در این روزهایی که همه از رأی دادن و رأی ندادن حرف میزدند، من به سفر رفتم. در فکر بودم که بهانه آوردن را تمام کنم. اگر واقعا میخواهم چند روزی از اینجا دور باشم باید شرایطش را فراهم کنم. پست قبلی را نوشتم و پاسخ مثبت گرفتم. به آتوسا و علی جواب دادم که راه میافتم و اگر تا هلند رسیدم پیشتان خواهم آمد. در واقع یکی از قوای محرک این سفر همین جوابهای مثبت بود، و دعوت ساده و صمیمی آتوسا به اینکه بیا اینجا، کاری به کارت نداریم. کوله را بستم و گفتم که در آن جهت راه میافتم.
اما قوهی محرک دیگر، لجبازی و خودرایی بود. با خودم عهد کردم این سفر را تنها با هیچهایک بروم و برگردم. اولین بار بود که میخواستم تنها هیچهایک کنم، اما به این تغییر نیاز داشتم. لازم بود آن آدم خودسر و لجباز را دوباره در خودم بیابم. با خودم گفتم یا حالا یا هیچوقت. کوله برداشتم و صبح جمعه راه افتادم.
سفر آسانی نبود. انتظار زیر آفتاب و طی مسافتهای طولانی، و وقت زیادی که بابت اینگونه سفر کردن گذاشتم خستهام کرده. اما آدمهایی که دیدم، حرفهایی که شنیدم و تجربهای که داشتم به همهی این مشکلات میارزید. لازم بود از لاک خودم بیرون بیایم تا در کنار آلمانیهایی که بیاعتنا از کنارم میگذشتند، به آلمانیهای مهربانی بر بخورم که مسیر خودشان را دور میکردند تا من را به پمپ بنزین یا مسیر بهتری برای ادامهي سفرم برسانند. لازم بود با ترکها و لهستانیها همصحبت شوم تا آلمان را از چشم آنها ببینم. لازم بود مهربانی هلندیها را تجربه کنم.
سفر آسانی نبود. گاهی در یک پارکینگ تریلی در کنار اتوبان گیر میکردم و نمیدانستم قدم بعدی چه خواهد بود. گاهی باید یک کیلومتر پای پیاده در جنگل بیجنبش میرفتم تا به اولین زیر گذر اتوبان برسم. گاهی باید به روش کاملا غیرقانونی عرض اتوبان را میدویدم، اما بازهم میگویم که به همهی خطرات و زحماتش میارزید.
یک بار وقتی فهمیدم مسیر اشتباه آمدهام و در فکر بودم که باید چه کنم، خانمی آلمانی و خندان اتومبیلش را درست جلویم متوقف کرد و اشاره کرد بیا بالا. زمان دیگری خانم هنرمند هلندی سوارم کرد و پرسید کدام رانندهی بیفکری تو را اینطور کنار اتوبان پیاده کرده؟ یک جای دیگر، موقع خداحافظی، آقای مهربان آلمانی پیاده شد و برای توشهی راهم موز و پرتقال به دستم داد، و زمانی دیگر وقتی از آقای رانندهی لهستانی که بدون رد و بدل شدن کلمهای تا هانوفر مرا رسانده بود پرسیدم میتوانم تا برلین همراهش بروم، با همهی آرامشش لبخند زد و گفت نو پرابلم. بعد از این لحظههاست که به خودم میآیم و فکر میکنم اینها همان لحظههاییست که گم کرده بودم.
سفر همینش خوب است. اینکه آدم توی هجوم دوچرخهسوارهای یک شهر گم شود، یا در میان نردهی وسط بزرگراه به این فکر کند که انسان بودن در میان اینهمه ماشین که با سرعت میگذرند چه معنایی دارد، یا اینکه از سرزمین ساختمانهای اداری در روز تعطیل سر در بیاورد و بهت زده احساس کند که به آخر دنیا رسیده و تنها موجود زندهی روی زمین است. و تنها یکساعت بعد بیفتد توی یکی از دلنشینترین مناطق قدیمی که روی صندلی کافههایش، توی قایقهای روی رودخانهاش، و در مسیر دوچرخههایش آدم موج میزند.
زیباییهای آلمان را دیدم. سرزمین وسیع سبز سبز. جنگل، مزرعه، مرتع، آنقدر در این مملکت باران میبارد که ذرهای خاک بدون سبزی دیده نمیشود. از روی پل مگدبورگ عبور کردیم، سیل منطقه را گرفته بود. تنها سرشاخههای درختها از آب بیرون بود. از آنجا که گذشتیم، انگار مزرعهای از توربینهای بادی کاشته بودند. توربینهای غولپیکر که با سرعت آرام و یکنواخت میچرخیدند. بعد مزرعهای از صفحات انرژی خورشیدی، و بعد باز تا جایی که چشم یاری میکرد توربین بادی. چرخش یکنواخت و آهستهشان شبیه به اجرای مراسمی هماهنگ بود. در نزدیکیهای دورتموند، رآکتورهای اتمی توی زمین کاشته شدهاند. در تمام مسیر، آسمان آبی آبیست. مرز آلمان و هلند هیچ نشانهای ندارد. تنها پیغامی روی دستگاه تلفن همراه میگوید که از حالا باید چند چوق بیشتر پول تلفن و اینترنت بدهی. یک چیز دیگر که نظرم را جلب کرد هم عدم وجود تابلوهای تبلیغاتی در تمام طول مسیر بود. تنها جاده بود و سبزی و توربینهای عظیم.
هلند زیباست. خانههایش را که بلند کنی ازشان آب میچکد. اصلا انگار کل کشور روی آب غوطهور است. اما من معماری مدرن شهرها را بسیار دوست دارم. همچنین قسمتهای قدیمیتر، با کوچههای تنگ و خانههایی بدون پرده و نیمکتی جلوی در و گلدان گلدان گل. هلندیها را هم دوست دارم، چون ظاهرشان خندانتر و خوشاخلاقتر از آلمانیهاست، و آدم با خیال راحت میتواند با آنها صحبت کند چون اکثرا زبان انگلیسی را به خوبی میدانند. دیدم همین ارتباط برقرار کردن با مردم چقدر حالم را بهتر میکند. راستی اگر به آمستردام رفتید، در کنار دیدنیهای توریستی و مناطق معروف هیجانیاش، به کتابخانهی عمومیاش هم سر بزنید. یکی از بهترین فضاهای عمومی بود که تا بحال رفتهام. یک ردیف کتاب فارسی هم آنجا پیدا کردم، اما نه با چندان تنوع.
هلندیها به نظرم آدمهایی ملایم آمدند. آدمهایی که نه گرفتار درگیریهای اجتماعی و سیاسی هستند، و نه در دام مصرفگرایی و پریشانی ناشی از آن افتادهاند. کسانی که در سرمای زمستان اروپا هم هنوز با دوچرخه به محل کارشان میروند برایم قابل احترامند.
در مسیر رفت به مینا سر زدم، از وقتی از پیش ما رفته بود اصرار میکرد بروم پیشش تا از تنهایی در بیاید. آنشب هم تا دورتموند آمد تا مرا تا خانهاش همراهی کند. چه دردسرها که نکشیدیم! آخر، ساعت دوازده شب به خانه رسیدیم و تازه نشستیم به شام و گپ و خنده. انگار هنوز با هم همسایهایم.
بعد خانهی آتوسا که همانطور که قول داده بیتکلف و آرامشبخش بود. خودشان آنقدر گرم هیجانات انتخابات بودند که دوست داشتم تمام روز بنشینم و تماشایشان کنم. گفتند نگهت میداریم تا جمعه برویم همینجا رأیت را بیندازی توی صندوق. گفتم شناسنامهام در یک کشور است، پاسپورتم در یک کشور دیگر. حتی اگر هردویشان هم پیشم باشد دستم به رای دادن نمیرود. این تصمیم نه برای تحریم است نه مخالفت. تنها حس قلبی من است.
وقتی از خانهشان میرفتم، دلم برایشان، مثل کسانی که سالهاست میشناسمشان، تنگ شد. نمیدانم، شاید همیشه آرزو داشتم خواهری مثل آتوسا داشته باشم، مهربان و آرام. چقدر این آشنایی خوب بود. چقدر این سفر و این حرکت خوب بود. چقدر خوب که آن خود قدیمی و لجباز و نترس را پیدا کردم. حالا آرامم. نمیدانم تا چند هفتهی دیگر، چند ماه دیگر، اما میدانم که حالا مثل زمانی که از ایران برگشته بودم آرامم.