۱۳۹۶ بهمن ۷, شنبه

مادرید همیشه زنده

اولین لحظه‌ای که از پله برقی مترو بالا آمدم و توی آسمان آبی پررنگ که با آفتاب زیبایی مزین شده بود وارد شدم به خودم گفتم من چرا اینجا زندگی نمی‌کنم؟ واقعا چرا نزدیک به سه سال را در آلمان و هلند گذراندم وقتی اسپانیا به این زیبایی این پایین می‌درخشید.
برای نمایشگاه فیتور به مادرید رفته بودم، در ادامه‌ی همان داستان ویزا نگرفتن رییسم، و این بهترین سفر کاری بود که می‌توانست وجود داشته باشد. بعد از رسیدن و جابجا کردن چمدانهای سنگین پر از بروشور و کاتالوگ، برای ناهار رفتم، پیرمرد صاحب رستوران خانوادگی با من گرم صحبت شد و قاعدتا تعجب کرد که چرا اسپانیایی صحبت می‌کنم. اصلا این فرصت صحبت کردن به زبانی که اینهمه احساس درونش هست، آنهم بعد از کشور آلمانی زبان، خود بهشت بود! غذاها را برایم توضیح داد. منو دل دیا شامل یک پیش غذا، یک بشقاب دوم و شراب می‌شد و وقتی بطری کامل را برایم روی میز گذاشت خنده‌ام گرفت. نان و بهترین روغن زیتون دنیا هم بود، پس جشن تک نفره‌ای گرفتم و در حالی که سعی می‌کردم شادی درونم را خیلی بروز ندهم در محیط دوست داشتنی کافه که با نور زیبای آفتاب روشن بود ناهارم را خوردم و با یک تینتو (قهوه‌ی تلخ) جشن را به پایان بردم. از صاحب رستوران پرسیدم ساعت سیستا معمولا کی است؟ (می‌خواستم به شهر بروم ولی دلم نمی‌خواست با مغازه‌های تعطیل مواجه شوم). خندید و گفت با این ناهار سنگینی که تو خوردی سیستا همین حالا آغاز شده! 
هیچ چیز از مادرید نخوانده بودم و می‌خواستم خودم کشفش کنم. اولین ایستگاه مترو که به گوشم قشنگ آمد پلاسا د اسپانیا بود. رفتم همانجا و از سیل جمعیت توی خیابان و نور زیبای خورشید که لابلای فواره‌ها می‌درخشید حظ کردم. سمتی را انتخاب کردم و راه رفتم، بعد برگشتم و به سمت دیگر رفتم. به سینمای کایائو که رسیدم دیگر مطمئن بودم که باید بیایم و مدتی در مادرید زندگی کنم. جمعیت مثل رودخانه توی خیابانهایی که به کایائو می‌رسید روان بود.
همکارم کیان تازه از راه رسیده بود و در کایائو همدیگر را پیدا کردیم و تا اواخر شب را در حوالی پوئرتا دل سُل گذراندیم. کمی حسادت کردم که او در همین وسط شهر هاستل دارد ولی همکار استرالیایی برایم خانه‌ای نزدیک فرودگاه گرفته. از فرودگاه تا مرکز شهر حدود یک ساعت راه بود و همکار استرالیایی تمام مدت یا سر کار بود یا روی کاناپه دراز کشیده بود و تلوزیون تماشا می‌کرد. آمدن کیان غنیمت بود که هر روز در پایان نمایشگاه به مرکز شهر برویم، به پارک رتیرو، به پلاسا مایور، گاهی ساعتها خیابان‌ها را گز می‌کردیم که یکجا را بپسندیم و ژامبون و تخم‌مرغ بخوریم و بعد تا آخر شب بگردیم. پیاده‌روی در خیابانهای شلوغ در ساعات پایانی شب بسیار لذت‌بخش بود، آنهم در مقایسه با وین که ساعت شش همه جا تعطیل می‌شد و ساعت هفت دیگر پرنده در خیابانها پر نمی‌زد.
اما نمایشگاه فیتور خودش هم بسیار جذاب بود. به جز سالن اروپا و آفریقا که آسیا را هم در خود جا داده بودند، سه سالن به اسپانیا اختصاص داشت و یک سالن به آمریکای لاتین. دیگر خودتان حدس بزنید که خوردن خوراکی‌های مکزیکی و گپ و گفت با غرفه‌دارهای کلمبیایی چه لذتی برایم داشت. سه روز اول نمایشگاه مخصوص شرکتهای فعال در حوزه‌ی گردشگری بود و دو روز آخر برای عموم که بسیار شلوغ و پر از موسیقی و رقص و لباسهای بسیار زیبا بودند.
حضور در فیتور برای شرکتهای ایرانی نمی‌دانم چقدر تاثیر داشت، ما که باید در بلند مدت ببینیم تاثیرش چه بوده. اما چیدمان غرفه‌ی ایران با تمام خرجی که برای ساختن سرستونها و دروازه‌ی ملل شده بود، بسیار بد بود طوری که غرفه‌ی ایران در برابر غرفه‌ی مصر که در کنار آن قرار داشت و مقبره‌ی رامسس دوم را بازسازی کرده بود، هیچ جلوه‌ای نداشت.
یکی از عصرها فرصت کردم به موزه‌ی ملکه سوفیا بروم، جایی که به تابلوهای بسیاری از پیکاسو و دالی مزین بود، بخصوص گرنیکای پیکاسو که بسیار بزرگ و بسیار تاثیرگذار بود. وقتی موزه تعطیل شد و از جلوی گرنیکا به بیرون جارویم کردند تازه وقت آن بود که بنشینم و درباره‌ی تابلو بخوانم. متاسفانه در یکشنبه دیر به موزه‌ی دل‌پرادو رسیدم و تعطیل شده بود. پرواز برگشتم هم درست برای روز بعد از نمایشگاه بود و با حسرت به شهر عزیز بدرود گفتم.
در مجموع مادرید خیلی خوب بود، خیلی بهتر از آنچه درباره‌اش تصور می‌کردم. در واقع بعد از سالها به شهری وارد شده بودم که از لحظه‌ی اول مهرش به دلم افتاده بود و دلم می‌خواهد زندگی در آنرا تجربه کنم. 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر