این مطلب را با مطلب قبلی با هم نوشته بودم. بعد فکر کردم بهتر باشد روزمرگی را از آن موضوع کلیتر جدا کنم.
اما ادامهی خانهنشینی در امریکا:
تابحال دختر خوب خانواده بودهام و سعی کردهام زیاد از خانه دور نشوم. یک مقدار هم نشستن در خانهی پدر و مادر تنبلم کرده. به برادرهایم سر میزنم، با برادرزادهام بیرون میروم و روزها میگذرند. امروز با هم به سیب فروشی رفتیم تا لپتاپ را به متخصصانش نشان دهم. با اینکه از قبل وقت گرفته بودم بیشتر از نیم ساعت معطل شدیم. برادرزادهام تازگیها دارد فرق دنیای متریالستی و دنیای خارج از آمریکا را میفهمد، امروز در آن نیم ساعت آدمهای مختلف را نشانم میداد و حدس میزد تا چه اندازه در دنیای متریالیستی غرق شدهاند. کلا که میگفت این فروشگاه بوی متریالیسم میدهد. خب راست میگفت! مخصوصا بعد از آخرین نمایشی که سیب برپا کرد و سهامش سقوط کرد (آنهم یکماه بعد از اینکه آیفون ۷ را معرفی کرده بود و سهامش سقوط کرده بود)، بازهم مردم دنبال خریدن جدیدترین محصول هستند و این جز متریالیسم معنی دیگری ندارد. خود من هم جزو این جمعیت هستم و از محصولات سیب با محدودیتهایش دست برنمیدارم و برادرزادهام به همین خاطر به من متلک میگوید. همچنین میگوید هر وقت تلفن الجی اش سوخت میخواهد تلفن قدیمی بدون امکان اتصال به اینترنت بخرد و از تکنوولوژی بکشد بیرون. فعلا که این چیزها را میگوید ولی وقتی با همین تلفن الجی میرود توالت را اشغال میکند و فوتبال بازی میکند، یاد حرفهایش دربارهی تکنولوژی نیست!اما با همین برادرزاده به پیادهروی و ورزش هم میرویم و مخصوصا با هوای عالی مثل امروز، حسابی لذت میبریم. دو سه روز بود که این شهر بارانهای شدید داشت، حتی گاهی به بارانهای استوایی شباهت پیدا کرده بود! به همین خاطر امروز آسمانی کاملا آبی رنگ با ابرهای سفید بسیار زیبا داشتیم که آدم را مجبور میکرد نفس عمیق بکشد و لبخند بزند.
یک کاری که این روزها باید انجام بدهم و فراموش میکنم، خوردن داروست. داروهای ایدیاچدی را در این مدت که اینجا هستم قطع کردهام. یک علتش البته آسودگی خیال بود، مشکلات زندگی شخصی را همانجا توی ایران گذاشته بودم و آمده بودم برای استراحت. اما این استراحت طولانی باعث شده که داروها را فراموش کنم و اگرچه در ظاهر نیازی به آنها نداشتهام، اما واقعا در تمرکز کردن دچار مشکل شدهام و نتوانستهام کارهایی که باید در این مدت انجام میدادم را به سرانجام برسانم. بازهم مشکل عدم تمرکز در مطالعه، یا مشکل فراموش کردن کارهای مهم (از جمله تلفن زدن به فامیلها) به سراغم آمده و یا حالا که لپتاپ را باز کردهام تا در وبلاگ بنویسم یادم نمیآید چه موضوعی در نظرم بود.
امشب با برادرزادهام روی یوتیوب ویدئوهای مختلف تماشا کردیم، رسیدیم به یک ویدئو از جادهی چالوس، و اگرچه سالهاست از جادهی چالوس و ترافیکهای بیصاحابش دوری کردهام، اما دلم داشت برای آن لامصب پاره میشد! اصلا نمیفهمم چرا ویدئویی از یک جاده که میتواند مثل دهها جادهی دیگر دنیا باشد اینطور مرا حالی به حالی میکند! چرا اگر یک ویدئو از جادههای آرژانتین و بولیوی و کاستاریکا میدیدم، با اینکه حس خوبی از یادآوری خاطرات میداشتم، بازهم اینجور هوش از سرم نمیبرد. اصلا مگر کلا چندبار از جاده چالوس عبور کردهام؟ مگر اصلا خاطرهای توی ذهنم مانده؟ این لامصب چیست که اینقدر قوی مرا به سمت خانه میکشد؟
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر