در پاريس دلم نمي خواست به بناهاي تاريخي و مكانهاي ديدني اش سر بزنم، علاقه اي به ديدن گورستانش نداشتم. دلم تاريخ نمي خواست، دلم حتي فرهنگ نمي خواست. دلم يك معجزه مي خواست. شايد تعبير خوابي كه چهارده پانزده سال پيش ديده بودم. اتفاق افتاد. دلم لرزيد. تمام سفر فرانسه به آن لحظه اش مي ارزيد. نشستم. اشك ريختم. برخاستم. باز هم زندگي ام چرخشي جديد آغاز كرد. چه خوب كه به اين سفر آمدم.
پاريس را زندگي بايد كرد.
پاريس را زندگي بايد كرد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر