این چند وقت انقدر درگیر ویپیان و باز کردن تلگرام بودم که یادم رفته بود وبلاگی هم هست. الان در وین هستم و چشمم عادت ندارد باز شدن وبسایتها را بدون فیلتر ببیند.
راستش اصلا برنامهی سفر نداشتم. یک روز عصر رییسم مرا خواند به اتاقش و من هم گفتم اینطوری که شما مرا صدا زدید قطعا میخواهید دعوا کنید. گفت سفارت اتریش به عدهی زیادی از ایرانیها از جمله خودش ویزا نداده تا به نمایشگاه گردشگری وین برسند (هنوز اسم خارجیاش را نمیدانم!) و در نتیجه من که مشکل ویزا ندارم باید پاسپورت به دست گرفته به جایشان بیایم وین. خب، خبر خیلی ناگهانی بود و اولین چیزی که به ذهنم رسید این بود که حالا من چی بپوشم! مشکل پوشش با رفتن به میدان ولیعصر و بعد به باغ سپهسالار حل شد، میماند آمادگی برای ارائهی شرکت و محصولات که از آن میترسیدم! از خود ارائه که نمیترسم. از این حافظهی ماهی قرمز میترسم که تاریخها، قیمتها و جزییات تویش جا نمیگیرد. چندین و چند جا تقلب نوشتم، موقع مقتضی اصلا یادم نمیآید کجا نوشتهام! اما خوشبختانه هنوز به طرز فجیعی گیر نیفتادهام.
دردسر بامزهای که در بدو ورود پیش آمد این بود که وقتی هنوز در هواپیما بودم رانندهی تاکسیای که رزرو کرده بودم تماس گرفت و یک کلمه هم انگلیسی نمیدانست. من هم با آلمانیای که بلد نیستم نتوانستم به او بفهمانم که اینجا هستم ولی هنوز آنجا نیستم! بندهی خدا سی چهل بار تلفن زد و هی میگفت وقتی رسیدی تلفن بزن. حالا چطور حالیاش کنم که خط تلفن آلمانیام اعتبارش تمام شده و کارت اعتباریام هم به لطف دولت آقای ترومپت مسدود شده و باید دنبال جایی بگردم که اعتبار بخرم. وقتی بعد از آن سی چهل بار تماس گرفت آمد و چمدان سنگین مملو از بروشور مرا برداشت و داشت به سمت ماشین میکشید تنها توانستم بپرسم اینجا O2 دارید؟ گفت نه. پس حالی کردن اینکه باید اعتبار بگیرم چندان فایدهای نداشت. حرکت کردیم به سمت خانه. این خانه که میگویم را همکارم از استرالیا در Airbnb رزرو کرده بود و از این خانههای قدیمی و با اصالت اتریشیست. صاحبخانه کلید آپارتمان را جایی روی در توی یک جعبهی رمز دار گذاشته بود و گفته بود وقتی رسیدی زنگ شماره ۲۳ را بزن در را برایت باز کنند. همسایهی شمارهی ۲۳ نبود، احدالناسی از ساختمان خارج نمیشد و من هم زیر باران ریز وین مانده بودم که حالا چه کار کنم. نه خط آلمانی و نه خط ایرانسل کمکی نمیکردند و هیچکدام از دیگر همسایهها هم جواب نمیدادند. شاید نیم ساعتی به این منوال گذشت که بالاخره یک نفر وارد شد و من هم توانستم وارد ساختمان بشوم. بعد متوجه شدم که طبقهی اول اتریشیها با طبقهی اول ما فرق دارد و چیزی حدود چهل پله برای رسیدن به خانه داشتم که باید چمدان سی و دو کیلویی را هم میکشیدم بالا. حالا اینکه چقدر در حین بار کشیدن رییس بخت برگشته را فحش دادم که چرا خودش نیامده که بماند. اما آپارتمان خیلی بهتر از تصور من بود. بهترین خواب چهارده ساعته را توی تخت گرم و نرمش داشتم و روز اول هم مثل ندید بدیدها وان را پر کردم و بعد از سالها تنی به آب زدم.
نمایشگاه هم برای خودش جالب است. از برخورد متناقض اتریشیها ( آنها که عاشق ایرانند و آنها که از اسم ایران میترسند) تا آشنایی با ایرانیهایی که اینجا زندگی میکنند، همه چیز برایم جالب است. توی غرفهمان دوتا سرباز هخامنشی داریم که از ما محافظت میکنند. پوسترهایی که در ایران چاپ کردیم و به اینجا حمل کردم اصلا خوب نبودند. هیچ چیزی دربارهی کار ما نمیگفتند و در بهترینشان یک غلط املایی بزرگ وجود داشت. توی بروشورهایمان هم غلط املایی داریم، ولی خب وقتی غلطهای املایی و انشایی افتضاح در بروشور سازمان میراث را دیدیم به خودمان امیدوار شدیم که نه، بروشورهای ما خیلی هم بد نیست.
دیشب سفارت ایران ما را به ضیافت شام دعوت کرد، ما هم شال و کلاه کردیم و رفتیم تا شرکتمان را به مهمانهای اتریشی معرفی کنیم. چندتا از آژانسها هم آمده بودند و تبادل اطلاعات جالب بود. یک خانم مسن اتریشی که فکر میکنم از وزارت فرهنگ آمده بود، داشت خاطرهای را از زمان جوانیاش و سفر شاه به وین تعریف نیکرد و من نمیتوانستم جلوی خندهام را بگیرم از اینکه انگار این خانم خبر نداشت در ایران نزدیک چهل سال پیش انقلاب شده! بسیاری دیگر از اتریشیها هم بودند که میگفتند برای کنوانسیون راهنمایان گردشگری در بهمن سال گذشته به ایران آمده بودند و چقدر برنامه منظم اجرا شده بود و چقدر ایران قشنگ است و چقدر مردم ایران مهمان نوازند. ولی خب هیچ جوابی نداشتند که چرادولت فخیمهشان به بسیاری از همین مردم مهربان و مهمان نواز ویزا نداده که بیایند تبلیغ مملکتشان را بکنند و چهارتا توریست بیشتر به کشور بیاورند.
سفارت عمارت اتریشی زیبایی بود که با اشیاء آنتیک و تابلوهای نفیس تزیین شده بود. یک فضای گرم آشنا که بخصوص با آن دو قالی خاص و زیبا و آینههای بزرگ طلایی دل من را برده بود. از بین مهمانهای اتریشی دوتایشان بسیار جذاب بودند و هر دو فارسی را به خوبی صحبت میکردند. یکی همسر سفیر سابق اتریش بود که بسیار باوقار و در عین حال صمیمی بود و دیگری که به احترام ورود به سفارت روسری به سر گذاشته بود. خود سفیر و کارکنان سفارت هم خیلی میزبانهای خوبی بودند بخصوص سفیر که بدون تکبر ما را تا دم در مشایعت کرد و این خیلی برایم تاثیرگذار بود.
هنوز از شهر وین چیزی ندیدهام. یک روز بعد از اتمام نمایشگاه فرصت دارم تا در شهر بگردم، چقدر دلم میخواست این زمان طولانیتر میبود تا بتوانم به جاهای دیگری هم سر بزنم ولی خب، خدا در شانس را برایم کوبیده و بعد از اینجا دارم میروم مادرید تا در نمایشگاه فیتور شرکت کنم. گرچه در آن هم فرصتی برای شهر گردی تعبیه نشده، ولی لااقل چند روزی بین آدمهایی که زبانشان را میدانم باید بسیار متفاوت باشد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر