۱۴۰۳ تیر ۱۳, چهارشنبه

تصویر یه چاه آب و یه قطار که خیلی خیلی آهسته داره می‌ره

اسمش هست آنهدونیا. یه وضعیت معلق که شخص نسبت به اتفاقات اطرافش بی‌تفاوت می‌شه و لذتی از چیزهایی که قبلا دوست داشت نمی‌بره. می‌تونه از علائم افسردگی، اسکیزوفرنی یا PTSD باشه. فکر می‌کنم برای بیشتر ماها نتیجه‌ی ترومای جمعی باشه. 
دارم دنبال راههایی می‌گردم که بشه این وضعیت رو تغییر بدم. می‌خوام ببینم می‌تونم خودم کاری انجام بدم بدون اینکه وابسته به روانپزشک و دارو و تراپیست باشم یا نه. البته که اول دارم می‌رم سراغ یوتیوب! ولی تو صفحه چند تا روانپزشک که لااقل شبیه اینفلوئنسرای تیک‌تاکی نیستن. راستش از وقتی اینستاگرامم رو منهدم کردم دیگه فقط توی یوتیوب چرخیده‌م. سوشال مدیای دیگه‌ای ندارم.  
دیروز ویدئوهای یه روانشناس کانادایی رو می‌دیدم. 

-می‌گه اولین مرحله اینه که بپذیری که دچار انهدونیا هستی و بپذیری که به زور نمی‌تونی کاری کنی که حالت بهتر باشه. این رو کاملا درست می‌گه چون من انتظار دارم که وقتی با برادرزاده‌م هستم از اون لحظات لذت ببرم، باهاش بازی کنم، براش کتاب بخونم، ولی در واقع این کارها خوشحالم نمی‌کنه. اما دائماً در حال محاکمه‌ی خودم هستم که چرا اونطور که باید از بودن باهاش لذت نمی‌برم. یا مثلاً اینکه جواب دوست و آشنا رو نمی‌دم، سراغشون رو نمی‌گیرم، ارتباطاتم رو با دوستانم کم یا قطع کردم، اما در عین حال درون خودم همه‌ش درگیر این هستم که نباید اینطور باشم. می‌گه این رو باید بپذیری که این مربوط به انهدونیاست، بخشی از شخصیت تو نیست. می‌گه کوتاه بیا یه کم.

-مرحله دوم اینه که یه فعالیت که قبلا ازش لذت می‌بردم رو انجام بدم. به خوبی و بدی و لذت بردن یا سرخوردگی ازش فکر نکنم، فقط انجام بدمش. مثلا یه زمانی از نوشتن لذت می‌بردم ولی نوشتن دیگه برام هیچ لذتی نداره و مدتهاست که کنار گذاشتمش. می‌گه طبیعیه که انگیزه‌ای برای انجامش نداشته باشی، ولی با قدمهای خیلی کوچک دوباره شروع کن. خیلی امکانش هست که هیچ حس خاصی نسبت به این کار نداشته باشی یا هیچ لذتی ازش نبری، ولی نکته‌ی کلیدی فقط انجام دادنشه، چون این کار چیزیه که تحت کنترل خود توئه. اینکه چه حسی از انجام این کار داشته باشم دست خودم نیست. نمی‌تونم لذت بردن یا نبردن از نوشتن رو کنترل کنم. وقتی انتظار داشته باشم که دوباره جرقه‌ای از شوق نوشتن در من ایجاد بشه و این اتفاق نیفته، این منم که بازهم این موضوع رو یک شکست اساسی می‌بینم. می‌گه از پنج دقیقه شروع کن. بعدتر بکنش ده دقیقه، یک ربع، به خودت این اجازه رو بده که دوباره این فعالیت رو در زندگی خودم وارد کنی. 

-مرحله سوم که من همیشه باهاش مشکل دارم پشتکاره. این که در انجام فعالیت استفامت نشون بدم، حتی وقتی می‌دونم که ازش هیچ لذتی نمی‌برم. حتی وقتی حس می‌کنم اجباره. می‌گه این مثل تلمبه توی چاه آب می‌مونه. وقتی شروع می‌کنی، آب اون پایینه و تو باید هی دسته‌ی تلمبه رو بالا پایین کنی تا آب  بالاخره به سطح برسه. تا وقتی آب به سطح نیاد نمی‌دونیم که تا کجای لوله بالا اومده و حس می‌کنی کاری که انجام می‌دی بی‌نتیجه‌ست. راستش ایجاد این تصویر توی ذهنم داره کمک می‌کنه.
 
- در آخر می‌گه انجام دادن فعالیت مثل لوکوموتیو یه قطار می‌مونه که واگن لذت بردن رو با خودش میاره. ممکنه هنوز انگیزه‌ای براش نداشته باشی. اما اگر ادامه بدی، سومین واگن قطار انگیزه‌ست. 

یه نکته‌ای که به نظرم درسته اینه که ما اصولا انتظار داریم انگیزه‌ی چیزی رو داشته باشیم تا بتونیم اون کار رو انجام بدیم. در حالی که انجام دادن چیزی و کم‌کم بهتر شدن در اون باعث می‌شه اعتماد به نفس تقویت بشه، انگیزه تقویت بشه. 

البته که مشکل من ننوشتن نیست. البته که نوشتن قرار نیست مشکلات منو برطرف کنه، قرار نیست حال منو خوب کنه. ولی این قدم رو باید بردارم برای اینکه از این معلق بودن و بی‌انگیزه بودن، و این خالی بودن یه کم رها بشم. شاید یه افسرده‌ی فعال باشم و بتونم افسردگی رو تو خلق یه اثر هنری، مثل نقاشی تخلیه کنم. اینکه توانایی خالی کردن درونم رو از دست دادم از همه چیز آزاردهنده‌تره. یه زمانی انگار همه‌ی دریچه‌های خروجیم بسته شد. نمی‌تونستم بنویسم، نمی‌تونستم حرف بزنم، نمی‌تونستم هیچ حسی نشون بدم و از درون احساس خفگی می‌کردم. مدتیه این حس رو دارم که اون درون پوسیده. انگار تبدیل به خاک شده. خاک سرد. ولی این زوال آهسته و پیوسته شاید خیلی چیزا رو از بین برده باشه. اما همه چیز رو از بین نبرده. چون من هنوز جستجوگرم، هنوز سئوال دارم، و هنوز دارم دنبال یه راه برای بیرون اومدن می‌گردم. اینایی که نوشتم فقط برای شروع قدم به قدم نوشتنه. می‌خوام تلاش کنم و دوباره دریچه‌ها رو باز کنم. شاید هنوز چیزی برای سبز شدن وجود داشته باشه. 

۱۴۰۲ شهریور ۲۶, یکشنبه

ح س رت

(اینها را پارسال نوشته بودم. چقدر چیزها نوشته‌ام، نصفه و نیمه رها کرده‌ام مثل خودم، مثل زندگی)
ده پانزده سال پیش که برای خودم سفر می‌کردم و می‌چرخیدم، خیالاتی داشتم از اینکه یک روز زن عاقلی خواهم شد، می‌نشینم توی جمع دوستان، از ماجراجویی‌هایم برایشان تعریف خواهم کرد، اصلا یک موجود خردمندی خواهم شد که نگو و نپرس. عاقل که نشدم هیچ، هر روز بیشتر خودم را قایم می‌کنم. آن ماجراجویی‌ها عاملی شدند برای فاصله افتادنم با دیگران. قرار بود بهشان بگویم که دل به دریا بزنند، تا می‌توانند تجربه کسب کنند، تا می‌توانند عرض زندگی را گسترش دهند. چه می‌دانستم که برایشان طول و عرض زندگی چنین در هم پیچیده می‌شود که در آستانه‌ي چهل سالگی دارند برای مهاجرت به این در و آن در می‌زنند، چه می‌دانستم آنقدر توی کنج افسردگی فرو می‌روند که هر کدامشان چاهی عمیق می‌شوند، چه می‌دانستم باید با افکار خودکشی‌شان عزادار شوم.
اصلا چه می‌دانستم که شکست‌هایم هم برای برخی حسرت می‌شود. مگر قرار بود من منصور ظابطیان شوم؟ او شاید هدفی برای سفر کردن‌هایشان داشته و حالا برایش کتاب می‌نویسد. من فقط داشتم فرار می‌کردم. از خودم فرار می‌کردم تا خودم را جایی جا بگذارم و در دنیاهای جدید گم شوم. می‌زدم و می‌رفتم در دوردست‌ترین سرزمین‌ها، در عمیق‌ترین سکوت‌ها، در خلوت‌ترین کوره‌راهها خودم را گم کنم. کم‌کم سرعتم کم شد، پایم لنگ، خلقم تنگ. به امید و آرزوی انجام کاری مفید در ایرانم برگشتم. مدتی طول کشید بفهمم چقدر برای انجام کاری مفید بیگانه‌ام. چقدر برای اینکه بتوانم کاری انجام بدهم و مرا پس نزنند و بیرون نیندازند ضعیفم. هر سال تیره‌تر از سال قبل، هر سال شکست پشت شکست. تا جایی که دیگر دست از تلاش برداشتم. کمابیش چهار سال است که دست از تلاش برداشته‌ام. گاهی شوق کوتاهی می‌آید برای درست کردن چیزی. اما، هیچ چیز، درست نمی‌شود. دست که بلند می‌کنم، مغزم می‌گوید بیهوده تلاش نکن. هیچ چیز درست نمی‌شود... 
چه شد که در چنین بن‌بستی گیر کردیم؟ بن‌بستی نه به بزرگی ایران، بلکه به وسعت جهان، چون هر جای این دنیا هم که می‌رویم، این تنگ و تاریکی بختمان دست از سرمان برنمی‌دارد. واقعا خوش به حال آن چند نفری که موفق شدند پا از این گود بیرون بگذارند، اما ما توی درخشان‌ترین طلوع‌های سواحل درخشان، توی پاکیزه‌ترین هوای جنگل‌های سرسبز، توی پرنورترین خیابانهای شهرهای بزرگ، توی پرسر و صداترین کلاب‌های رقص، باز هم توی تاریکی بن‌بست ایران گیر کرده‌ایم، یا بن‌بست خاور میانه. هر جا که باشیم، این حفره‌ی تاریک که از آن صدای ناله و فریاد بلند است، احاطه‌مان کرده. هر کداممان مثل برگهای خشک، تک تک، از شاخه‌ها، فرو می‌افتیم... بر خاک غریب. 
اما چه خاکی غریب‌تر از وطن... 
به عمر ما که قد نداد. اما کاش روزی آسمان این سرزمین هم روشن شود. کاش صدای آواز در فضا بپیچد. کاش زمین زیر گام‌های رقص و پایکوبی بلرزد. کاش روزی این وطن، وطن شود. 

۱۴۰۲ تیر ۲۶, دوشنبه

حالم خوب است، چون بدحالی هم مال دیگری‌ست

فردا یک تراپیست جدید می‌بینم.

از آخرین باری که چیزی نوشتم، داروی آرامبخشی خوردم، درد دلی کردم، تراپیستی دیدم، تصمیمی گرفتم، امیدی داشتم، یا حتی آرزویی، مدتهاست که می‌گذرد. شاید فکر می‌کردم اگر بنشینم و تماشا کنم، عمر خودش می‌آید و می‌گذرد و تمام می‌شود، و نیازی به شروع دوباره نخواهد بود.

اما... نمی‌گذرد. 

به آنجایی از عمر رسیده‌ام که دارم می‌گویم باید دکمه‌ی استارت را دوباره بزنم. نمی‌دانم شروع چه چیزی، ولی شروع یک چیزی باید باشد. یک چیزی، یک شروعی، که از اینهمه احساس گناه برای هیچ نبودن و هیچ نکردن خلاص شوم. چرا باید خودم را در چیزی بودن تعریف کنم؟ 

این نگاه از بیرون به خود، همه‌ی عمر رهایم نکرده. نگاه یک منتقد بی‌انصاف و بعضاً بی‌رحم که از آن بالا همیشه قضاوت کرده، همیشه محکوم کرده و همیشه گفته تو هیچی نمی‌شوی. حالا هم همان بالا نشسته و زیر چشمی نگاهی به این پایین می‌اندازد و زیر لبی می‌گوید بهت که گفته بودم...

به روانپزشکم گفتم دیگر نمی‌خواهم با رویکرد شناختی درمان بشوم. داستان خیلی ریشه‌دارتر از این حرفهاست. شاید باید بروم برای طرحواره‌درمانی. روانپزشکم کمی فکر کرد، بعد همانطور آرام و فکور گفت آره، طرحواره درمانی‌هم خوبه. و اسم این تراپیست جدید را برایم روی کاغذ نوشت. کلینیک فلان، دکتر فلان، شماره تلفن فلان. چند وقتی‌ست روانپزشکم را زیر نظر دارم. فکر می‌کنم عمیقاً از چیزی رنج می‌برد. چیزی که سعی می‌کند وقتی توی دفتر کارش نشسته و مریضهای جورواجور را می‌بیند به آن فکر نکند. فکر می‌کنم شاید یک مریضی لاعلاج گرفته. یکبار هم از او پرسیدم، پرسیدم شما خوبید؟ جا خورد. کمی طول کشید تا از ته یک دالان عمیق فکر جواب بدهد که چیزی نیست، مدل موهام رو عوض کردم. برای تنوع. بعد من رفتم و فکر به اینکه روانپزشکم را چه می‌شود روانم را می‌خورد. 

تناقض دارد می‌کشدم. تناقض خودم با خودم. تناقض بین آن قاضی که بالا نشسته و چهره‌اش تیره شده، و کودکی که این پایین توی خودش مچاله شده. یکبار یک خواب خیلی واضح دیدم. از آن خوابها که وقتی بیدار می‌شوی فکر می‌کنی اگر آن خواب بود پس این بیداری چیست. خواب دیدم کودکی‌ام هستم. کودکی خودم، بیمار و رنجور و در حال مرگ. و خود بزرگسالم داشت از ناراحتی و نگرانی خودش را جر می‌داد. به اینطرف و آنطرف می‌دوید تا برای کودک در حال احتضار کمک بیاورد. و هیچکس هیچکدام این دو را نمی‌دید. گاهی فکر می‌کنم، شاید کودک مرد. و من هنوز توهم زنده بودنش را دارم. 

تناقض، دارد می‌کشدم. تناقض بین اینکه درد تو که در مقابل درد دیگران هیچ چیزی نیست، اصلا چرا آنقدر بزرگش کرده‌ای؟ هیچ دیده‌ای بقیه چه دردهایی دارند می‌کشند؟ دردهای تو سوسول بازی هم نیست. و قاضی از آن بالا تک خنده‌ی بلندی می‌زند و یک کلمه از دهان درازش پرتاب می‌کند که «مسخره!»
انگار می‌خواهم بروم پیش یک تراپیست جدید که بنشیند کنار قاضی و با نگاه زیر چشمی بگوید همین؟ اینا که گفتی؟ اصلا می‌دونی بقیه که میان اینجا چه مسائل و تروماهایی دارن؟ و یک خوراک جدید برای احساس گناه به من بدهد. احساس گناه از اینکه درد من در مقابل دیگران ناچیز و بی‌ارزش است. 

این شد که حتی این نوشته‌ها هم بی‌ارزشند، نباید نوشته می‌شدند، مثل تمام این سالها که نوشتم و پاک کردم. اما آخر، یک چیزی باید باشد. یک چیزی که دوباره مرا شروع کند. نمی‌دانم. شاید باید بنویسم. هر چقدر هم بی‌ارزش. هر چقدر هم بی‌اهمیت. و این درونی‌ترین درگیری من در زندگی‌ست که باید می‌گذشت تا تمام شود. 

۱۳۹۹ آبان ۸, پنجشنبه

شوتبال

اونهایی که من رو می‌شناسن شاید باور نکنن ولی من یه زمانی دستی بر فوتبال داشتم! شوت یه ضرب که یکی از بازیهای همیشگی من و پسرداییم بود، یکبار هم دایی کوچیکه اومده بود خونه‌ی دایی و پیشنهاد داده بود که بیاد با ما گل کوچیک بازی کنه. من و پسرداییم یه تیم و دایی تیم مقابل. پسرداییم فرز بود و می‌رفت از چپ و راست به داییم (که خیلی هم پز تکنیکش رو می‌داد) گل می‌زد، دایی توپ رو می‌گرفت و می‌اومد طرف دروازه‌ی ما که من مثل عابدزاده منتظر بودم و توپش رو می‌گرفتم! هر بار هم شگفت‌زده می‌شد که عه!! این چطوری توپا رو می‌گیره؟ خلاصه اینکه دایی به ما باخت و احتمالاً از دادن جایزه که احتمالاً بستنی بود در رفت. اما، اما اینکه من دروازه‌بان خوبی بودم علت داشت. 

برادرم پنج سال از من بزرگتره، و از همون موقع که من بدنیا اومده بودم، اسباب‌بازی‌ش بودم. من بچه‌ی لوس بودم و اون بچه بزرگه‌ی حسود و خونه همیشه جای جیغ و داد ما بوده. گاهی مامان انقدر از دعوا و سر و صدای ما عصبانی می‌شد که ما ر و از خونه بیرون می‌کرد، یعنی من رو می‌نداخت تو حیاط و برادرم رو از در آپارتمان می‌نداخت بیرون که آروم بگیریم و پشیمون بشیم. جالبه که من که عاشق باغچه بودم، اونموقع احساس محرومیت می‌کردم و به جای رفتن پی بازی‌م می‌رفتم پشت در منتظر می‌موندم یا التماس می‌کردم که برم تو.

مصیبت من از وقتی شروع شده بود که برادرم با ماهها پول تو جیبی جمع کردن و نق زدن و دعوا کردن تونسته بود انقدری پول داشته باشه که یه توپ چل تیکه بخره. توپ و سوزن و تلمبه. بعد هم شروع کرد توی خونه شوت زدن و تمرین کردن شوت کات دار با پای راست و چپ. غیر از اینکه خیلی از اشیاء شکستنی مامان رو شکسته بود و لکه‌ی توپش روی سقف رو نقش انداخته بود که مامان وسواس ما رو حسابی حرص می‌داد، برای شوتهاش یه دروازه‌بان می‌خواست و من رو مامور می‌کرد که تو فاصله‌ی دیوار هال از پذیرایی بایستم و شوتهاش رو مهار کنم. توپ به شدت سنگین و شوتهای اون از توپ هم سنگین‌تر، اگر از جلوی توپ در می‌رفتم و گل می‌شد، تازه یه تنبیه مضاعف داشتم که با همون توپ منو شوت بارون می‌کرد. خلاصه به روش تربیتی چینی‌ها با سخت‌ترین تمرین‌ها و بیشترین تنبیه‌ها من دروازه‌بان شدم، اما دروازه‌بان برادرم! خوشبختانه توی کوچه هیچکس اطلاعی از مهارت دروازه‌بانی من نداشت و پسرهای بزرگتر خودشون فوتبال بازی می‌کردن و من رو به حال خودم می‌گذاشتن. 

یه ماجرای همیشگی دیگه هم که توی خونه داشتیم، زمانی بود که تلوزیون فوتبال پخش می‌کرد. همون دایی کوچیکه که در بالا معرفی کردم برادرم رو برای اولین بار برده بود استادیوم و خب برادرم راه و چاه رفتن رو یاد گرفت و اکثر بازی‌های مهم رو می‌رفت و تو استادیوم می‌دید. بقیه‌ی بازیها رو توی تلوزیون می‌دید و مگر اینکه برق قطع بوده باشه وگرنه بازی‌ای رو از دست نمی‌داد. تمااااااام جزئیات هر بازی رو هم حفظ بود که فلان داور تو دقیقه چند کدوم بازی از چه سالی کارت زرد داد یا فلانی کرنر رو چه شکلی زد. به همین علت وقتی اکثر دخترای هم‌سن و سال من آشنایی خاصی با فوتبال نداشتن، من کاملاً منطقه جریمه و آفساید و ضربه آزاد و این چیزا رو می‌فهمیدم و می‌دونستم چیه. 

تلوزیون توی هال بود، دقیقاً تو مسیر رفت و آمد. من خیلی وقتها از ترس کتک خوردن نمی‌تونستم از جلوی تلوزیون رد بشم که برم اتاق خواب یا دستشویی. عین نود دقیقه بازی رو باید توی آشپزخونه یا پذیرایی منتظر می‌موندم تا اجازه‌ی عبور صادر بشه. وای به وقتی که پرسپولیس (که اونموقع اسمش شده بود پیروزی) می‌باخت. اینبار دیگه بدون بهونه دق دلی‌ش رو سر من در می‌آورد و من رو شوت بارون می‌کرد. منم غمباد می‌گرفتم که تو این خونه هیشکی منو دوست نداره :))

البته بیشتر از مواقع دروازه‌بانی من توپ جمع‌کن برادرم بودم. هر بار توپ می‌رفت زیر پایه مبلها من باید درشون می‌آوردم. گاهی از پنجره توپ رو شوت می‌کرد تو حیاط و می‌گفت برو بیار. کلاً مثل یه ارباب کار درست هیچوقت نمی‌گذاشت برده‌ش به خیال خودش باشه و استراحت کنه. یکی از چیزهایی که خیلی واضح تو ذهنم مونده اینه که من خورش گوشت قلقلی خیلی دوست داشتم و یه بار بعد از مدتها مامان گوشت خریده بود و خورش گوشت قلقلی درست کرده بود. منم از مدرسه برگشته گرسنه و ذوق زده نشستم سر میز که داداشم یه شوت راهی میز کرد و درست افتاد وسط بشقاب من. اون روز اصلاً شد شاخص‌ترین روز ظلم‌های داداش بزرگه. مسئله فقط حروم شدن غذا نبود. مسئله این بود که من واقعاً این رو به عنوان حمله به تمامیت خودم می‌دیدم. حمله به چیزی که دوست دارم، به حقی که دارم، به وجود داشتن خودم. 

اما یه چیزی رو به طور اتفاقی کشف کردم بعداً. اینکه برادرم بعد از هر بار که مثلاً من رو می‌زد یا جواب مادرم رو می‌داد، می‌رفت توی اتاق توبه می‌کرد! خیلی زود می‌رفت کاری که کرده رو با خدا تسویه حساب و پاک کنه، و نامه‌ی اعمالش پاک باشه برای شرارت بعدی!!

۱۳۹۹ آبان ۵, دوشنبه

ده سال پیش سفر آمریکای جنوبی من شروع شد... سفری که برای خودم مثل فیلم می‌مونه.

ده سال پیش همین روزا بود که داشتم همه وسیله‌هامو می‌فروختم یا می‌بخشیدم، داشتم خونه رو خالی می‌کردم و کوله رو می‌بستم و هنوز کلی بار اضافه مونده بود.
فقط می‌ترسیدم اتفاقی بیفته که نتونم برم. تمام استرس این چند هفته‌ی گذشته برای همین بود. به خودم می‌گفتم وقتی بری همه چی تموم می‌شه. فقط باید بری فرودگاه و بری.
بابام گفته بود کلمبیا؟؟؟ اونجا که خیلی خطرناکه!!! مامان می‌گفت یعنی می‌خوای انور دنیا باشی ولی پیش ما نباشی؟ هر کسی یه جور عکس‌العمل نشون می‌دادن. یه عده می‌گفتن حماقت محضه، یه عده می‌گفتن آفرین! برو زندگی کن! الان این کارو نکنی هیچوقت نمی‌کنی. 

راستش کسی که به من جرأت کندن و تنهایی رفتن داده بود، یه خانم پنجاه ساله از آفریقای جنوبی بود، که توی آرکیپای پرو با من و آیرین توی یه اتاق هاستل بود. خیلی ساده و بدون زرق و برق، کوله به دوش داشت سفر می‌کرد. ما تازه از تیم دانشگاه کنده بودیم که ده روزی توی پرو و شیلی سفر کنیم. جالب اینجاست که خودم با خانمه صحبت نکردم، آیرین باهاش صحبت کرده بود و بعد داشت برای من از این سفر تعریف می‌کرد. سفر رویایی که توی ذهن من داشت شکل می‌گرفت. 

دومین چیزی که من رو ترغیب به این سفر کرد، واقعاً باید بگم فیلم خاطرات موتور سیکلت بود. من وقتی فیلم رو دیدم داستانش رو نمی‌دونستم (نمی‌دونستم راجع به چگِوارا ست). فیلم خاطرات موتور سیکلت با تصویرهای ناب، داستان واقعی و موسیقی سحرآمیزش من رو مسحور کرده بود و اون موسیقی تو همون ترم تابستانی باستانشناسی توی جنوب پرو و بعد سفر من و آیرین با هم همیشه مونس من بود و با یه آیپاد شافل فسقلی یک گیگا بایتی روزهام رو باهاش شب می‌کردم. 

البته اون درونمایه‌ی اصلی، یعنی کنجکاوی و عشق به کشف کردن رو خودم همیشه داشتم. اگرچه توی ایران زیاد سفر نکرده بودم، اما مثلاً توی ترکیه با جسارت و سرخوشی به چهار جهت سفر می‌کردم. این که می‌گم مال سال ۸۰ و ۸۱ ئه. ترکیه واقعاً به من زندگی داد. وقتی هم که آمریکا زندگی می‌کردم دنبال هر فرصتی بودم که بزنم و برم و جاهای دیگه رو ببینم. 

اولین مطلب راجع به کلمبیا رو اینجا نوشته بودم. الان که نگاهش می‌کنم می‌بینم چقدر ساده از این روز نوشته‌م. هر چی از این روز فاصله گرفتم، بیشتر متوجه شدم که نقطه‌ی عطف بزرگ زندگیم بوده.(تا حالا چندتا نقطه عطف خیلی بزرگ داشته‌م). 

چیزهایی که ننوشته بودم، استرس شدید من تو روزهای قبل از سفر بود که هر بار به یه شکل خودش رو نشون داده بود. یه بار سیاتیک سمت چپ قفل شده بود، یه بار شونه‌ی سمت راست. یه بار هم که پنیک اتک اومد سراغم که ترسناکترین اتفاق همه‌ی زندگیم بوده. همه‌ی اینها بخاطر همون که بالا گفتم. من فقط می‌ترسیدم که اتفاقی بیفته و باعث بشه نتونم برم. 

بالاخره اون شب با همخونه‌هام خداحافظی کردم، کوله رو برداشتم و رفتم فرودگاه. باورم نمی‌شد که همه‌ی زندگیم الان توی یه کوله‌پشتیه. هنوز استرس داشتم و هنوز می‌ترسیدم از اینکه چیزی خراب بشه. و هنوز به خودم می‌گفتم پات که به بوگوتا برسه تمومه. و چقدر حق داشتم. 

۱۳۹۹ آبان ۴, یکشنبه

یکی از بهترین سفرهای زندگی‌م بود (با اینکه با هر سفر معمولاً همین رو می‌گم)

پارسال یه سفر دو هفته‌ای به ترکیه داشتم. بعد از ۱۸ سال. قسمت اول سفر البته کارِ کارستان عمو کوچیکه بود که خواهر برادرهاش رو جمع کرد تا تو استانبول دور هم باشن و ما چندتا از بچه‌ها هم خودمون رو قاطی بازی کردیم. یک هفته با عموها و عمه‌ها بودم و البته بابای نازنازی من که جت لگ داشت و حساسیتش هم عود کرده بود و کلاً از همه‌شون بیشتر نق زد ولی بازم به کار اصلی‌ش یعنی تعریف کردن خاطرات خنده‌دار از بچگی‌هاشون پرداخت، طوری که همه از خنده گریه‌شون بگیره. 

اما این گردهمایی دلچسب وقتی تموم شد، من چمدونم رو خونه‌ی بچه‌ی یکی از فامیل‌ها که استانبول دانشگاه می‌رفت گذاشتم و با کوله رفتم ازمیر. باید بگم ازمیر رو خیلی دوست داشتم و چقدر دلم می‌خواست اونجا تنها نمی‌بودم و این شهر تمیز و مهربان رو با کسی شریک می‌شدم. تازه که رسیده بودم، دنبال جایی برای صبحانه خوردن بودم، اما به هر جایی راضی نمی‌شدم. می‌دونستم که یه گوشه‌ای از این شهر منتظرمه و باید پیداش می‌کردم. مهم هم نبود که کوله‌ی بزرگ به دوش دارم. یه جا تو یه خیابون فرعی، دیدم توی خیابون میز و صندلی گذاشتن، جلوی یه نونوایی. پیراشکی‌ها، بورک‌ها، پیتزاهای خوش بو و جمعیتی که در حال صبحانه خوردن و حرف زدن با هم بودن. گفتم همینه! و اول از همه از صاحب اونجا پرسیدم دستشویی دارین؟ صاحب نونوایی کوچک با دست به روبرو و مسجد اشاره کرد و گفت اونجا! رفتم تو دستشویی مسجد لباسم رو عوض کردم، صورتم رو شستم، آرایش مختصر کردم و موهام رو آب زدم که بعد از سفر یه کم حال بیان. کم‌کم نگهبان مسجد آماده شده بود بیاد ببینه من اینهمه مدت تو دستشویی دارم چه کار می‌کنم! پول رو بهش دادم و رفتم به نونوایی و بهترین بورک شهر منتظرم بود. کارکنان انگلیسی نمی‌دونستن ولی خیلی تلاش می‌کردن به این مسافر غریبه کوله به دوش کمک کنن. برعکس استانبول، اینجا با یه سری مردم مهربون روبرو شده بودم. اما قهوه که برام آوردن خیلی بد بود. قهوه‌ی فوری بود، و خیلی بد.

اولین کارم بعد از استقرار توی هاستل، رفتن به آگُرا بود و از بودن در محوطه باستانشناسی که می‌تونستم به سوراخ سمبه‌هاش سر بزنم و کشف کنم خیلی راضی بودم. اما بازار رو بیشتر از اون دوست داشتم. منظورم بازار صنایع دستی و سوغاتی نیست، بازار میوه با ساندویچی‌ها و قهوه‌خونه‌های کوچیک، با مردم که خرید می‌کنن و فروشنده‌ها برای فروش بیشتر سر و صدا می‌کنن. اصلاً بازار چیزیه که باهاش روح می‌گیرم. انرژی می‌گیرم. (توی شهریور امسال بود که بالاخره با تمام ترس و لرز از کرونا رفتم بازار بزرگ تهران، و انقدر درون خودم شوق و هیجان داشتم که می‌خواستم همون وسط برقصم! واقعاً وقتی که این مریضی تموم بشه می‌رم کف بازار غلت می‌زنم!) 

از ازمیر دو جا رفتم. سِلچوک یا سلجوق برای دیدن شهر اِفِس یا افه‌سوس، که می‌شد با قطار بین شهری تمیز و راحت رفت. البته اونجا ایستاده بودم کنار جاده که خلوت بشه و برم اونطرف که یه پسر جوون با موتور سیلکت اومد گفت می‌خوای بری افس؟ بپر بالا! پسر کورد بود. اسمش رو یادم نیست، اما من رو تا دم در ورودی برد و شماره‌ش رو هم داد که اگر موقع برگشتن ماشین گیرم نیومد بهش زنگ بزنم. آیا من از این لطف از آسمان افتاده شاد نبودم؟ البته که بودم!! طبق همیشه هم محوطه‌ی باستانی رو شخم زدم و به همه گوشه‌هاش سر زدم و وقتی که سایت تعطیل شده بود اومدم بیرون. اما تسلیمِ نبودن ماشین نشدم و برای ماشین‌های گذری دست تکون دادم و یه ماشین که فروشنده‌های بیرون محوطه سوارش بودن سوارم کردن و تا ایستگاه قطار رسوندن. کلی هم اصرار کردن که بیا امشب بریم چشمه (شهر ساحلی) و شام بخوریم و مخالفت کردم چون دیگه به شجاعت یا بی‌فکری قدیم نیستم. یه چیز شگفت انگیز جلوی ایستگاه قطار سلچوک یه محوطه با ستونهای نیمه شکسته‌ست که روی هر ستون یه لونه‌ی لک‌لک بود که خیلی دوستش داشتم. البته خیلی جاها توی ترکیه یا آذربایجان خودمون لونه‌ی لک‌لک دیدم، و می‌تونم بگم همیشه مثل بچه‌های شگفت‌زده ایستادم و مدتی تماشا کردم. 

شهر دومی که از ازمیر رفتم ساردیس یا همون سارد خودمون بود، که الان به اسم صالح لی می‌شناسنش. اطلاعات راجع بهش زیاد نبود، ولی من از لحظه‌ای که تصمیم گرفته بودم به ازمیر برم، سارد رو توی برنامه گذاشته بودم و باید هر طوری بود بهش می‌رسیدم. صبح خیلی زود رفتم ایستگاه اتوبوس عریض و طویل ازمیر و بالاخره اتوبوسی که به سمت شرق می‌رفت رو پیدا کردم و سوار شدم. صالح‌لی یه شهر خیلی کوچیک بود. از این شهرهایی که انگار فقط چندتا خونه دو طرف جاده ساخته شده‌ن، همین. اما تابلوی منطقه‌ی باستانی همون لب جاده بود و با خوشحالی راه افتادم. یه چیزی حدود یکربع پیاده روی داشت تا به جاده دیگه‌ای برسم که به محوطه رومی می‌رسید. اما من دنبال باقی‌مونده‌ی شهر ایرانی‌ها بودم، و توی همون محوطه یه نقشه دیدم که یه سری خرابه بیرون محوطه رو به اسم بخش ایرانی معرفی کرده بود. بقایای یک قلعه که از دوره‌ی هخامنشی مونده بود. سارد در واقع پایتخت لیدی بود و توسط کورش تسخیر شد. بعد هم تا مدتها ساتراپ ایرانی‌ها بود و جاده‌ی معروف شاهی، از شوش به این نقطه می‌رسید. حالا بقایای این قلعه وسط درختهای زیتون و انگور جا خوش کرده بود و هیچ‌کس هم نمی‌دونست که اینجاست. صد البته که احساساتی شدم، توی باغها و کنار دیوارها راه رفتم، آواز خوندم. براش یه مطلبی توی اینستاگرام نوشته بودم.
دیروز، مردان ایرانی رو تصور کردم، که با ساز و برگ جنگی، با زره و کلاه و اسب، با نیزه و شمشیر و کمان، وارد سارد شدند. سربازانی رو تصور کردم که دور از ایران، اینجا، به خاک سپرده شدند. این دورترین نقطه‌، در این غربت زیبا... 
سارد، آخرین نقطه از مسیری بود که به راه شاهی معروف شد. نقل مکان از شوش تا اینجا نود روز طول می‌کشید. اینجا قشنگ می‌شه صدها جنگ بزرگ رو تصور کرد، جایی که در ابتدا مال یونانی‌ها بود، بعد ایرانی‌ها، و بعد رومی‌ها. از بخش ایرانی چیز زیادی نمونده. رومی‌ها همه رو نابود کردن، اما حدس زده می‌شه که این دیوارها ساخت ایرانی‌ها بوده. اینجا، در یه ارتفاع مناسب، با دید خوب به اطراف، ایرانیها قلعه‌ای ساخته بودند، که امروزه در باغهای زیتون و انگور پنهان شده. 
حس غریبیه، تصور غریبی یه هموطن، دو هزار و پونصد سال پیش. نه؟ حس غریبیه فکر کردن به کسانی که اونموقع این مسیر رو سفر می‌کردن، برای تجارت، یا برای رسوندن پیام شاه. غریبتر، حسیه که دیروز تو حصار این دیوار داشتم، حس نزدیکی به خونه. 
قربون صدقه‌ی کسانی که دیوارها رو ساختن رفتم، برای اونها که برای همیشه اینجا موندن غصه خوردم، و بعد ایستادم و فکر کردم، من تو ابتدا و انتهای راه شاهی ایستاده‌ام. هم شوش رو دیده‌ام و هم سارد. دو انتهای مسیری که یونانی‌ها رو شگفت‌زده کرده بود. و این خیلی قشنگه.

بعد از اینجا رفتم و تو یه رستوران محلی ناهار خوردم، بعد رفتم به معبد آرتمیس، که بازم هیچکس اونجا نبود. کل محوطه مال خودم بود و از ستونهای سفید مرمر که عین پنیر برش داده شده و تزیین شده بودن، و از جایگاه آرتمیس که دقیق تنظیم شده بود تا قله‌ی کوه درست پشت سرش باشه کیف کردم. 

سارد شهر عجیبی بود. هم بخاطر اون حس عجیب که من بهش داشتم، هم خودش واقعاً خیلی حرف و داستان پنهان داشت. دلم رو توی سارد جا گذاشتم و با یه اتوبوس دیگه (بعد از تلاش نافرجام برای هیچهایک) به ازمیر برگشتم. 

اما قشنگترین اتفاق کل سفر ترکیه تو راه برگشت اتفاق افتاد. من معمولاً یه تلاشی برای پیدا کردن یه میزبان کاوچ سرفینگ می‌کنم، یه کسی که محلی باشه و بتونم برم و خونه‌ی یه آدم از یه کشور رو هم تجربه کنم. همه‌ی این تجربیاتم رو دوست دارم و بخصوص وقتی که میزبانم با خانواده زندگی کنه، عیش من چندین برابر می‌شه. این شد که اینجا هم یه تقاضا دادم که ببینم توی مسیر ازمیر به استانبول جایی پیدا می‌کنم، و پیدا کردم. اونجا یه شهر کوچیک شدیداً توریستی بود به اسم یالوا. 

میزبان من پسر جوون دانشجوی پزشکی بود، که بهم گفت ما امشب داریم به فستیوال رقص قفقازی می‌ریم، تو هم میای؟ نیکی و پرسش؟ گفتم من حدود نه و نیم شب می‌رسم. گفت می‌رسی. میام ترمینال دنبالت. آیا من در حال پرواز از خوشحالی نبودم؟ به فستیوال رسیدم. جایی که نشسته بودیم، یه آمفی تئاتر بود درست رو به استانبول و می‌شد چراغهای استانبول رو بعد از دریا دید.  رقص‌های قفقازی به همون اندازه که ۱۸ سال پیش دیده بودم مسحور کننده بودن، بخصوص اون قسمتهایی که زنها طوری حرکت می‌کردن که انگار شناور هستن.  صد البته که من مقاصد سفرهای بعدی‌م رو همونجا تو مغزم نوشتم.

پسر میزبان خیلی خیلی مهربون بود، اما از خودش مهربونتر پدر و مادرش! وقتی رسیدیم خونه ساعت نزدیک دوازده شب بود. من سلام علیک کردم و رفتم طبقه بالا که کاناپه‌ای که قرار بود روش بخوابم رو بهم نشون بدن. بعد توی بالکن نشسته بودم واتسپ و تلگرام چک کنم که دیدم مادر و پدر با ظرف هندونه و باقلوا و چایی اومدن که شب نشینی شروع شد! یکی دو ساعتی با همدیگه نشستیم و گپ زدیم. خیلی از شباهتهای فرهنگی حرف زدیم، و البته خیلی کیف کردم وقتی پدر، پسرش رو اصلاح کرد و گفت مولوی ایرانیه. 

اینم بگم که بخاطر گرمای خیلی شدید ترکیه تو اون وقت سال، من حس می‌کردم تمام لباسهام، کوله‌م و خودم بوی عرق می‌ده و خجالت‌زده بودم ولی اونها اصلاً به روم نیاوردن و صبر کردن برم حموم کنم و برگردم. 

صبح فردا پدر رفته بود سر کار، مادر یه سفره‌ی بسیار مفصل برای صبحانه چید، کلی از غذاهای ایرانی و ترکی حرف زدیم، بعد یه بسته‌ی با ارزش آورد و نشون داد، چیزهایی که از پدربزرگش به یادگار مونده بود. یه کیف کوچک چرمی، یه کتاب قرآن قدیمی، و عینک پدربزرگ. برای همه‌ی اینها کیفهای قلاب‌بافی شده‌ی تمیز و قشنگ داشت و اینها رو روی قلبش نگه می‌داشت. برام از پدربزرگش گفت و من عاشق حرف زدنش بودم. بعد هم پدر برگشت و با هم قهوه ترک خوردیم و برام فال قهوه گرفت! ازش می‌پرسیدم پول نمی‌بینی؟ ساده سر تکون می‌داد، خیلی. 

چیزی که خیلی خیلی از این خانواده دوست داشتم، نه فقط مهمون نوازی عالی و صمیمانه‌شون، بلکه تماشای روابط خودشون بود. تماشای زن و مردی که با هم می‌گفتن، با هم می‌خندیدن، راجع به پسرشون با افتخار حرف می‌زدن، و از همه بیشتر، نگاههای عاشقانه‌ی پدر که دنبال مادر می‌رفت، بدون هیچ تظاهری. من وسط یه خانواده بودم که همدیگه رو دوست داشتن، با هم شاد بودن، و داشتن معنی زندگی رو می‌فهمیدن. چقدر لذت بردم از این زندگی قشنگ، و چقدر حسرت خوردم از اینکه ما چرا باید انقدر پراکنده و سرخورده و عشق نچشیده باشیم. 

از این خانواده خدافظی کردم و پسرشون من رو به اسکله رسوند تا سوار قایق شم و به استانبول برم. این سفر کوتاه چهار روزه، واقعاً متعلق به یه دنیای دیگه بود. 

۱۳۹۹ آبان ۱, پنجشنبه

خودمم می‌دونم که این روزا زودتر سرریز می‌شم... یه روزایی همه چی رو هم تلنبار می‌شه... همه چی.... 

روی همه‌ش مستند درباره بهرام بیضایی رو هم دیدم... 

به قربون خم زلف سیاهت

خیلی به نظر پیش پا افتاده‌ست ولی...

پرده اول:
خونه‌ی قبلی که بودم نمی‌دونم کدوم یکی از واحدهای بالا خیلی آب مصرف می‌کرد. تو اون سال خشکسالی من روی آب حساس شده بودم و شنیدن صدای آب که ساعتها توی فاضلاب خالی می‌شد خیلی اذیتم می‌کرد. رفتم سراغ مدیر ساختمون گفتم فکر نمی‌کنم لوله ترکیده باشه چون گاهی قطع می‌شه، ولی یه تذکر به واحدای بالا بدین که تو مصرف آب صرفه جویی کنن. گاهی شب تا صبح صدای آب تو لوله‌ها میاد. 
مدیر ساختمونمون یه پیرمردی بود بسیار فضول. زیاد دور و برش آفتابی نمی‌شدم. چند روز بعد جلوی درب ورودی ساختمون منو دید و خیلی پیروزمندانه ازم پرسید هنوز صدای آب میاد؟ گفتم فکر کنم کم شده، خیلی ممنون. گفت این خانومه واحد فلان بود که کسی میاورد خونه‌ش و من فلان گفتم و فلان کردم و نشوندمش سر جاش. به من برخورد. گفتم به من چه ربطی داره همسایه‌م چی کار می‌کنه. من برای مصرف آب تذکر دادم شما هم درباره‌ی مصرف آب وظیفه‌تو انجام دادی. جا خورد. گفت ولی آخه ... دوباره بهش توپیدم که به هیچکس ربطی نداره کی چی کار می‌کنه! رفتم خونه. 

پرده دوم:
مستاجر برادرم با همسایه‌ش سر پارکینگ دعواشون شده بود. مرد همسایه، حدود سی و پنج، شیش ساله، زنگ زده بود به من که توی سند شما مگه پارکینگ نوشته اصلاً؟ من گفته بودم می‌رم چک می‌کنم ولی مطمئنم که نوشته. بعد همسایه سر درد دلش باز شد که این مستاجرتون خیلی رفتارش بده و دائم داره با همسایه‌ها دعوا می‌کنه و تازه راجع به اینکه کسی میاره خونه که بهتره چیزی نگم.... 

من واقعاً خیلی ساده‌م که فکر می‌کنم این چیزا تموم شده، که جامعه‌مون رشد کرده، که اگه پیرها اینجورین، جوونامون دیگه اینطوری نیستن. این جامعه‌مونه. جامعه‌ای که هر کسی دلش بخواد می‌تونه یه جمله کوتاه «کسی رو میاره خونه» رو به هر زنی که دلش بخواد نسبت بده و به این شکل آزارش بده. جامعه‌ای که همین یه جمله‌ی ساده رو مثل یه اسلحه دستاویز می‌کنه تا به حق یا ناحق زنی رو ساکتش کنه. جامعه‌ای که با این نسبت دادن، می‌خواد به دیگران حقانیت خودش رو در مقابل یه زن نشون بده. چیزی که هیچ اساسی نداره، چیزی برای اثبات لازم نداره، ولی می‌تونه سرآغاز داستانسازی‌های بسیاری بشه که زندگی رو به اون زن زهر کنن. 

منم دارم تو این جامعه زندگی می‌کنم. منم تنهام و مطمئنم از این داستانها پشت سرم ساخته شده و می‌شه، چون زیر بار حرف زور نمی‌رم. برای اینکه بارها در مقابل چیزی که تجاوز به حقوق شهروندیم بوده ایستاده‌م و اعتراض کردم. این، ساده‌ترین و قابل دسترس‌ترین راه برای آدمهاییه که به حقوق دیگران تجاوز کنن و بعد وجدانشون راحت باشه، یا اینکه تن دادن به حقوق دیگران رو تحقیر خودشون بدونن و این شکلی بخوان جبران کنن. این جامعه‌مونه. من تنها چیزی که می‌تونم ازمردم جامعه‌م بخوام اینه که به حرف اینا گوش ندن. همون اول جلوشون رو بگیرن. بهشون بگن به من و شما ربطی نداره که هر کسی چطوری زندگی می‌کنه.