۱۳۹۱ آذر ۲, پنجشنبه

عید شکر گزاری

امروز در ایالات متحده عید شکر‌گزاری‌ست. خانواده‌ها دور هم جمع می‌شوند، بوقلمون کباب می‌کنند، در کنارش چند نوع خوراک می‌گذارند، پوره‌ی سیب زمینی شیرین، یک جور پودینگ نان و سبزیجات که شیرین نیست، سس کرنبری، سالاد گرم لوبیا سبز و اگر تعداد مهمانها زیاد باشد ران کباب شده‌ی خوک یا ماهی درسته یا خوراکهای گیاهی کدو تنبل اضافه می‌شود. مهمانها با دسر و شیرینی و نوشیدنی از راه می‌رسند و مهمانی آغاز می‌شود. عید شکرگزاری تنها عیدی‌ست که از رسم و رسوم امریکایی برایم جذابیت دارد، و فکر می‌کنم این مسئله بخاطر شباهتش به مهمانی‌های ایرانی باشد، یک شب جمع شدن همه‌ی اعضای خانواده، گفتگو و صرف غذا در کنار همدیگر، چیزی شبیه به شب یلدای خودمان. اگرچه نام این روز شکرگزاری‌ست، معمولا هیچکس به یاد آن نمی‌افتد و به جز خانواده‌های مذهبی از دعا خواندن خبری نیست. اما هر چه باشد، شب گرم و صمیمی‌ایست که اعضای خانواده یا فامیل را به هم نزدیک می‌کند. معمولا اعضای خانواده که در مسافتهای طولانی از یکدیگر زندگی می‌کنند، و یا در سال گذشته از همدیگر دلگیر بوده‌اند این فرصت را برای گردهمایی غنیمت می‌شمارند.
البته مثل همیشه سیستم سرمایه‌داری سعی بر تسلط روی ماجرا دارد. روز بعد از عید شکرگزاری، یعنی روزجمعه، به جمعه‌ی سیاه معرف است. البته این سیاهی ربطی به تاریکی یا غم و غصه ندارد. فروشگاههای زنجیره‌ای بزرگ با حراج کردن تعدادی از لوازم، سعی می‌کنند خانواده‌ها را به سمت فروشگاهها بکشانند و تمام اجناس ته انبار مانده‌شان را به بهانه‌ی کادوی کریسمس به ملت غالب کنند و انبارهایشان خالی شود. جمعه‌ی سیاه معنی‌اش همین خالی شدن انبار است و یک اصطلاح غیر رسمی‌ست. به عنوان کسی که دو سال در یک فروشگاه الکترونیک در ایالات متحده مجبور شده ساعت سه صبح روز تعطیل و بدون امکانات رفت و آمد به سر کار برود و با حیرت و حتی نفرت شاهد حمله‌ی مردم به داخل فروشگاه باشد، باید بگویم که جمعه‌ی سیاه برایم هیچ جذابیتی ندارد و در سالهای بعد بخاطر ندارم که در چنین روزی از خانه بیرون رفته باشم.
امروز من در خانه‌ای در شرق آلمان نشسته‌ام و درباره‌ی عید شکرگزاری در امریکا می‌نویسم. دلتنگی این روز برایم شبیه به دلتنگی شب یلداست، که دوست دارم پیش خانواده و فامیلهایم باشم. و البته نسبت به زندگی شکرگزارم. شکرگزارم چون زندگی‌ام را خودم پیش می‌برم، نه حرف و تصمیم دیگران. شکرگزارم که دچار افسردگی نیستم، و دارم یک زندگی عادی را می‌گذرانم و شکرگزارم چون در همین سال گذشته به چند آرزوی دیرینه رسیدم. 

۱۳۹۱ آبان ۲۸, یکشنبه

بارسلونا

۱
لوییس می‌گوید نمی‌تواند راحت دوست پیدا کند، همین باعث می‌شود همیشه با خودش درگیر باشد، بیشتر توی خودش فرو برود و خودش را دیوانه فرض کند. س پیشنهاد می‌کند که دوست دختری پیدا کند. آدمها وقتی عاشق باشند، احساس مسئولیت می‌کنند و حواسشان می‌رود پی عشقشان، انقدر به خودشان گیر نمی‌دهند.

۲
کارلا می‌پرسد برای چه آمدید اسپانیا؟ اسپانیا که هیچ چیز جالبی ندارد. کارلا دو سال در پاریس زندگی کرده و عاشق فرانسه و مردمش است. س می‌گوید آمدیم رقص فلامنکو ببینیم. کارلا می‌گوید از رقص فلامنکو متنفر است و نمی‌فهمد چطور مردم چنین رقص غیر طبیعی‌ای را دوست دارند. لوییس می‌گوید فلامنکو مالیخولیایی‌ست و او دوستش دارد چون خودش هم مالیخولیایی‌ست.

۳
از پیراهنهای رنگ به رنگ و دامنهای نقاشی شده به وجد آمده‌ام. انگار بعد از ده‌سال زندگی کردن توی یک سلول خاکستری رنگ، به نمایشگاه نقاشی رفته باشم. روی لباسها دست می‌کشم و انرژی می‌گیرم. طرحهای جدید توی سرم برق می‌زنند. کاش چرخ خیاطی داشتم... 

۴
س می‌گوید اسپانیولی حرف نزنم. انگلیسی حرف بزنیم تا او هم بفهمد چه داریم می‌گوییم. اما خودش بیشتر وقتها فارسی حرف می‌زند. این کارش می‌رود روی اعصابم. شروع می‌کنم به اسپانیولی حرف زدن.

۵
دونیا النا می‌پرسد این شهر را دوست داری؟ می‌گویم بله. شهر زنده‌ای‌ست. می‌گوید او این شهر را دوست ندارد. پر از مردم پیر است. دونیا النا هفتاد و چهار سال سن دارد و دلش برای دوستان هم‌سن و سالش در بوئنوس آیرس تنگ شده.

۶
توی کوه کتابهای دست دوم در بازار کهنه فروشها دنبال کتاب خوب می‌گردم. س یک آلبوم قدیمی پیدا کرده، صدایم می‌زند. آلبوم را ورق می‌زنیم و با زندگی زنی که تمام لبخندهای شب عروسی‌اش یکسان است همراه می‌شویم. زن، مهمانی می‌گیرد، دخترش به دنیا می‌آید، به سفر می‌رود، و آلبوم عکسهایش سالها بعد از یک کهنه فروشی سر درمی‌آورد. 

۷
باران تمام شده. دست توی جیب از خیابانهای ال گوتیک می‌گذریم. جلوی رستوران توقف می‌کنم و منویش را می‌خوانم. می‌گویم غذاهایش خوب است. فلیکس می‌گوید اما گران است. همانطور دست توی جیب از جلوی رستوران عبور می‌کنیم. 

۸
چقدر خیابانهای این شهر مرا به یاد سی سال پیش تهران می‌اندازند...

۱۳۹۱ آبان ۲۳, سه‌شنبه

و این زبان شیرین آلمانی...

امروز برای خودم یک نظریه اختراع کردم. آنهم اینکه آلمانیها بخاطر زبانشان نتوانستند همه جای دنیا را بگیرند! وقتی نگاه می‌کنیم، آلمانیها در صنعت بسیار قوی هستند، دستگاههایی که می‌سازند، و محصولاتی که تولید می‌کنند در تمام دنیا به کیفیت بالا معروفند. از لحاظ هنر هم نگاه کنیم موزیک کلاسیک آلمان همیشه در سطح بالایی قرار دارد، دیگر از بتهوون و باخ سنگین‌تر که وزنه‌ای نیست! اما این زبان معمایی‌شان است که ارتباطات اجتماعی‌شان را کم می‌کند. امروز من کاملا حرفم را درباره‌ی سخت بودن زبان انگلیسی پس گرفتم!! انگلیسی اگرچه دو میلیون لغت دارد و هر لغت که در لغتنامه پیدا کنید دو یا سه معنی متفاوت خواهد داشت، اما در مشکل بودن به گرد پای آلمانی هم نمی‌رسد! حالا چرا به این نتیجه رسیدم؟ امروز طرز بیان ساعت را یاد گرفتیم. تا وقتی که به طرز رسمی ساعت را می‌گوییم یا می‌نویسیم همه چیز منظم و مرتب است. اگر در ساعات صبح هستیم، عدد ساعت و دقیقه را می‌گوییم، مثلا هفت ساعت بیست (دقیقه). اگر در بعد از ظهر باشد می‌گوییم نوزده ساعت بیست (دقیقه). یا در مواقعی که عدد از بیست بالا می‌رود، جابجایی بامزه‌ی یکان و دهگان اتفاق می‌افتد. یعنی ساعت نه و نیم شب می‌شود یک و بیست ساعت سی (دقیقه) یا دو و بیست ساعت برای ساعت ده و سه و بیست ساعت برای ساعت یازده. اما! اما اگر بخواهیم این اطلاعات را از منابع غیر رسمی به دست بیاوریم، مثلا در خیابان از کسی ساعت بپرسیم، اینجا قسمت سخت ماجرا آغاز می‌شود. اول اینکه ساعت ۲ بعد از ظهر همان دو خوانده می‌شود و نه چهارده. دوم اینکه اگر بخواهیم بگوییم ۲:۳۰ می‌گوییم، نیم سه! اگر بخواهیم بگوییم ۱:۱۵ می‌گوییم، ربع دو! یا ۱۰:۴۵ می‌شود سه ربع یازده!! خب، تا اینجا سر درآوردید؟ خیلی خوشحال نباشید چون ادامه دارد! ساعت ۴:۴۰ مثلا، می‌شود پنج (دقیقه) به سه ربع پنج، یا ده بعد از نیم پنج. یا مثلا ۱:۱۰ می‌شود ده بعد از یک، یا پنج به یکربع دو. ۱۱:۳۵ دقیقه می‌شود پنج بعد از نیم دوازده!! و البته اگر در مورد ساعت دوازده نیمه شب صحبت می‌کنید، ساعت صفر است.خب این توضیح را هم بدهم که این فقط یک نمونه از پیچیدگی زبان آلمانی‌ست که آدم را یاد معماهای هوش می‌اندازد. خیلی وقتها ما شاگردها با بهت زل می‌زنیم به معلممان و او هم می‌گوید از من نپرسید که چرا اینطوری‌ست! همینطوری‌ست و باید یاد بگیرید! امروز واقعا احساس کودک کلاس اولی را داشتم که برای اولین بار خواندن ساعت را یاد می‌گرفت. 
دارم به مغزم استراحت می‌دهم تا تب آلمانی فروکش کند. فردا می‌روم بارسلونا. 

۱۳۹۱ آبان ۲۱, یکشنبه

یک واقعه‌ی اجتماعی مثل جنگ یا انقلاب تا چه مدت روی نسل‌های بعد تاثیر می‌گذارد؟

این آقای دانیل که از وبسایت کاوچ سرفینگ آمد خانه‌ام، اهل برلین است. همان اول که داشت بند پوتین‌هایش را جلوی در باز می‌کرد که وارد شود نگاهش به لغتهای آلمانی که روی کمد برچسب زده بودم افتاد و گفت فلان کلمه اشتباه است و آخرش یک حرف دی جا افتاده. بعد هم سلام و احوالپرسی و این حرفها، ده دقیقه بعد گفت می‌داند رفتارش خیلی آلمانی‌ست ولی طاقت نمی‌آورد غلط املایی جلوی چشمش باشد و کاری درباره‌اش نکند! خودکار را برداشت و همه‌ی کلمه‌ها را درست کرد!! 
در شهرمان فستیوال فیلمهای اروپای شرقی در جریان بود و دانیل به همین دلیل آمده بود. برای یکی از فیلمها هم برای من بلیط خرید و به تماشای فیلم رفتیم که اتفاقا مربوط به بخش جدید فستیوال و از اسپانیا بود. فیلم به نام Ispansi، درباه‌ی گروه کودکان و مهاجران کمونیست اسپانیایی‌ست که در دوران جنگ داخلی به روسیه گریختند و در حالی که هیچوقت توسط روسها پذیرفته نشدند، در دوران جنگ جهانی دوم مورد تعقیب آلمانها بودند، و حتی بعد از اینکه جنگ در اسپانیا به پایان رسید، اجازه‌ی بازگشت به کشور نداشتند تا پایان فیلم و مرگ ژنرال فرانکو. در واقع فیلم روایتی عاشقانه در چنین پیش زمینه‌ی تاریخی بود. کارگردان و هنرپیشه‌ی اصلی فیلم، کارلوس ایگلسیاس به همراه یکی از بازیگران در سالن حضور داشت و بعد از پایان فیلم به سئوالها پاسخ می‌داد. قسمتهای آلمانی را دانیل برای من ترجمه می‌کرد و قسمتهای اسپانیایی را من برای او. کارلوس ایگلسیاس درباره‌ی پیچیدگی جنگ و شرایط آدمها در آن صحبت می‌کرد. حتی در زمان حاضر هم اختلافات بزرگی بین جناح کمونیست و جناح جمهوری خواه مذهبی در اسپانیا وجود دارد که چون درباره‌شان بحث نمی‌شود، پنهان مانده و نادیده گرفته شده. حتی کودکانی که در دوران جنگ داخلی از اسپانیا مهاجرت کردند، وقتی در چهل و پنجاه سالگی اجازه‌ی سفر به اسپانیا را پیدا کردند، مورد استنتاق قرار گرفتند، با اینکه اراده‌ای در ترک وطن و مهاجرت به یک کشور کمونیستی نداشتند. در پایان فیلم یک جمله نوشته شده بود که مرا متاثر کرد، «تقدیم به آنها که هرگز بازنگشتند». 
سعی کردم برای دانیل از انقلاب و مهاجرتهای بعد از آن توضیح بدهم. درباره‌ی آن حس کمبود که همیشه مثل یک حفره توی قلب مهاجرها وجود دارد. بعضی‌ها امکان بازگشت و یا سفر را دارند، بعضی‌ها، نمی‌دانند آنروز کی برایشان اتفاق خواهد افتاد. برایم از آلمانی‌ها گفت و از از اینکه ایده‌ی وطن‌پرستی برایشان کاملا تغییر کرده. در واقع حس وطن‌پرستی، بعد از اتفاقاتی که در جنگ جهانی دوم برایشان افتاد، برای آلمانی‌ها مذموم شمرده می‌شود. از همان کودکی این عقیده به آنها القا می‌شود که نسبت به جنگ جهانی و نازی‌ها احساس گناه داشته باشند. بنابراین به تاریخ آنقدرها اهمیت نمی‌دهند و شرایط امروز برایشان مهم‌تر است. به همین علت، آلمانی‌ها وقتی مهاجرت می‌کردند با مشکلات کمتری مواجه بودند و خودشان را با شرایط جدید تطبیق می‌دادند و علاقه‌ی چندانی به بازگشت به کشورشان نداشتند. دانیل می‌گفت آلمانها حتی تعصب خاصی نسبت به پرچم کشور خود ندارند. در ابتدای یک بازی فوتبال با سرود ملی‌شان همراهی نمی‌کنند، و دیدگاهشان به وطن کاملا سطحی شده. اما لهستانی‌ها به طور مثال، بسیار وطن‌پرست هستند و وقتی برای کار به مهاجرت می‌روند، همچنان ارتباط عاطفی خود را با خاکشان حفظ می‌کنند. 
مطلب دیگری که برایم جالب بود این بود که دانیل در قسمت شرقی برلین ساکن بود و آلمان کمونیستی را تجربه کرده بود. مطالبی می‌گفت که مرا به یاد دهه‌ی شصت می‌انداخت. مثلا می‌گفت استفاده از لوازم غربی کاملا قدغن بود. بچه‌ها اگر با کیسه‌ی خرید با آرم فروشگاههای غربی به مدرسه می‌رفتند، از صف بیرون کشیده می‌شدند و مجبور بودند یا کیسه را پشت و رو استفاده کنند و یا به خانه فرستاده می‌شدند تا آنرا عوض کنند. برای رفتن به بخش غربی شهر و دیدار از سایر اعضای خانواده، باید پاسپورت می‌داشتند و در اکثر مواقع اجازه‌ی ورود به بخش غربی برلین صادر نمی‌شد. می‌گفت روزی که دیوار برلین را برمی‌داشتند، این اتفاق آنقدر سورئال و غیر طبیعی بود که فکر می‌کرد دارد فیلم تماشا می‌کند. 
دانیل امروز به برلین برمی‌گردد. حس سفر کردن در من بیدار شده. 

۱۳۹۱ آبان ۱۵, دوشنبه

کوتبوس

روزهای تنبلانه‌ای را در کوتبوس می‌گذرانم. اگر چه مقالات و کتابهای بسیاری روی سرمان ریخته‌اند تا بخوانیم، اما هیچکدام دلیل بر توقفم در این مکان نیست. فرصت برای رفتن دارم. اغلب آخر هفته‌ها را می‌توانم به سفر بگذرانم، اما هیچ جا نمی‌روم. حتی تلاش خاصی برای شناختن همین شهر هم انجام نداده‌ام. به پارک معروفش سر زده‌ام و منطقه‌ی قدیمی را یکبار دیده‌ام، اما از آن حس کنجکاوی و عطش برای شناختن جاهای جدید خبری نیست. شاید باید قبول کنم که برای این‌جور کارها پیر شده‌ام. 
کوتبوس اگرچه شرقی‌ترین شهر روی نقشه‌ی آلمان نیست، اما از نظر فرهنگی شرقی‌ترین است. منظورم ارتباط دادن شهر با مشرق زمین نیست، کوتبوس شاید بیشترین شباهت به آلمان شرقی کمونیستی را در خودش حفظ کرده باشد. خارجی‌ها حالت غریبه دارند و پیدا کردن مسئولینی که به زبان انگلیسی صحبت می‌کنند، حتی در خود دانشگاه کار مشکلی‌ست. کارهای اداری، نامه‌های رسمی، مکالمات تلفنی همه به زبان آلمانی‌ست. اما با اینحال پیشرفت من در یادگیری این زبان بسیار کند و آهسته پیش می‌رود. نهایتا می‌توانم در نانوایی بگویم از کدام نان و چه مقدار می‌خواهم. بقیه‌ی اجناس توی قفسه‌های فروشگاه هستند، توی سبد می‌گذارم و به صندوقدار سلام و متشکرم می‌گویم. مردم اینجا خونسرد و مودبند. یکی از علایقم قدم زدن در چهارشنبه بازار میوه و سبزی‌ست تا روابط مردم با همدیگر را تماشا کنم. آلمانی بودن زنها را بلافاصه می‌توان تشخیص داد. در خیابان شق و رق قدم برمی‌دارند، صورتشان جدی‌ست و نگاهشان به مستقیم است. یک‌جور اعتماد به نفس خاصی دارند که مثل یک پوسته‌ی محافظ احاطه‌شان کرده. موقع نگاه کردن چشمهایشان می‌چرخد، سرشان را نمی‌چرخانند. 
یک چیزهایی در این شهر باعث تعجبم می‌شود، اول اینکه اتومبیل‌ها هیچ‌وقت برای عابر پیاده توقف و یا آهسته نمی‌کنند مگر اینکه سر چهار راه باشند و چراغ عابر پیاده سبز باشد. تا اینجا همه چیز قانونی و قابل هضم، اما غیر از چهار راهها، در هیچ کجای خیابانها خط‌کشی عابر پیاده وجود ندارد. عموما باید در نزدیکی مدارس و دانشگاهها، محلهایی که تردد عابر پیاده در آنها زیاد است، خط کشی یا تابلویی برای جلب توجه رانندگان وجود داشته باشد، اما اینجا خبری از آن نیست. از ساختمان اصلی دانشگاه تا ساختمان کتابخانه باید از خیابانی عبور کنیم که اتومبیلها با سرعت از آن عبور می‌کنند. هیچ امکانی هم برای تسهیل عبور و مرور دانشجوها اتخاذ نشده. یا اینکه با تاریک شدن هوا، چراغهای راهنمایی چشم زن می‌شوند و برای عبور از یک خیابان تاریک باید مدتی طولانی منتظر بایستیم تا اتومبیلها با سرعت فراوان عبور کنند. این احساس به من دست داده که در این شهر به محض داشتن یک وسیله‌ی نقلیه، چه دوچرخه باشد و یا اتومبیل، شخص راننده در مقام برتری نسبت به عابر پیاده قرار می‌گیرد و باید این برتری را به اثبات برساند!
دانشگاه هم مشکلاتی چند دارد. دولت بودجه‌ها را کم کرده و قرار است این دانشگاه را با یک دانشگاه دیگر ادغام کنند تا هم در تعداد کارکنان صرفه‌جویی کنند و هم در تعیین بودجه. همین موضوع علت مهم کلاسهای پر جمعیت و بی‌برنامه‌ی ماست. اما هر چه باشد از آمدن پشیمان نیستم. امریکا آنقدر به نظرم دور است که نمی‌دانم کی راضی می‌شوم آن پرواز یازده ساعته را تحمل کنم.