۱۳۹۶ فروردین ۲۸, دوشنبه

داستان یک مهاجرت.

سالیانی دراز گذشته، از روزی که جواب اعتماد را به تلخ‌ترین شکل گرفتم. امروز در میان گفتگویی به یادش افتادم. به یاد اینکه از دوستانی صمیمی خنجری خوردم که دشمنان هم به فکرشان نمی‌رسید. شبی سیاه تا صبح پیش خودم گفتم فردا که بیدار شوی همه چیز تمام شده، فردا که بیدار شوی... بیدار شدم و هیچ چیز تمام نشده بود. تمام نشد، تنها پنهان شد، رفت زیر خاکستر، تا هر چند وقت بیرون بیاید و از درون ضربه بزند. پس از آن بی‌شکل‌ترین روزهای زندگیم به دنبال هم ورق خورد، بدون اینکه مفهومی برایم داشته باشد. لمس بودم. نه مهر می‌فهمیدم، نه خشم، نه انتقام. لمس بودم و انگار زیر آب. دیگر صدایی نمی‌شنیدم. برای بازگشت به زندگی مهاجر شدم اما روحم سرگردان شد.  

۱ نظر:

  1. ناله میخیزد مدام از بند بند استخوانم
    سقف یک تابوت وارونست سقف اسمانم
    روح سرگردان من باچشم گریان دیده است
    اژدهای خفته در هراستین دوستانم
    گفته بودم عاشقی امدنیامددارداما
    هیچکس باورنمیکرداین سخن ها اززبانم
    برفرازشانه های زخمی من ردپایی
    یادگاری مانده است ازدوستان مهربانم
    روی سنگ گورخودیک بار دیگرمینویسم
    عشق فصل پنجم سال است ومن ازعاشقانم

    پاسخحذف