چندی پیش در معیت امیر سهرابی و سایر دوستان به ساز و آواز مشغول بودیم که ناگاه حقیقتی تلخ بر من عارض گشت. در آن جمع خودمانی به ناگاه دریافتم که حتی یک آهنگ را به گویش مازندرانی نمیدانم. اگرچه هیچگاه در مازندران زندگی نکردم، اما گویش مازندرانی را کم و بیش میدانم و اگر اعتماد به نفس اجازه بدهد با بزرگترها مازندرانی صحبت میکنم. اما این واقعیت که هیچ آوازی را از حفظ نیستم یا متن هیچ آهنگی را خوب نمیدانم بالطبع خجالت زدهام کرد. این شد که به جست و جو پرداختم و با محمدرضا اسحاقی، استاد موسیقی اصیل در شرق مازندران آشنا شدم و عجیب اینکه کتولیهای این سرزمین مرا نه به مازندران، بلکه به تهران اوایل دههی شصت برد. به نشستن روی زمین دور دستگاه پخش صوت که کمانچهای پر سوز و آوازی پر گداز از آن بلند بود و من در عوالم کودکی از موسیقی به این غمگینی منزجر بودم. مهمانهای مازندرانی اصرار به گوش دادن موسیقی داشتند، یا پدرم کودکی و نوجوانیاش را در غم نهفته در کتولی میجست. حالا بعد از نزدیک به چهل سال من این موسیقی را باز یافتهام و عاشقش شدهام.
اما دو سه شب پیش، وقتی بعد از کار علاقهای به بازگشت به خانه نداشتم، بر حسب اتفاق متوجه شدم که آن شب فیلم مستند بزم رزم در خانهی هنرمندان پخش خواهد شد. تقریبا یکسال بود که موفق نمیشدم این فیلم را تماشا کنم. ساعت هشت شب، سالن ناصری خانهی هنرمندان از جمعیت پر شد، فیلم با مارش پیروزی دوران جنگ شروع شد و به مدت دو ساعت تب و تاب دههی شصت با قدرت تمام برگشت. موسیقی چه معجون غریبیست. بیش از صدا و تصویر آدم را به خیال میبرد و از آن بالا ولش میکند وسط روزهای دههی شصت. داستان بزم رزم داستان زندگی ماست. داستان تشنگی برای موسیقی، که سرودها را از تلوزیون از حفظ میکردیم و به دنبال کاست موسیقیهای سنتی که تنها گزینهی موجود بودند، در به در مغازهها را سر میزدیم. بارها شده با یک نوای کوتاه یا اولین بیت آوازی از شهرام ناظری تمام روحم کنده شود و در خانهی خیابان فاطمی کوچهی ششم بنبست بنفشه فرود بیاید. حالا دو ساعت وقت داشتم و نواهایی که در رادیو تلوزیونمان فراموش شدهاند اما چه میدانستم که ته وجودم زندهاند و بیصدا زمزمه میکنند.
امشب بر حسب اتفاق فیلمی از کلمبیا دیدم. سوای لحن آهنگین مردم و لهجهی خاصشان که دلم برایش تنگ شده بود، فیلم دربارهی موسیقی بود، دربارهی پسر نوجوانی که به امید یادگیری نواختن آکاردئون به دنبال پیرمرد آکاردئون نواز یکدنده و الاغش براه افتاد و شهرها و سرزمینها را پشت سر گذاشت تا به آلتا گواخیرا برسند. مثل این بود که بخشی از سفرم باز هم تکرار میشد. روستاها، سادگی مردم، ریتم موسیقی، که در جایی به ناگاه مرا به رقص درآورد و دیدم که آن زن شاد ماجراجو در من نمرده. شاید تنها مدتیست که خسته ست، اما یک موسیقی، یک خاطرهی بیدار شده، و تصاویر جاجای دیار سبز به یادم آورد که میخواهم روزی به کلمبیا برگردم و در میان مردمانش زندگی کنم.
موسیقی آرزوها و عذابهایم را بیدار کرد.
وقتتون بخیر خانم ثابتیان. شما کانال تلگرام دارید؟ از آنجایی میپرسم که چند وقت پیش در اینستاگرام گفتید مدتی در اینستاگرام نیستید و در تلگرام فعالیتهای شما را دنبال کنیم.
پاسخحذفنه. کانال ندارم.
حذفسلام فرشته جان
پاسخحذفکلی حرف برات نوشتم این بلاگر همه ش رو بلعید... خوب و خوش باشی. دیگه حالا فیلتر شکن دارم و می تونم تند تند بیام و بخونم
سلام! از دست این بلاگر و از دست این فیلتر... تماس میگیرم باهات
حذف