پاتاگونیا رویای هر کسیست که آرژانتین و شیلی را میشناسد. میگویند بخشی از بهشت است که آن گوشهی زمین پنهان شده. آخرین بار که در قارهی آمریکای جنوبی بودم، سال ۲۰۱۱، آرزو کردم پاتاگونیا را ببینم. سفر نه ماههی آمریکای جنوبی به آرژانتین رسیده بود، به سالتا و خوخوی و تیلکارا، به روساریو و پوئرتو ایگواسو. نمیتوانستم به جنوب بروم. راهی بولیوی شدم و آرزوی رفتن به پاتاگونیا یه گوشهای از ذهنم جا خوش کرد و بعد فراموش شد. حالا بعد از هفت سال دخترخالهام گفت که برای باریلوچه و سن مارتین د لس آندس بلیط و کابین گرفته. به همین سادگی به آرزویی فراموش شده میرسیدم، بدون اینکه برای رسیدن به آن تلاشی کرده باشم. دوست دارم فکر کنم هدیههایی که امروز زندگی به من میدهد، به تلافی روزهاییست که از من گرفته.
بهترین بخش این سفر، این بود که هواپیمایی که از مندوسا به سمت باریلوچه میرفت مسیری طولانی را در کنار رشته کوههای آند به سمت جنوب میرفت. به غیر از آکانگاگوئا، قلههای بسیاری بودند که میشد با عشق تماشایشان کرد و از دیدن برف رویشان از شوق لبریز شد. وقتی به استان ریو نگرو رسیدیم، همه جا سبز بود، دشت سبز سبز در کنار کوههای سیاه. خالهام شاکی شد که من منظرهی این شکلی دوست ندارم. آوردید مرا دشت و کوه ببینم؟ من جنگل میخواهم! از فرودگاه اتومبیل کرایه کرده بودیم (چه کار خوبی کردیم چون بدون داشتن اتومبیل حرکت در منطقه بسیار سخت میشد و علاوه بر معطلی برای اتوبوسها، هزینهمان کمتر نمیشد). از فرودگاه که بیرون رفتیم، به باریلوچه که نزدیک شدیم، کمکم منظرههایی آمدند که خاله کمی خیالش راحت شود.
شهر سربالایی سرپایینیهای بسیار تندی داشت که آدم را یاد خیابانهای دیوانهی سنفرنسیسکو میانداخت. رانندگی باریلوچهایها از رانندگی گیلانیها هم بدتر بود! روز اول اصلا نمیدانستیم چطور باید توی این سربالاییها از چهارراهها که این ماشینهای دیوانه از آن میگذشتند عبور کنیم! روز آخر هم یکی از این ماشینها با سرعت آمد آینهی اتومبیل کرایهمان را شکست! کلی جر و بحث با شرکت کرایه اتومبیل داشتیم و با اینکه بیمه کامل داشتیم، آخرش برای آینه از ما پول گرفتند!! آرژانتین است، خیلی نمیشود به قانون و منطق چنگ زد. از طرفی ماشینهای کرایه در این منطقه همه یک جور بودند و قشنگ میشد فهمید چه کسی مال شهر است و چه کسی مسافر.
کابینی که کرایه کرده بودیم از شهر دور بود، در حیاط یک خانوادهی بوئنوس آیرسی آسانگیر و خوش اخلاق. خود کابین که نوساز بود، در عین کوچکی بسیار راحت بود. دو اتاق خواب کوچک و یک هال و آشپزخانه کوچک که همانجا هم تلوزیون داشت و هم یخچال و گاز. از فروشگاه خریدهایمان را کرده بودیم و گفته بودند در ریو نگرو کیسه پلاستیکی خرید وجود ندارد و باید با خودمان کیف ببریم. صبحانه مفصل و دلچسب خوردیم و راه افتادیم برای دیدن دیدنیها.
باریلوچه بهشت طبیعتدوستهاست. منطقه آنقدر کوه و دریاچه دارد که میشود تمام تابستان را در آن سر کرد. به یک تلهسیژ رفتیم که ما را به بالای سرّو کامپاناریو ببرد. تلهسیژ خودش هیجان دارد و اینجا هیجانش چندصد برابر میشد چون در حال بالا رفتن تازه میدیدم که در چه بهشتی هستیم. خاله و شوهرخاله در صندلی جلوی ما بودند. خاله از ارتفاع میترسید و جم نمیخورد! شوهرش اما با آدمهایی که پایین روی زمین بودند شوخی میکرد و دست تکان میداد. این همان شوهرخالهی شوخطبع من است که در سفر شیراز از خنده رودهبرمان میکرد.
آن بالا، منظرهی کوهها، جنگلها و دریاچهها آنقدر نفسگیر بود که هر چهارتایمان ساکت و مبهوت به اینطرف و آنطرف میچرخیدیم. مگر میشد اینهمه زیبایی؟ مگر میشد این رنگ آبی عمیق، آن طلایی درخشان، آن کوههای پربرف، آن آسمان آبی پررنگ زیبا، این درختان سبز تیره، مگر میشد همهی اینها را دید و مبهوت نشد. دیدید وقتی با عظمت طبیعت روبرو میشوید، هر چه تلاش کنید نمیتوانید عکسی بگیرید که حتی گوشهای از این زیبایی را ثبت کند؟ آن بالا ما چهارتا اینطرف و آنطرف میرفتیم و تنها چیزی که از دهانمان به زبانهای مختلف خارج میشد «چه زیبا» بود.
دو روز اول هوا بسیار گرم بود و گوشه گوشه میشد مردم را دید که تن به آب زدهاند. دمدستیترین مسیر، سیرکوئیتو چیکو یا مدار کوچک بود که یک مسیر شصت و پنج کیلومتری در غرب باریلوچه است با مناظر نفسگیر و کلی نقطهی جذاب برای ایستادن. یک هتل سوییسیطور هم آن بالا قرار داشت که میگفتند شبی سیصد دلار کرایه اتاق کوچکش است. یکبار تا نزدیکی هتل رفتیم و وقتی نگهبانها پرسیدند اینجا چه کار دارید، مجبور شدیم بگوییم گم شدهایم. با جیب خالی حتی نزدیک هتل هم نمیتوانیم بشویم!
یک قسمتهایی از باریلوچه بسیار به جنوب آلمان و کوههای سوئیس شباهت داشت، نه فقط بخاطر اینکه آرژانتینیها فکر میکردند هر چیز خارجی (اروپایی-آمریکاییای) قشنگ است، بلکه به این علت که در سالهای جنگ دوم جهانی و پس از آن مهاجران بسیاری از آلمان و سوئیس به این منطقه آمدند و ساکن شدند. حتی شایعهی زنده ماندن هیتلر و اقامتش در باریلوچه، در اینجا قوت میگرفت. داستانش را میدانید؟ اَبل باستی نویسندهای آرژانتینیست که وقتی کتاب و فیلم مستند گرگ خاکستری (ساخته جرارد ویلیامز) منتشر شد، سر و صدا کرد و گفت آقای ویلیامز از تحقیقات و اطلاعات او بدون اجازه و بدون نام بردن از او استفاده کرده. این سر و صدا باعث شد نظر دنیا به باریلوچه و شایعهی زنده بودن هیتلر تا ۱۹۶۲ جلب شود. اما از این عجیبتر، اقامت اریش پریبکه، یکی از افسرهای عالیرتبهی اساس در باریلوچه بود که نه تنها برای هیچ دادگاهی به آلمان بازنگشت، بلکه مدیر دبیرستان آلمانی شهر نیز شد! نمیدانم شما هم این کنجکاوی را دربارهی فهمیدن آخر و عاقبت جنایتکاران دارید یا نه، من که کمکم قانع شدهام دنیا دار مکافات نیست، لااقل برای جنایتکاران بزرگ و با نفوذ سیاسی نیست.
برگردیم به باریلوچهی زیبا. اینجا یک دهکدهی سوئیسی هم دارد (کولونیا سوئیسا) که هیچ جذابیتی برای ما نداشت. یک جای به شدت توریستی و بیروح بود، تنها اهمیتش شباهت کوههای منطقه به آلپ و وجود ساختمانهایی با معماری کوهستانی آن بود تا حس بودن در آلپ را تداعی کند و ما کلا به این حد ذلیل بودن آرژانتینیها در مقابل اروپاییها خندیدیم.
برای رفتن به سن مارتین د لس آندس، باید جادهای معروف به جادهی هفت دریاچه را به سمت شمال میرفتیم. جاده بسیار زیبا بود. دائما در طول مسیر تابلوی منظر زیبا میدیدیم و توقف میکردیم تا دریاچهای زیبا و منظرهای نفسگیر را ببینیم. سن مارتین د لس آندس، شهر کوچکی با معماری ییلاقی زیبا بود که در دامنهی یک کوه آرمیده بود و کوه، بازوانش را جلو آورده بود تا دریاچهی روبروی شهر را به آغوش بگیرد. اینجا مقصد مهمی برای فصل زمستان و اسکیست، و تصور میکنم اسکی کردن در کوههای این منطقه در حالی که یک دریاچهی آبی زیبا آن روبروست باید تجربهی بینظیری باشد. اما اینجا هم مقصد ارزانی نیست. در واقع آنقدر گران بود که مسافر کولهگرد و چادر مسافرتی در این قسمت دیده نمیشد.
در روز دیگری از سفر نیز سوار کشتی قدیمی مُدستا ویکتوریا شدیم که خودش یک موزهی متحرک بود و به جزیرهی ویکتوریا، بزرگترین جزیرهی دریاچهی ناهال هواپی رفتیم. این جزیره، بخاطر درختهای خاصی به اسم آرایان (به تلفظ آرژانتینی آرارژان) معروف بود، درختهایی از راستهی مورد که گلهای ریز بسیار خوشبویی داشتند. ساقهی درختها به رنگ دارچین بود و گرههای آن نشان میداد که رشد بسیار آهستهای دارد، در واقع درختی که به نظر کوچک به نظر میرسید میتوانست صدها سال عمر داشته باشد. از سوی دیگر ساکنان اولیهی جزیره ایدهی باغ گیاهشناسی را در سر میپروریدند و انواع مختلفی از کاج و درختهای دیگر را به جزیره آورده بودند که تور جزیره شامل معرفی این درختها نیز میشد. من هم حوصلهام سر رفته بود و ذهنم دیگر لهجهی آرژانتینی را دنبال نمیکرد، برای خودم میچرخیدم و عکاسی میکردم.
عکس ببینیم.
منظره از سرو کامپاناریو |
تله سیژ به سمت سرو کامپاناریو |
همان هتل که گفتم سیصد دلار کرایه اتاق کوچکش بود |
یک ساعتی که تماشایش میکردم هیچ ماهیای نگرفته بود |
بندری که کشتیهای توریستی آنجا پهلو میگرفتند |
مجسمههای چوبی که در کنار ساحل دیده میشدند |
این ساختمان در مرکز اداری شهر، نمونهای از معماری آلپ است |
واقعا احساس غریبی نمیکردم، انگار برگشته بودم آلمان |
آن مرکز شهر را دیدید؟ این روبرویش بود |
ساختمانهای مدرنتر هم به همان سبک و سیاق ساخته شده بود |
منظرهها بیشتر شبیه به تابلوی نقاشی بود... |
فضای داخلی کابینی که کرایه کرده بودیم |
اتاق دیگر کابین |
سن مارتین د لس آندس |
سن مارتین د لس آندس |
منظرهی ورود به شهر از سمت فرودگاه |
کشتی مدستا ویکتوریا |
مدستا ویکتوریا به بندر میرفت تا بازهم مسافر به جزیره بیاورد |
از تفریحات مسافرها بیسکویت دادن به مرغهای دریایی بود |
از این جزایر کوچک هم تا دلتان بخواهد داشت |
تور درخت شناسی |
درخت شناسی به شیوهی خودم (معرفةالاشجار!) |
این جنگل مصنوعی با هدف چوببری کشت شده بود و بعدها بخش چوببری آن به فراموشی سپرده شد |
حیف که هوا سرد شده بود وگرنه جان میداد برای چادر زدن و ماندن |
اما درخت آرایان (آراژان). این درخت شاید بیش از ششصد سال سن داشت |
شکوفههای آرایان |
این کوهها به سه برادر معروفند، به یاد سه برادر آلمانی که از آند گذشتند و به اینجا آمدند. رنگ دریاچه را هم که در نظر دارید |
میگفتند این پل روی کوتاهترین رودخانهی دنیا زده شده |
رودخانهی کورنتوسو به طول دویست متر که دو دریاچه را به هم وصل میکند. البته در کتاب گینس رودخانهی دیگری مقام کوتاهترین رود را دارد |
رزبری یا فرمبوئسا شباهت به تمشک دارد اما طعم و بافتش فرق میکند. بهترین اتفاق سفر پیدا کردن بوتههای فرمبوئسا و یک دل سیر خوردن بود! |
این پرندهی جالب کرمخوار هم وسط حیاط کابینمان پیدا شد و اصلا از آدمها نمیترسید |
و در پایان، باریلوچه بخاطر شکلاتهایش (در کنار آبجویش) شهرت دارد. هر دوی اینها مهارتهای سوغات آورده شده از سوئیس و آلمان هستند |
مررسییی، عااالی بود. از عکسها هم حسابی لذت بردم. من هنوز به امریکای جنوبی سفر نکردم و یکی از آرزوهامه که برم اونجا.
پاسخحذفامیدوارم که به زودی بری. بر خلاف آمریکای مرکزی که فرهنگ تقریبا یکسانی داره، هر کشور آمریکای جنوبی برای خودش یک دنیای متفاوته و بسیار جذاب.
حذفمن چقدر دلم جر مي زد يك چيزي بگويم
پاسخحذفيك حرف ساده ي قشنگ٬
اما درنگ ندانستن نمي گذاشت،
كلمه كم مي آوردم.
...
اوقاتتون به تندرستی.راستش کمی غمگین شدم.حس متناقض زیبایی و حسرت. همه این تصاویر، تجسم رویاهای من هستن از کودکی تا نوجوانی،که با فرا رسیدن واقعیت بزرگسالی، کم رنگ وکم رنگ تر شدن تا به حالا که زندگی اونقدر در من همپیچیده که شدم تکرار روزانه. برخی عکسها که حتی منو تا طعم و بوی اون رویاها برد. سپاسگزارم از اشتراک!
پاسخحذفچقدر دلتنگ شدم با خوندن این پیام... امیدوارم شما هم به رویاهاتون برسین.
حذفمن یک روز یا شب بالاخره میرم به آمریکای جنوبی، یک دل سیر میگردم و برات نامه می نویسم
پاسخحذفمنتظر اون نامه هستم!
حذف