سومین بار است که از دودانگه میگذرم. امروز فرصت بود بارها و بارها توی جاده بایستیم و توی عمق منظره غرق شویم. امروز هر سه مان گریه کردیم. از شادی بودن در بهشت. از غم تقسیم نکردن آن با کسانی که دوستشان داریم.
امروز یاد حرف بابا افتادم. وقتی تعریف میکرد در جوانیاش یکبار با اسب از چهاردانگه راهی دودانگه شد، و از ستیغ کوه که گذشت، شوری همهی وجودش را گرفت، چرا که دانست وارد بهشت شده. امروز توی این تابلوی بینظیر چشمهایم جاهایی را تماشا میکرد که سالها پیش بابا به آنها نگاه کرده بود و مست شده بود. مناظری که از او یک هنرمند ساخت و همیشه توی وجودش ماند. امروز دودانگه از من هم آدم جدیدی ساخته. آدمی که از بهشت برگشته. آدمی که هنوز هم به یاد جایی که از آن عبور کرده میافتد و اشک چشمهایش را تر میکند...
امروز هم نقطهی عطفی در زندگیم بود.
امروز هم نقطهی عطفی در زندگیم بود.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر