هیچ وقت فکر نمیکردم که یک روز... کار به اینجاها بکشد. خیلی رسمی بود. شمرده حرف میزد، بیشتر میخواست تظاهر کند. نمیدانم به چی! شاید به این که، «خوشبختم!» و شاید هم میخواست بگوید که ورود من به زندگیش هیچ تغییری در آن ایجاد نکرده است. و آنقدر برایش بی اهمیتم که انگار ... بار اول که مراد آمد تو تا چراغ را روشن کند و کمکش کند که از صندلی پشت پنجره بلند بشود و بنشیند کنار میز...، مثل اینکه شربت بهلیمو هم آورده بود. آره. دوتا لیوان. اما قدسی نخورد. گفت «این چیست که آوردهای!» جلو من! جلو من که میهمان بودم! و بعد از این که شربتم را خورده بودم و خیلی هم از آن خوشم آمده بود. گفت «این آب زیپو را از کجا آوردهای؟» شاید میخواست به من حالی کند که «مهم نیست تو این را خوردهای. همین هم از سرت زیاد است. ولی من که دختر امجدالدوله هستم...»
ته شب
امیرحسن چهلتن
*امیرحسن چهلتن همیشه یکی از داستاننویسهای مورد علاقهام بوده.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر