چمدانک
میگویند عنصر وجودیام باد است، طالعبینها نمیگویند، آدمهایی که مرا میشناسند میگویند. نمیدانم این خاصیت است یا ضعف، که نمیتوانم برای مدت طولانی یک جا بند شوم. سفر میکنم و از رقص قاصدک در باد مینویسم.
۱۴۰۳ تیر ۱۳, چهارشنبه
تصویر یه چاه آب و یه قطار که خیلی خیلی آهسته داره میره
۱۴۰۲ شهریور ۲۶, یکشنبه
ح س رت
۱۴۰۲ تیر ۲۶, دوشنبه
حالم خوب است، چون بدحالی هم مال دیگریست
۱۳۹۹ آبان ۱۵, پنجشنبه
۱۳۹۹ آبان ۱۰, شنبه
۱۳۹۹ آبان ۸, پنجشنبه
شوتبال
البته بیشتر از مواقع دروازهبانی من توپ جمعکن برادرم بودم. هر بار توپ میرفت زیر پایه مبلها من باید درشون میآوردم. گاهی از پنجره توپ رو شوت میکرد تو حیاط و میگفت برو بیار. کلاً مثل یه ارباب کار درست هیچوقت نمیگذاشت بردهش به خیال خودش باشه و استراحت کنه. یکی از چیزهایی که خیلی واضح تو ذهنم مونده اینه که من خورش گوشت قلقلی خیلی دوست داشتم و یه بار بعد از مدتها مامان گوشت خریده بود و خورش گوشت قلقلی درست کرده بود. منم از مدرسه برگشته گرسنه و ذوق زده نشستم سر میز که داداشم یه شوت راهی میز کرد و درست افتاد وسط بشقاب من. اون روز اصلاً شد شاخصترین روز ظلمهای داداش بزرگه. مسئله فقط حروم شدن غذا نبود. مسئله این بود که من واقعاً این رو به عنوان حمله به تمامیت خودم میدیدم. حمله به چیزی که دوست دارم، به حقی که دارم، به وجود داشتن خودم.
۱۳۹۹ آبان ۵, دوشنبه
ده سال پیش سفر آمریکای جنوبی من شروع شد... سفری که برای خودم مثل فیلم میمونه.
۱۳۹۹ آبان ۴, یکشنبه
یکی از بهترین سفرهای زندگیم بود (با اینکه با هر سفر معمولاً همین رو میگم)
دیروز، مردان ایرانی رو تصور کردم، که با ساز و برگ جنگی، با زره و کلاه و اسب، با نیزه و شمشیر و کمان، وارد سارد شدند. سربازانی رو تصور کردم که دور از ایران، اینجا، به خاک سپرده شدند. این دورترین نقطه، در این غربت زیبا...
سارد، آخرین نقطه از مسیری بود که به راه شاهی معروف شد. نقل مکان از شوش تا اینجا نود روز طول میکشید. اینجا قشنگ میشه صدها جنگ بزرگ رو تصور کرد، جایی که در ابتدا مال یونانیها بود، بعد ایرانیها، و بعد رومیها. از بخش ایرانی چیز زیادی نمونده. رومیها همه رو نابود کردن، اما حدس زده میشه که این دیوارها ساخت ایرانیها بوده. اینجا، در یه ارتفاع مناسب، با دید خوب به اطراف، ایرانیها قلعهای ساخته بودند، که امروزه در باغهای زیتون و انگور پنهان شده.
حس غریبیه، تصور غریبی یه هموطن، دو هزار و پونصد سال پیش. نه؟ حس غریبیه فکر کردن به کسانی که اونموقع این مسیر رو سفر میکردن، برای تجارت، یا برای رسوندن پیام شاه. غریبتر، حسیه که دیروز تو حصار این دیوار داشتم، حس نزدیکی به خونه.
قربون صدقهی کسانی که دیوارها رو ساختن رفتم، برای اونها که برای همیشه اینجا موندن غصه خوردم، و بعد ایستادم و فکر کردم، من تو ابتدا و انتهای راه شاهی ایستادهام. هم شوش رو دیدهام و هم سارد. دو انتهای مسیری که یونانیها رو شگفتزده کرده بود. و این خیلی قشنگه.
بعد از اینجا رفتم و تو یه رستوران محلی ناهار خوردم، بعد رفتم به معبد آرتمیس، که بازم هیچکس اونجا نبود. کل محوطه مال خودم بود و از ستونهای سفید مرمر که عین پنیر برش داده شده و تزیین شده بودن، و از جایگاه آرتمیس که دقیق تنظیم شده بود تا قلهی کوه درست پشت سرش باشه کیف کردم.
سارد شهر عجیبی بود. هم بخاطر اون حس عجیب که من بهش داشتم، هم خودش واقعاً خیلی حرف و داستان پنهان داشت. دلم رو توی سارد جا گذاشتم و با یه اتوبوس دیگه (بعد از تلاش نافرجام برای هیچهایک) به ازمیر برگشتم.
اما قشنگترین اتفاق کل سفر ترکیه تو راه برگشت اتفاق افتاد. من معمولاً یه تلاشی برای پیدا کردن یه میزبان کاوچ سرفینگ میکنم، یه کسی که محلی باشه و بتونم برم و خونهی یه آدم از یه کشور رو هم تجربه کنم. همهی این تجربیاتم رو دوست دارم و بخصوص وقتی که میزبانم با خانواده زندگی کنه، عیش من چندین برابر میشه. این شد که اینجا هم یه تقاضا دادم که ببینم توی مسیر ازمیر به استانبول جایی پیدا میکنم، و پیدا کردم. اونجا یه شهر کوچیک شدیداً توریستی بود به اسم یالوا.
میزبان من پسر جوون دانشجوی پزشکی بود، که بهم گفت ما امشب داریم به فستیوال رقص قفقازی میریم، تو هم میای؟ نیکی و پرسش؟ گفتم من حدود نه و نیم شب میرسم. گفت میرسی. میام ترمینال دنبالت. آیا من در حال پرواز از خوشحالی نبودم؟ به فستیوال رسیدم. جایی که نشسته بودیم، یه آمفی تئاتر بود درست رو به استانبول و میشد چراغهای استانبول رو بعد از دریا دید. رقصهای قفقازی به همون اندازه که ۱۸ سال پیش دیده بودم مسحور کننده بودن، بخصوص اون قسمتهایی که زنها طوری حرکت میکردن که انگار شناور هستن. صد البته که من مقاصد سفرهای بعدیم رو همونجا تو مغزم نوشتم.
پسر میزبان خیلی خیلی مهربون بود، اما از خودش مهربونتر پدر و مادرش! وقتی رسیدیم خونه ساعت نزدیک دوازده شب بود. من سلام علیک کردم و رفتم طبقه بالا که کاناپهای که قرار بود روش بخوابم رو بهم نشون بدن. بعد توی بالکن نشسته بودم واتسپ و تلگرام چک کنم که دیدم مادر و پدر با ظرف هندونه و باقلوا و چایی اومدن که شب نشینی شروع شد! یکی دو ساعتی با همدیگه نشستیم و گپ زدیم. خیلی از شباهتهای فرهنگی حرف زدیم، و البته خیلی کیف کردم وقتی پدر، پسرش رو اصلاح کرد و گفت مولوی ایرانیه.
اینم بگم که بخاطر گرمای خیلی شدید ترکیه تو اون وقت سال، من حس میکردم تمام لباسهام، کولهم و خودم بوی عرق میده و خجالتزده بودم ولی اونها اصلاً به روم نیاوردن و صبر کردن برم حموم کنم و برگردم.
صبح فردا پدر رفته بود سر کار، مادر یه سفرهی بسیار مفصل برای صبحانه چید، کلی از غذاهای ایرانی و ترکی حرف زدیم، بعد یه بستهی با ارزش آورد و نشون داد، چیزهایی که از پدربزرگش به یادگار مونده بود. یه کیف کوچک چرمی، یه کتاب قرآن قدیمی، و عینک پدربزرگ. برای همهی اینها کیفهای قلاببافی شدهی تمیز و قشنگ داشت و اینها رو روی قلبش نگه میداشت. برام از پدربزرگش گفت و من عاشق حرف زدنش بودم. بعد هم پدر برگشت و با هم قهوه ترک خوردیم و برام فال قهوه گرفت! ازش میپرسیدم پول نمیبینی؟ ساده سر تکون میداد، خیلی.
چیزی که خیلی خیلی از این خانواده دوست داشتم، نه فقط مهمون نوازی عالی و صمیمانهشون، بلکه تماشای روابط خودشون بود. تماشای زن و مردی که با هم میگفتن، با هم میخندیدن، راجع به پسرشون با افتخار حرف میزدن، و از همه بیشتر، نگاههای عاشقانهی پدر که دنبال مادر میرفت، بدون هیچ تظاهری. من وسط یه خانواده بودم که همدیگه رو دوست داشتن، با هم شاد بودن، و داشتن معنی زندگی رو میفهمیدن. چقدر لذت بردم از این زندگی قشنگ، و چقدر حسرت خوردم از اینکه ما چرا باید انقدر پراکنده و سرخورده و عشق نچشیده باشیم.
از این خانواده خدافظی کردم و پسرشون من رو به اسکله رسوند تا سوار قایق شم و به استانبول برم. این سفر کوتاه چهار روزه، واقعاً متعلق به یه دنیای دیگه بود.
۱۳۹۹ آبان ۳, شنبه
۱۳۹۹ آبان ۱, پنجشنبه
خیلی به نظر پیش پا افتادهست ولی...
مدیر ساختمونمون یه پیرمردی بود بسیار فضول. زیاد دور و برش آفتابی نمیشدم. چند روز بعد جلوی درب ورودی ساختمون منو دید و خیلی پیروزمندانه ازم پرسید هنوز صدای آب میاد؟ گفتم فکر کنم کم شده، خیلی ممنون. گفت این خانومه واحد فلان بود که کسی میاورد خونهش و من فلان گفتم و فلان کردم و نشوندمش سر جاش. به من برخورد. گفتم به من چه ربطی داره همسایهم چی کار میکنه. من برای مصرف آب تذکر دادم شما هم دربارهی مصرف آب وظیفهتو انجام دادی. جا خورد. گفت ولی آخه ... دوباره بهش توپیدم که به هیچکس ربطی نداره کی چی کار میکنه! رفتم خونه.
۱۳۹۹ مهر ۳۰, چهارشنبه
۱۳۹۹ مهر ۲۹, سهشنبه
با مهربونترین قیافهم باهاش حرف میزنم، با صبورترین لایهم
میدونه، اما میدونم که امید داره.