۱۳۹۲ خرداد ۱۴, سه‌شنبه

باران بهانه است

چند وقتی بود خوددرگیری‌هایم را توی وبلاگ نمی‌نوشتم. یا اگر می‌نوشتم اینجا نمی‌نوشتم. غروب بنفش که انبار همه‌ی سرگردانی‌ها و تشویش‌هایم بود از دیروز محتوایش مجرمانه تشخیص داده و مسدود شد. پنج ماه دیگر می‌توانستم تولد ده سالگی‌اش را بگیرم. فرم رفع فیلتر را پر کردم و فرستادم. جواب آمد که وبلاگ مورد نظر فیلتر نیست. احتمالا در این شلوغی‌های رسانه‌ای پیش از انتخابات اشتباه شده، والا مدتهاست که نه علاقه‌ای به حرفهای سیاسی دارم و نه این انتخابات به طور خاص برایم مهم است. اما از اینکه محل نق زدنهایم را مسدود کرده‌اند دلخورم.
دیروز در حین قدم زدن در خیابانهای آب‌گرفته‌ی شهر توی فکر فرو رفته بودم و به روزهای معمولی زندگیم در آلمان فکر می‌کردم. خیلی راحت نشسته‌ام در خانه، بی‌پولی را بهانه کرده‌ام و هیچ اشتیاقی به دیدن اروپا نشان نمی‌دهم. انگیزه‌ام را برای انجام هر کاری از دست داده‌ام. چند عکسی آپلود کردم، آنهم به اصرار خاله‌هایم. دلشان می‌خواهد ببینند ایران چه شکلی شده. مادرم روزی دوبار با اسکایپ تماس می‌گیرد. ماسک خوش‌اخلاقی به صورت می‌زنم و دکمه‌ی گفتگوی تصویری را می‌زنم. نگران است که سیل اخیر به شهر ما رسیده باشد. می‌گویم مادرجان، بادمجان بم آفت ندارد.
کلاس صبح در برلین برگزار می‌شد. توی رختخواب به قطره‌های آب باران که روی لبه‌ی پنجره چکه می‌کرد نگاه می‌کردم. به زحمت خودم را کندم و رفتم که صورت بشویم. لباسها را کف حمام انداختم و پشت پرده‌ی حمام پنهان شدم. آنقدر زیر دوش آب ماندم تا قطار رفت. این کلاس را بروم، نروم، چه فرقی می‌کند؟
کلی مطلب عقب افتاده برای نوشتن دارم. دستم به نوشتنشان نمی‌رود. دیگر حتی رویم نمی‌شود با معصومه سلام و احوالپرسی کنم. لیست کارهای ناتمام را کنار دستم به روز می‌کنم. چیزی از آن خط نمی‌خورد. تنها مطالب جدید اضافه می‌شوند. دلم هم مثل این آسمان خاکستری گرفته. می‌گویند این بارش بی‌سابقه بوده. اما نه. بارها شدیدتر و بلندتر از این گریسته‌ام. از نگاه کردن به آینه فرار می‌کنم. از دیدن آن صورت رنگ پریده و بی‌احساس فرار می‌کنم. شما نگران نباشید. هر چند وقت خوشی می‌زند زیر دلم. آن سئوال لعنتی می‌افتد به ذهنم. «که چی؟». همه‌ی زندگیم یکجا توی یک قطره جمع می‌شود و می‌افتد ته چاه. من شناورم. بی‌ترس. بی‌احساس. بی‌تفاوت...
 حتی شروع کارورزی در یک گروه مستندساز ایتالیایی حالم را خوب نکرده. از اینکه جلویشان نقش آدم علاقمند و هیجانزده را بازی کردم تا قبولم کنند حالم به هم می‌خورد. حالا رفته‌اند پاریس. می‌توانم به نقش بازی کردنم ادامه بدهم تا در سفرهای کاری بعدی همراهشان بروم. اینطور باشد بهانه‌ی خوبی هم برای رها کردن دانشگاه دارم. از نقشه چیدن خسته شده‌ام. کاش به جای همه‌ی اینها کسی پیدا می‌شد دست روی سرم می‌گذاشت و همه‌ی تیرگیهای فکرم را می‌گرفت.
یک چیزی کم است. یک اتفاقی باید بیفتد. 

۳ نظر:

  1. نمی خوام کلیشه ای حرف بزنم ، ولی شاید باید یه اتفاقی رو خودتون به وجود بیارین :)

    پاسخحذف
  2. به آمریکای لاتین درمانی نیاز داری :-)

    پاسخحذف
  3. تو پای به ره نه و دگر هیچ مپرس
    خود راه بگویدت که چون باید رفت...

    سلام فرشته جان.
    اینقدر اوضاع اینترنت اینجا داغونه که تازه بعد این همه وقت تونستم وبلاگت رو باز کنم!

    هیچ اشکالی نداره که یه مدتی بی حوصله باشی. همیشه که آدم روحیه نداره دنیا رو گل و بلبل ببینه... یه کمی به خودت فرصت بده تا از این حال و هوا در بیای. هر وقت هم حوصله ات شد به اون همه انرژی مثبتی که از اینجا جمع کردی بردی فکر کن.
    راه حل خودش پیدا میشه دوست جون.
    آها اون شعری که رضا برات نوشته بود هم به درد همین مواقع میخوره :)

    پاسخحذف