چشم تو چشم بشوم. وقتی مترو حرکت کرد و دیدم که در سمت آفتاب قرار گرفتم، بلند شدم و روی صندلی روبرویم نشستم. متوجه شدم که آقای مزبور از جایش بلند و دوباره در نقطه‌ای روبروی من قرار گرفت. طبعا تصمیم گرفتم حتی سرم را از روی کتاب بلند نکنم ولی حواسم به مکالمات تلفنی‌‌اش بود که اتفاقا مخاطبان همه حاج خانم بودند، و صمیمیت نچسبی توی کلامش بود، بعد از مدتی خانم‌ها به عنوان عزیز دل و غیره خطاب می‌شدند. وقتی به ایستگاه صادقیه رسیدیم، در حال نوشتن روی تلفنم بودم و حاج آقا با کیسه‌ی گردو، صبر کرد تا ببیند من کدام طرف می‌روم. آمد و گفت بارتان سنگین است بگذارید کمک کنم. مخالفت کردم. سر صحبت را باز کرد که دیدم کتاب تاریخی می‌خوانی و مشتاق بودم با هم همصحبت بشویم و حالا بفرمایید توی این مترو صحبتی بکنیم و غیره. گفتم حاج آقا شما بفرمایید من منتظر کسی هستم و اینطور از دستش فرار کردم. شاید بد نبود گوش بدهم ببینم حرف حسابش چیست، اما دیگر حوصله‌ی داستان و دردسر ندارم. از دوستان نزدیک چیزهایی دیدم که از اعتماد کردن به مرد ایرانی چشمم ترسیده. دیگر چه برسد به حاج آقای حلّال مشکلات حاج خانمهای عزیز دل.

دیشب راه افتادم سمت کرمان. ردیف دوم اتوبوس نشسته بودم و راننده‌ی گرامی از عاشقان سینه‌چاک حمیرا بود. از سیزده ساعت طول مسیر، شش هفت ساعتش به چه‌چه زدنهای بلبل آواز ایران و بقیه‌اش به تکرار آهنگهایی از معین و هایده گذشت. تارهای عصبی‌ام به آخرین حد کش آمد! به هر کدام از دوستان هم شکایت بردم گفتند برو خدا را شکر کن تصادف نکرده‌ای، اتوبوستان آتش نگرفته، سالم رسیده‌ای و... فکر می‌کنم چند ماهی وقت لازم داشته باشم که صدای خانم حمیرا رضایت بدهد و از کله‌ام برود بیرون. فعلا که دارد فریاد می‌زند و من سعی می‌کنم به صدایش بی‌اعتنا باشم، و به جای آن به روزهای خوب و خاص این هفته فکر کنم. سومین نقطه‌ی عطف زندگیم کلید خورده و چقدر خشنودم که این روزها اینجا هستم.


در آخر آزادی نسرین ستوده را تبریک می‌گویم.

۱۳۹۲ شهریور ۱۰, یکشنبه

برندنبورگ

دو روز قبل از اینکه به فرودگاه شونفلد برلین بروم و راهی ایران بشوم به سمیه تلفن زدم و گفتم برویم «برندنبورگ ان در هافل». شهری که قدیمها در زمان پروس قدر قدرتی بوده برای خودش. نیم ساعتی با برلین فاصله دارد، برای رسیدن به آن باید قطار به مقصد مگدبورگ را سوار شد. ایستگاه براندنبورگ در حال تعمیر بود. هوا هم یکمرتبه با باران سیل‌آسا همراه شد. دویدیم اولین ترام سر راه را سوار شدیم و در تمام مدت بارش، در شهر و جنگل بعد از آن چرخیدیم. به شهر که برگشتیم بارش باران قطع شده بود. در منطقه‌ی قدیمی پیاده شدیم و شهرگردی‌مان شروع شد. براندنبورگ مثل سایر شهرهای منطقه از بخش قدیمی، آلتشتات، و جدیدتر، نوی‌اشتات تشکیل شده. چند برج دیده‌بانی و چندین کلیسای قدیمی در شهر از گزند بمبارانهای جنگ در امان مانده‌اند. گشتیم و کنجکاوی کردیم و عکس انداختیم. شهر به شدت خلوت بود و هر از چندگاهی کسی را در حال عبور از خیابان می‌دیدیم.
در نزدیکی یکی از برجهای شهر پارک کوچکی بود که استخر و فواره‌ای در انتهای آن قرار داشت. به استخر کم‌عمق که رسیدیم، درخت بید مجنونی را هم دیدیم که روی آن سایه انداخته بود. فضا یکمرتبه بردمان ایران. لب استخر نشستیم و به صدای وزش باد در میان شاخه‌های بید و صدای فواره‌ی آب گوش دادیم و برای اینکه تصویر ایران برایمان کامل شود موسیقی سنتی گوش دادیم.

از شهر قدیم که به شهر جدید وارد شدیم تازه مردم را دیدیم که در خیابان تردد می‌کردند، عروسی‌های ساده‌ای که در حال انجام بود، قایقهایی که روی رودخانه در حال حرکت بودند و فضا کاملا فضای آرام شهرهای اروپایی را داشت.
اما یک چیز کم بود.
علت اینکه من این شهر را برای بازدید انتخاب کردم، تاریخ سیاهش در دوران آلمان نازی بود. اولین زندانها، اولین اردوگاههای مرگ، اولین اتاقهای گاز، و پیش زمینه‌ی ساخت آشویتس زمانی در این شهر قرار داشت، اما هیچ نشانی از آنها نبود. در وبسایتی که مکانهای دیدنی شهر را توضیح داده بود تنها اشاره‌‌ای شده بود به موزه‌ای که دراینباره توضیحاتی داشت. اما وقتی به دفتر امور گردشگری هم سر زدیم، خانم مسئول که خوب انگلیسی نمی‌دانست گفت که تمام آن ساختمانها در دوران جنگ و بعد از آن تخریب شده‌اند و اثری از آنها باقی نمانده. خانم مسئول حتی از مکانهای بازمانده در خارج از شهر چیزی به ما نگفت. وقتی بیشتر در موردش فکر کردم، دیدم مردم حق دارند اثرات گذشته‌ی تاریک را پاک کنند تا همیشه جلوی چشمشان نباشد. همین که در مدارس به بچه‌ها تفهیم می‌شود که آلمان درباره‌ی جنگ مقصر بوده و آنها باید همیشه این تقصیر را احساس کنند اثرات نامطلوبی روی مردم گذاشته. تا حدی که صحبت درباره‌ی جنگ و هیتلر و نازی‌ها به تابو تبدیل شده و اگر کسی گفتگویی در این زمینه آغاز کند، معمولا جوانهای آلمانی احساس ناراحتی می‌کنند، انگار که گوشه‌ی تنگ اتاقکی گیر افتاده باشند.
وقتی داشتیم مسیر را برای برگشت به ایستگاه قطار طی می‌کردیم، وارد بخش قدیمی و صنعتی شهر شدیم و کنجکاوی مرا به ساختمانهای مخروبه‌ای برد که حس غریبی داشتند. نمی‌دانم چطور توصیف کنم که آن فضا چگونه بود، تنها انرژی منفی عجیبی در آن فضا احساس می‌کردم و بعد که از منطقه خارج شدیم، سمیه هم گفت که فضا به طرز غریبی سنگین و آزار دهنده بود. هیچکدام حرفی نزدیم اما هر دو به این فکر می‌کردیم که اینجا می‌توانست ارتباطی با اسیران و قربانیان جنگ داشته باشد، خصوصا که تابلوهای عکسبرداری ممنوع در محوطه وجود داشت و من متوجه‌شان نشده بودم.
هنوز مطمئن نیستم که این بخش ارتباطی با جنگ داشت یا نه. اما برای من حس غریب و ناملموسی داشت که نمی‌توانم توصیف کنم. و همین حس باعث می‌شود که این مکان را فراموش نکنم.

(بخاطر سرعت اینترنت نمی‌توانم عکسهای بیشتری آپلود کنم.)

هنوز مهمانم.

با اینکه دیگر وبلاگ نوشتن را دوست ندارم، اما به خودم قول داده‌ام خودم را مجبور به نوشتن کنم، تا این روزها یادم نروند.

اصفهان را بسیار دوست داشتم. اینبار اصفهان با همه‌ی زیبایی و ظرافتش آمد توی دلم نشست. عاشق مسجد شیخ لطف‌الله شدم. می‌خواهم بروم خواستگاریش. اینبار هشت بهشت و چهل‌ستون و مسجد جامع را با دانش قبلی دیدم و از همه‌شان لذت بردم. اینبار مسجد شاه، مسجد امام، هر اسمی می‌خواهد داشته باشد، مثل خانه بود برایم. دلم نمی‌خواست ایوانها و گنبدهایش را بگذارم و بروم. اینبار از هر طرف شهر که رد می‌شدم سری می‌زدم به میدان نقش جهان، ساعتی می‌نشستم و مردم را تماشا می‌کردم. با کاسبهای خوش سر و زبان گرم می‌گرفتم، و به آن آقای بقال گفتم «خوش به حالتان، چقدر شما خوش‌اخلاقید». خوش اخلاقی انقدر نایاب شده که وقتی پیش می‌آید توی ذهن آدم می‌درخشد. تمام روزش را روشن می‌کند. 
خانه‌ای که مهمان بودم یک دنیا آرامش برایم داشت. آن کتابخانه‌های پر از کتاب در اتاق خواب، آن تابلوهای قلمزنی در سالن پذیرایی، و مهمتر از آن، پدر و مادری بسیار مهربان و مهمان‌نواز. الان که اینها را می‌نویسم دلم برایشان تنگ شده. 
حظش را بردم. 

دو روزی که صرف نوشتن تکالیف دانشگاهی روی کامپیوتر کردم، عصبی‌ام کرد. دیدم چقدر با این دستگاه بیگانه شده‌ام. معلوم نیست، اینطور پیش برود شاید واقعا به جایی کوچ کنم که برق هم نداشته باشد. شبها با کتاب به خواب می‌روم. عمه‌جان فکر می‌کند زندگی در خارج افسرده‌ام کرده. تعجب می‌کند از اینکه به تلوزیون بی‌اعتنا هستم یا اینکه صدایش آزارم می‌دهد. اما وقتی می‌بیند سرم توی کتاب است فکر می‌کند گوشه‌گیر شده‌ام. برنامه ریخته تا بیاییم ساری به دیدن فامیل. راضی نبودم بیایم. وقت این سفر نبود. اما بخاطر دل عمه‌جان و برای دیدن عموی عزیزم قبول کردم. دو سه روز دیگر برمی‌گردم تهران و شاید زندگی روال عادی‌اش را آغاز کند.