۱۳۹۲ تیر ۶, پنجشنبه

یکی بود، یکی نبود...

یکی باید باشد، توی زندگی‌ام، که فقط باشد. ببینمش. با دیدنش لبخند بزنم. بخاطرش باشم، و زیبا باشم. یکی باید باشد که فکرم را به خودش مشغول کند، که اینقدر به خودم گیر ندهم، که اینقدر خودم را زیر ذره‌بین نگذارم، اینقدر خودم را جراحی نکنم، وقتی دید تیغ دستم گرفته‌ام نگاهی آرام به من بیاندازد، بگوید دفترچه‌ام را ندیده‌ای؟ از صبح نمی‌دانم کجا قایم شده. مرا بفرستد دنبال دفترچه‌ای که لای کتابش قایم کرده، تا سرم گرم شود، تا اینقدر نسبت به خودم بیرحم نباشم. تا یادم برود که هیچکس در زندگیم مرا مثل خودم شکنجه نمی‌دهد. یکی باید باشد که رنگ سفید را دوست داشته باشد، اهل خلوت کردن باشد، اهل سکوت باشد، اما باشد.

یکی باید باشد، که فقط باشم برایش. مرا که می‌بیند لبخند بزند. روبرویم بنشیند، استکان چای را توی دستش نگه دارد، چشمهایم رنگ چای را دنبال کند تا لبهای ساکت او . نگوید امروز چقدر گیر دادی به خودت. به رویم نیاورد که موهایم دارد می‌ریزد. نگوید اینهمه سال که زندگی کردی کجا را گرفتی. بگوید غروب را در کجا ببینیم؟ یکی باید باشد که هر چند وقت به من یادآوری کند رسیدن به آرزوهایم، آرزو نبود. به تحقق پیوست. یکی باید باشد، چنگال را در هندوانه فرو کند، بلندش کند، به طرف من بگیرد و بپرسد راستی، آرزوی بعدی چیست؟ یکی باید باشد که نگاهش که می‌کنم، آرزو کنم آرزویی نکنم که در آن تنها باشم.

یکی باید شکل آرزوهایم را عوض کند. 

۲ نظر:

  1. چقدر گویا احساستو روایت کردی!
    شدیدا تحت تاثیر قرار گرفتم.
    اگه با ایمان محکم منتظرش باشی قطعا دیر و دور نیست اومدنش...

    پاسخحذف
  2. من بلدم اون نفر باشم. من بلدم که دوست خوب باشم.
    من بلدم که دوست داشته باشم. چای بنوشم با يک رفيق و هميشه يادمان بماند که با هم وقت خوب داشته ايم.
    من بلدم که پای سفر باشم.
    من هم خيلی وقتا همه اينها يادم ميره. ولی اينو نوشتم که بگم
    اون آدم هست. فقط بايد بهتر دور و برت رو نگاه کنی. گاهی وقتا اونقدر نزديکه که باورش سخته.

    پاسخحذف