آدم بینظمی که من باشم، و البته با مشکل کمالگرایی، الان نمیدانم که باید از کدام سفر شروع کنم. از آخرین سفر به عقب بروم، از سفرهای کوتاه در آمریکا بگویم، یا سفرهای بینظیری که در طول یک سال گذشته در ایران داشتهام و هر بار به خودم گفتهام که چرا از آنها ننوشتهام. واقعا اگر این یک معضل را (که چه کاری را اول باید انجام داد) بتوانم حل کنم بسیاری از مشکلات دیگر خودشان حل خواهند شد.
پاییز امسال با زمستان زودرس غافلگیر شده بود اما هنوز زیبا بود. روز خوب با دوستان به سر شد و عصر به طرف گرگان به راه افتادم.
گرگان همیشه شهر دوستداشتنیای برای من بوده، چه خاطرات کودکی که میرفتیم سفر و خانهی داییها میماندیم و چه بعد از آن که یکبار با مینا به بافت قدیمش رفته بودیم و یک روز کامل در شهر قدم زده بودیم. اما اینبار لذت بودن در گرگان دوچندان شد چون دختردایی و همسرش پایهی حرکت و گردش بودند و روز بعد با اینکه هوا خراب بود، راه افتادیم به سمت بندر ترکمن و بعد آشوراده.
باور نمیکردم که در همین یکربع ساعت ما پرندگان و حیوانات متعددی دیدیم، از جمله دو روباه نازنین و یک خانوادهی گراز که من نتوانستم از آنها عکسی بیاندازم.
روز بعد به سمت گنبد کاووس حرکت کردیم که شرح آن را جداگانه مینویسم. منتظر عکسها باشید.
خب. به عکسها نگاه میکنم و تصمیم میگیرم: استان مازندران و گلستان
در این تعطیلات اخیر برای دیدار فامیلها به ساری رفتم اما از قبل با دخترداییم در گرگان هماهنگ کردم که بروم به آنها هم سر بزنم و چه تصمیم خیلی خوبی بود! در ساری طبق معمول برنامه رفتن به خانهی این فامیل و آن فامیل بود و تا حد ترکیدن غذا خورانده شدن! این خورانده شدن که میگویم واقعا در مازندران داستانش فرق میکند! اصلا هم به خرجشان نمیرود که شما رژیم هستید یا گوشت نمیخورید و اصلا این قرتی بازیها چیست؟ رویت را که آنطرف کنی بشقاب غذایت سه کفگیر برنج بیشتر دارد و بعضیها مثل خالهام یک احساس گناهی گردن آدم میگذارند که آن سرش ناپیدا! مازندرانیها (لااقل اهالی ساری و توابع) یک اصطلاحی دارند، که اگر کاری برای کسی انجام نداده باشند برایشان «ذخیره» میشود. منظورشان این است که همیشه به دلشان میماند. فکر میکنم این را قبلا توضیح داده بودم. به هر حال در خانهی خالهی عزیزم اگر بگویم چای نمیخورم یا التماس کنم آن یک ملاقه روغن حیوانی را روی برنج نریزد یا بگویم گوشت نمیخورم با یک حالتی میگوید «کاری میکنی که برایم ذخیره بشود» که تا آخر عمر احساس گناه کنم! گاهی هم برای اینکه دل خاله را نشکنم تمام چیزهایی که میل ندارم را با یک احساس گناه قویتر میخورم و این داستان هر بار که به دیدن فامیل میروم تکرار میشود.
خب، از ساری که بیرون آمدم، چندتا از دوستان به بهشهر رفته بودند و من هم سر راه گرگان به بهشهر رفتم تا هم آنها را ببینم و هم با هم کمی در طبیعت پاییزی بهشهر گردش کنیم. با دو دوست آشنا و دو دوست تازه آشنا شده در آن اطراف گشتیم، به شهر برگشتیم و ساندویچ فلافل خریدیم و بازهم برگشتیم به آغوش طبیعت. روز دلپذیری در کنار آدمهای خوب بود و فرصتی بود تا دوربین جدید را امتحان کنم، و البته پشیمان باشم که چرا دفترچهی راهنمایش را با خود نیاوردهام.
گرگان همیشه شهر دوستداشتنیای برای من بوده، چه خاطرات کودکی که میرفتیم سفر و خانهی داییها میماندیم و چه بعد از آن که یکبار با مینا به بافت قدیمش رفته بودیم و یک روز کامل در شهر قدم زده بودیم. اما اینبار لذت بودن در گرگان دوچندان شد چون دختردایی و همسرش پایهی حرکت و گردش بودند و روز بعد با اینکه هوا خراب بود، راه افتادیم به سمت بندر ترکمن و بعد آشوراده.
میدان مرکزی بندر ترکمن |
اسکله بندر ترکمن |
خشک شدن منطقهی باتلاقی کنار اسکله منظرهی عجیب و جالبی را پدید آورده بود |
اسم این پوشش گیاهی نمیدانم چیست |
دورنمای آلاچیقهای ترکمن که برای عکاسی استفاده میشدند |
در میانهی راه دو دستهی بزرگ فلامینکو از جلویمان عبور کردند. دوربین را توی جلدش گذاشته بودم و تنها توانستم این تصویر را با تلفن همراهم ثبت کنم. |
ما به ساحل قدم گذاشتیم، در حالی که قایقران گفته بود یکربع دیگر به بندر ترکمن برمیگردد، چه ما باشیم چه نباشیم. |
اینجا نه یک طبیعت بکر، بلکه یک سرزمین متروکه بود که طبیعت در طی سالیان مالکیت دوبارهاش بر آن را به دست آورده بود و ساختههای دست انسان را به تسخیر درآورده بود. فضا غریب و در عین حال دوست داشتنی بود. |
دسته های پرنده های مهاجر بالای سر ما پرواز میکردند. |
تماشای پرندهها بر پهنهی آسمان بسیار لذت بخش بود. |
به سمت اسکله برگشتیم چون تهدید قایقران را جدی گرفته بودیم. |
اما دل کندن از آشوراده مشکل بود |
در اسکلهی بندر ترکمن غروب زیبایی در انتظارمان بود. |
و سر زدن به بازار بندر ترکمن هم صفای خود را داشت. |
قاتلمه یک نوع شیرینی ترکمن و بسیار شبیه به شیرینی پنجرهای خودمان است. رویش پودر قند میریزند و بسیار چرب است! |
بازار بندر ترکمن |
بازار بندر ترکمن |
ابتدا پسر دیگری سوار این اسب کوچک بود، وقتی که او پیاده شد و افسار اسبش را به این پسر داد، شادمانی این پسر از سوار شدن بر اسب دیدنی بود. |
چقدر خوبه که به اینستاگرام اکتفا نمیکنی و این عکسها رو اینجا هم میذاری . مرسی :)
پاسخحذف:)
پاسخحذفویپیان هم گرفتم دیگه بهونهای ندارم!