نمیتوانم بنویسم.
نه فقط اینکه کاغذ یا لپتاپ را میگذارم جلوی رویم و خیره میشوم توی فضای نامشخصی در سمت راست، و هیچ...
نه فقط اینکه اگر دو خط هم بنویسم آنقدر زشت و سطحی و بیمعنیست که یا پاک میشود یا خط میخورد...
نه فقط اینکه دیگر وقتی برای «نوشتن» نمیگذارم...
باید قبول کنی که دیگر آن آدم نمیشوی.
دغدغههایت دیگر دغدغههای آن آدم نیست. گاهی حتی به این فکر میکنی که هر چه تا بحال نوشتهای محو کنی از روی زمین. مثل کیسههای زباله پر از کاغذهای داستان که بردی و در شهرک نفت معدوم کردی. گاهی میگویی که وبلاگ را هم معدوم کنی. انگاراصلا نبوده. ولی میدانی که نمیشود. آنقدر نرمافزارهای گوناگون ساختهاند تا از هرچه رفت توی این فضای مجازی، یک نسخهی اضافه بگیرند، جایی داشته باشند برای روز مبادا.
انگار حرفها که توی صندوق ریختهایم آنقدر در هم پخته و پلاسیده شده که دارد صندوق را به انفجار میرساند. غافل از اینکه کلید را گم کردهایم. مثل یک قلک سفالی، که تنها یک مسیر برای تلنبار کردن حرفها دارد و از آن طرف راه خروجی ندارد. کی باشد که این قلک سفالی بشکند و محتویاتش که دیگر شکل هیچ چیز نیست را بریزد بیرون.
شکل هیچ چیز نیست.
برایش حرفهایم را زنجیر میکنم، هر شنبه. هر شنبه زنجیرهای از حرفهای نامرتبط میآید روی زبانم، معمولا چیزی نمیگوید، نگاهش به صورتم است، دستهایش روی کاغذ مینویسد، روز اول گفتم برایت حرف خواهم زد چون انرژی مثبت داری. شنبهی پیش سئوال کردم چه چیزی مینویسی؟ گفت حرفهای تو را. میخواهی بخوانی؟
نه.
میترسی؟
شاید. شاید چون هنوز جای دیگری هست که دارد حرفها را ثبت و ضبط میکند.
این دوگانگی، بین نبودن، محو شدن، انگار هیچوقت نبوده، با بودن، چنگ زدن به زنجیرهی حرفها و بیرون ریختن، برای اینکه شاید کسی دیگر بتواند آنها را به هم مرتبط کند، جاهای خالی را پیدا کند، نشانت بدهد که ببین در این چندین سال....
این سوراخها...
خالی
ماندهاند.
فکر میکنی، که این روزها چه چیزی بیشتر ذهنت را مشغول کرده؟ چه چیزهایی برایت ارزش شدهاند؟ اصلا چیزی برایت ارزش دارد؟ دلت میخواست الان کجا بودی؟
خلیج... خلیج فارس... خلیج فارس... کنار آب در این بیآبی.
در تهران چرا باران نمیبارد؟ چه سال تلخ و خشکی خواهیم داشت اگر باران نبارد.
پاییز، تمام شد، بی باران....
در آن اعماق درونم باران نباریده. مدتهاست باران نباریده. در گوشهای پشته پشته کاغذهای نیمه پاک شده را میسوزانند. دودش گاهی آنقدر زیاد است که قلبم میگیرد. نفس هم نداریم در این بیآبی...
سال بی باران بینفس...
برای این خاک نگرانم...
برای نالهاش...
میسوزم.
دود میشود در هوا...
شاخص آلودگی از حد میگذرد...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر