۱۳۹۸ خرداد ۱۱, شنبه

ولپاراییسو و وینیا دل مار

اتوبوس وارد شهر شد، شهر ساحلی که بوی رطوبت و فضایش مرا بیشتر به یاد پاناما می‌انداخت. یکطرف اقیانوس، سمت دیگر صخره‌هایی پوشیده از ساختمانهای رنگی‌رنگی. مینی‌بوس گرفتم و در نزدیکی هاستلم پیاده شدم. تا هاستل سربالایی بود، بالا رفتم و بعد از کمی پرس و جو پیدایش کردم. یک هاستل معمولی، اتاق خوابگاه زنانه با سه تخت. هوا سرد بود. چیزی حدود ده یازده درجه، و من تنها یک شال بزرگ همراه داشتم. از طرفی نمی‌دانستم چرا کفشهایم آنقدر بوی گند می‌دادند! کفشها را گذاشتم بیرون پنجره. 
هم‌هاستلی‌ها چند پسر و دختر شیلیایی بودند، از سانتیاگو و از کنسپسیون. دیدم چقدر نسبت به هشت سال پیش توانایی ارتباط برقرار کردن با دیگران، بخصوص جوانها را از دست داده‌ام. دوربین را برداشتم و راه افتادم که دیدنی‌های این شهر تاریخی و خوش‌قیافه را ببینم. 
برایتان یک سری عکس از ولپاراییسو می‌گذارم. 












اما شهری که ده سال پیش آرزوی دیدارش را داشتم، دیگر برایم دلبری نمی‌کرد. در حقیقت آنچه مرا از این شهر پس می‌زد، همان توریستهایش بودند. بک‌پکرها (کوله‌گردها) که با هجومشان به ولپاراییسو، آنرا به گند می‌کشیدند. دیدم دیگر تحمل شهری که بوی ادرار و الکل بدهد را ندارم. از صدای بلند صحبت کردن و خنده‌ی جوانهای بی‌خیال مست حالم به هم می‌خورد. دیدم نمی‌توانم زیاد اینجا بمانم، حتی اگر بشود زیباترین عکسهای سفری دنیا را در آن گرفت. شهر سرد نمور را ترک کردم و با مینی‌بوسها راهی وینیا دل مار شدم. 

وینیا دل مار بسیار به خاطره‌ی محو من از چالوس سال ۵۷ شباهت داشت. یک شهر ساحلی شیک و آرام با مردم تمیز و خوشحال. اینجا آرامم می‌کرد و قدم زدن در نوار ساحلی و دراز کشیدن در بین جمعیتی که در ساحل آفتاب می‌گرفتند برایم بسیار لذتبخش بود. هاستل، که فکر می‌کنم اسم آن جگوار بود، بسیار دلنشین و تمیز بود، در یک محله‌ی آرام، در بین رستورانها و کافه‌ها که اکثراً بخاطر روز یکشنبه تعطیل بودند. این شهر دلنشین، کمبود امکانات هم داشت. مغازه‌های کوچک برای خرید میوه و تخم‌مرغ  در آن پیدا نمی‌شد. یک فروشگاه بزرگ گران‌فروش داشت که یادم هست دیدن قیمتهایش و مقایسه با سانتیاگو متعجبم کرده بود. صبحانه‌ی هاستل نان و کره و مربا بود با آبمیوه. فکر می‌کنم تخم‌مرغ هم برایمان درست می‌کردند. درست یادم نمی‌آید. برای ناهار از آواکادوهای دوست‌داشتنی سانتیاگو ساندویچ کرده بودم و شام به یک رستوران کوچک عربی روبروی همان سوپرمارکت بزرگ رفته بودم. 

از وینیا دل مار چیز زیادی یادم نمی‌آید جز زمانی که توی ساحل خوابیدم. خوابی دلچسب و عمیق زیر آفتاب سوزان، در حالی که چندصد نفر دیگر دقیقا همین کار را انجام می‌دادند. یکی دوبار هلی‌کوپتری به ساحل نزدیک شد و باعث شد چترهای سایه‌بان را باد ببرد و منهم به همراه جمعیت به کسانی که دنبال سایه‌بانشان می‌دویدند می‌خندیدیم. اینجا جای بی‌اتفاقی بود. مثل شمال خودمان. 




در راه بازگشت به سانتیاگو اتوبوسمان خراب شد (بدشانسی‌ها همچنان دنبالم می‌کردند). به اتوبوس دیگری سوار شدیم و عده‌ای تمام راه را ایستادند. در سانتیاگو هنوز تب داشتم. کشف شهر و امکان سر زدن به عبدالله امیدوار را گذاشتم توی بالش زیر سرم و تا لحظه‌ی رفتن به فرودگاه زیر پنکه خوابیدم. 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر