« آرانِ مردْپوش [دور میشود] تو مرا یاد هیچکس نمیاندازی! [میماند] مادرم گفت این هزارافسان رها کن که هنوز به آخر نبرده بلایی ما را برسد! بلا از هزارافسان نرسید، از آنان رسید که آن را سوختند!
نوتَکِ زنْپوش [خشمگین] به برادرانم طعنه نزن! [درمانده] آیا کسی نمیدانست تاتار میرسد؟ آیا کسی نمیدانست؟
آرانِ مردْپوش میدانستیم چه میکردیم؟
نوتَکِ زنْپوش تو چه کردی؟
آرانِ مردْپوش گل به سر مالیدیم و بر سینه زدیم و سیاه پوشیدیم و رجز خواندیم و شب زنده داشتیم! کتاب بر سر گرفتیم و و توبه کردیم و استغفار! شیون از دل برآوردیم و نماز وحشت خواندیم! هر کاری کردیم جز دست به کاری زدن! هر کاری کردیم جز اینکه کاری بکنیم! [میغرّد] دیوارها را بلند برنیاوردیم و نیکو نساختیم! و کار امروز به فردا گذاشتیم! خِرَدنامهها شستیم و هوسنامهها دریدیم و تصاویر کُتُب سوختیم و در یکدیگر افتادیم و هر که را تهمت زدیم از زندیق و شکاک و فلسفی و دهری و گبر و مجوس، که این عقوبت فرود نیامدی اگر خلقی از شمایان را انکاری گزاف برنخاستی! - آری - همواره خود را گناهی میتراشیم تا سزاوارِ این تنبیه شویم! »
تاراجنامه
بهرام بیضایی
بهرام بیضایی
* اگر سعدی پادشاه سخن در پارسی کهن بود، بهرام بیضایی به حق پادشاه سخن در عصر ماست. باشد که سلامت باشد و سایهاش بر سر ما.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر