۱۳۹۵ شهریور ۹, سه‌شنبه

مندوسا- آرژانتین

مندوسای آرژانتین، شهری دلنشین در دامنه‌های شرقی کوههای آند، مرا به یاد تهران و بیش از آن گلشهر کرج، اما در دهه‌ی  شصت و نه این روزهای زشت و بی‌شکلشان می‌انداخت. هوای عالی، آسمان آبی، جویهای پهن پر آب و درختهای قطور و بلند که برگهایشان تازه ریخته بود در کنار کوه، دلم را بیش از پیش برای ایران تنگ می‌کرد. اول فکر می‌کردم درختها چنار باشند، اما بعد فهمیدم که اکثرا اکالیپتوس هستند، با تنه‌های سفید تنومند. عکسهایی که در ادامه می‌آید مربوط به همین سفر اول در سال ۲۰۰۶ و سفر دوم آرژانتین در ۲۰۰۹ هستند.

مندوسا
واقعیتش را بخواهید از مندوسا چیز زیادی ندیدم. در سفر اول خاله و پسرخاله‌ام به استقبال آمده بودند و با هم به  پارک سن مارتین رفتیم. پارک بزرگ و زیبایی که بنای مجسمه‌ای بزرگی در آن قرار داشت: تپه‌ی شکوه Cerro la Gloria
پارک سن مارتین

پارک سن مارتین
تپه‌ی شکوه Cerro la Gloria
 تپه‌ی باشکوه نماد آزادی کشور آرژانیتن است. آن فرشته که در بالا می‌بینید زنجیر اسارت را پاره کرده و کسی که در پایین سوار بر اسب است، خوسه دِ سن مارتین نام دارد. این اولین برخورد من با جناب سن مارتین بود و بعد متوجه شدم که سن مارتین قهرمانی‌ست که در همه جای کشور خیابان و میدان به نام اوست و مجسمه‌اش در بسیاری میادین و پارکها علم شده. او یکی از فرماندهان مهم در جنگهای استقلال از اسپانیا بوده و در کنار سیمون بولیوار توانسته بودند دست اسپانیا را از امریکای جنوبی کوتاه کنند. همانطور که بولیوار در کشورهای کلمبیا، اکوادر، ونزوئلا و بولیوی قهرمان ملی محسوب می‌شود، سن مارتین این سمت را در کشورهای آرژانتین و پرو دارد.
روی پلاک پایین این بنا نوشته شده سرزمین پدری ارتش کوههای آند.


سفر دوم من به مندوسا به قصد عبور و سفر به سانتیاگو بود. شرح این سفر را قبلا داده‌ام. چون در تعطیلات روز استقلال در شهر گیر افتاده بودیم، با شهری سوت و کور مواجه بودیم که نه آدم در آن پیدا می‌شد و نه کاری برای انجام دادن بود. توی خیابانها قدم زدیم و من شهری که اینهمه درخت دارد را تحسین می‌کردم!






سیتروئن یا همان ژیان خودمان پیوند جدا نشدنی با مندوسا دارد. حتی اینروزها این اتومبیل برای گردش توریستها به کار می‌رود.



تنها جایی که در اون دو سه روز باز بود، ترمینال اتوبوسرانی بود و موزه‌ی هنرهای مدرن وابسته به شهرداری. از موزه چیز زیادی یادم نمانده. تنها این عکسها را در بین عکسهایم پیدا کردم.





این، شکل و اندازه‌ی درهای سنتی در کشور آرژانتین است. درها به همین باریکی و بلندی بودند، و به خیابانها شخصیت خاصی می‌دادند. 

در نزدیکی فرودگاه خلوت مندوسا، تابلویی هست که شهر را معرفی می‌کند. مندوسا زادگاه برند مَلبِک است.
برای خودش هم یک روز جهانی ملبک دارد. ۱۷ اپریل.

همان نزدیک فرودگاه

و تاکهایی که منتظر بهار بودند

اگرچه من در پاییز و زمستان به مندوسا رفتم، اما سفارش می‌کنم شما این کار را نکنید، مگر اینکه بخواهید به پیستهای اسکی‌اش بروید که البته فصل اسکی کوتاه است. بهار و تابستان نیمکره‌ی جنوبی بهترین فصل‌ها برای مسافرت طولانی در شرق کوههای آند هستند، اما فروردین ماه ما مصادف است با فصل برداشت محصول انگور و از تجربه‌ی جاهای دیگر دنیا می‌توانم بگویم احتمالا بهترین زمان بازدید از مندوسا این یک ماه است. البته ۱۷ اپریل و جشنهای ملبک را هم فراموش نکنید.

کوهنوردی می‌تواند انگیزه‌ی بزرگی برای رفتن به مندوسا باشد. قله‌ی آکونگاگوآ Acongagua بلندترین قله خارج از قاره‌ی آسیاست و کوهنوردان بسیاری را به خود جلب می‌کند. علاوه بر اینها چشمه‌های آبگرم کاچئوتا در یکساعتی شهر می‌تواند خستگی را از مسافرها و ورزشکاران بگیرد.

۱۳۹۵ شهریور ۷, یکشنبه

آرژانتین

قبل از اینکه وارد خاک آرژانتین شویم می‌خواهم دو داستان برایتان تعریف کنم. اول:
من یک خاله‌ی خیلی خیلی عزیز دارم که سی سال است در آرژانتین زندگی می‌کند.  چرا آرژانتین؟ این سئوال را خیلی‌ها از من پرسیده‌اند و در یکی از سفرها، شوهرخاله‌ام پرده از رازی برداشت. سال ۱۳۶۶، یعنی در بحبوحه‌ی جنگ، و زمانی که گرفتن ویزا از کشورهای دیگر واقعا غیر ممکن بود، شوهرخاله‌ام با دوستش در حال صحبت هستند. دوستش می‌گوید که دارند خانه و زندگی را می‌فروشند مهاجرت کنند به استرالیا. از بهشتی که در استرالیا انتظارشان را می‌کشد تعریف می‌کند و شوهرخاله‌ی ما را وسوسه می‌کند. بالاخره این دو دوست تصمیم می‌گیرند که با هم برای مهاجرت به استرالیا اقدام کنند، آنهم با گرفتن پناهندگی از طریق دفتر سازمان ملل در پاکستان. احتمالا خیلی از شما نمی‌دانید که در دوران جنگ، کسانی که به قصد پناهندگی از ایران خارج می‌شدند تنها دو راه خروج داشتند، ترکیه و پاکستان. ترکیه معمولا برای کسانی بود که دستشان به دهانشان می‌رسید، و پاکستان برای آنها که راه ارزانتر را انتخاب می‌کردند. خلاصه‌ی داستان ما اینکه شوهرخاله‌ی ما و دوستشان با همدیگر دست می‌دهند که در این مسیر تا آخرش با هم باشند. 
وقتی این از دهان شوهرخاله‌ام بیرون آمد دختر خاله‌ام با عصبانیت از جا پرید! «همین؟!! با هم دست دادید و ما را به اینهمه بدبختی کشاندید؟» داستان سفر آنها بسیار طولانی و پر از دردسر و مشکلات است. در بیابانهای بلوچستان و روی وانت قاچاقچیها و در حالی که نیروهای مرزی دنبالشان می‌کردند نزدیک بود دخترخاله‌ام که آنموقع سه سال داشت پرت بشود پایین، سر شوهرخاله‌ام هم به میله‌ی محافظ کابین خورد و شکست و خودتان تصور کنید با چه اوضاعی به پاکستان رسیدند. اینکه چند روز در خانه‌ای روستایی پنهان بودند و دردسرهایی که بعد از آن کشیدند هم حکایتها دارد، اما نهایت امر اینکه خانواده‌ی خاله‌ام بعد از ماهها دیگر تحمل خود را از دست داد و به دفتر سازمان ملل اعلام کرد که عطای استرالیا را به لقایش بخشیدیم و سازمان ملل هم آنها را به جای این سر دنیا فرستاد آن سر دنیا یعنی آرژانتین. آنموقع‌ها ما بچه‌ها، آرژانتین را تنها بخاطر دیه‌گو مارادونایش می‌شناختیم و به پسرخاله‌هایمان که قرار است فوتبالیستهای معروفی بشوند حسادت می‌کردیم. مامان و مادربزرگ هم با هم می‌نشستند و از فراق خاله اشک می‌ریختند و همیشه تاکید می‌کردند که لاله راضی به رفتن نبود. از دوست شوهرخاله هم زیاد خبری ندارم، احتمالا خوب است و در استرالیا زندگی خوبی دارد. اما حکایتهایی که شوهرخاله از وضعیت کار و تورم عجیب و غریب آرژانتین در این سالها تعریف می‌کند بی‌پایانند. تعریف می‌کند که تنها با دانستن دو کلمه‌ی کارپنترو (نجّار) و تراباخو (کار) به کارگاههای سراسر شهر سر می‌زده تا کار پیدا کند و از گرفتن اولین حقوقش آنقدر خوشحال بوده که فکر می‌کرده روزهای بد دیگر گذشته‌اند و قرار است از این به بعد شاهانه زندگی کنند. با مراجعه به اولین سوپرمارکت متوجه شده که قیمتها از روز پیش دوبرابر شده‌اند و پولش برای خریدن غذا هم کافی نیست. 
از این تورم عجیب و غریب من هم حکایتها دارم. مثلا کرایه‌ی اتوبوسی که در مسیر رفت شصت دلار بود، دو هفته بعد و در مسیر برگشت از مرز صد دلار هم گذشته بود و واقعا نمی‌دانستم که پول محدودم مرا تا کجای این کشور خواهد رساند. 

اما داستان دوم: زمانی که برای گرفتن ویزای آرژانتین به کنسولگری این کشور در شهر شیکاگو رفته بودم، خود کنسول با من ملاقات کرده بود و کلی سئوال پیچم کرده بود که برای چه می‌خواهی به آرژانتین بروی؟ من هم با صداقت گفته بودم بیست سال است خاله‌ام را ندیده‌ام و تازه شنیده‌ام کشور شما زیباست. به آدرس خاله‌ام نگاه کرده بود و چون اسم خیابان آنها در شهر کوچکشان در وسط کشور، با اسم خیابان مهمی در بوئنوس آیرس که ساختمانهای دولتی و خانه‌ی اکثر سیاستمداران در آن قرار داشت همنام بود، شک برش داشت و بنای ناسازگاری گذاشت. فرم تقاضای ویزا مثل جزوه‌های مشق عید طولانی و پر از سئوال بود، و از کنسولگری با تمام کسانی که به عنوان رییس، همکار، آشنا، معرف و ... معرفی کرده بودم تماس گرفته بودند که بدانند من چرا می‌خواهم به آرژانتین بروم. 
بخش دیگر داستان اما مربوط می‌شود به کنسولگری بولیوی. در زمانی که من تصمیم به رفتن به آرژانتین داشتم، دخترخاله‌ام برای تحصیل به بولیوی رفته بود (ما پیوند خونی خیلی قوی‌ای داریم و ظاهرا ژن دیوانگی در ما جهش یافته!) منهم که این فرصت را برای سفر غنیمت می‌دانستم تصمیم گرفتم که در طول سفر آرژانتین، به بولیوی هم بروم. پس از طریق گوگلِ بسیار محدودتر آن روزها، آدرس کنسولگری را پیدا کردم، مسیر اتوبوس و قطار به آن محل را درآوردم و با مدارک راهی شدم. برای اولین بار قطار خط سبز شیکاگو را سوار شده بودم، که ابتدا همه‌ی مسافرانش سیاهپوست‌های درب و داغان جنوب شیکاگو بودند، بعد این مسافرها در دو ایستگاه همه پیاده شدند و جایشان را به مسافرهای سفیدپوست شیکپوش با لباس رسمی دادند که داشتند از سر کار برمی‌گشتند. یک جایی در دانتاون همه‌ی سفید پوستها هم پیاده شدند و به جای آنها مسافرهای لاتین تبار سوار شدند که به خانه‌هایشان در غرب شیکاگو می‌رفتند. این بخش‌بندی عجیب خیلی برایم جالب بود و می‌شد یک نقشه از پراکنش جمعیت بر اساس نژاد ترسیم کرد. به هر حال، در ایستگاه آخر اتوبوسی پیدا کردم و سوار شدم و اتوبوس راهی جاده‌ای خلوت در خارج از شهر شد. 
در ماه ژانویه بودیم، و من از تماشای جاده‌ای به این خلوتی که بی‌شباهت به جاده مخصوص کرج در سالهای دهه‌ی شصت نبود بیش از پیش متعجب‌تر می‌شدم که چرا کنسولگری یک کشور باید اینقدر پرت باشد. به راننده گفتم که در فلان ایستگاه پیاده می‌شوم و او مرا در یک چهار راه بسیار بزرگ پیاده کرد. چهار راه انگار وسط بیابان بود. تنها در دو نبش آن دو ساختمان بزرگ به چشم می‌خوردند، یکی شبیه به کارگاه بود و دیگری شبیه به یک ساختمان عمومی، مثل یک دانشگاه. حدس زدم که به سمت ساختمان دولتی بروم شانس بیشتری خواهم داشت اما هنوز هم در حیرت بودم و اطمینان داشتم که گوگل نقشه‌ی اشتباه به من داده. در لابی ساختمان خانم پلیسی در نگهبانی نشسته بود و وقتی از او پرسیدم اینجا پلاک فلان از جاده‌ی فلان است گفت بله. درست است. گفتم ولی من فکر می‌کنم اشتباه آمده‌ام. پرسید کجا را می‌خواهی؟ گفتم کنسولگری بولیوی. گفت درست است. برو به طبقه‌ی چهارم، اطاق چهارصد و فلان. آسانسور آنطرف قرار دارد. هنوز گیج بودم. پرسیدم این ساختمان چیست؟ گفت بیمارستان! 
به طبقه‌ی چهارم رفتم. روی درب اتاق تنها شماره وجود داشت، هیچ تابلویی که نشان بدهد اینجا کنسولگری است وجود نداشت، نه حتی یک پرچم کوچک. درب را باز کردم و از دیدن بزرگترها و بچه‌هایی که در اتاق موج می‌زدند برگشتم و در را بستم. برای اینکه باور کنم صحنه را درست دیده‌ام دوباره در را باز کردم و سرم را داخل بردم. بزرگترها روی صندلی‌های انتظار نشسته بودند، با هم حرف می‌زدند یا تلوزیون تماشا می‌کردند و بچه‌ها داشتند بازی می‌کردند، دنبال هم می‌دویدند و یا در گوشه‌ی اتاق با اسباب‌بازی‌های قرار داده شده روی کفپوشِ نرم، سرگرم بودند. جلو رفتم و به پرستاری که در قسمت پذیرش نشسته بود گفتم ببخشید. من فکر می‌کنم اشتباه آمده‌ام، اما به من گفتند کنسولگری بولیوی اینجاست. پرستار سر تکان داد و گفت بله بله. همینجاست. گفتم پس... چرا اینهمه آدم اینجا هست؟ پرستار گفت آقای کنسول پزشک اطفال هستند. تازه دوزاریم افتاده بود. یکی از فقیرترین کشورهای دنیا برای اینکه بتواند مخارج را پایین بیاورد از دفتر یک دکتر برای کارهای کنسولی استفاده می‌کرد و چند دقیقه‌ی بعد من هم روی صندلی نشسته بودم و داشتم فرم‌های تقاضای ویزا پر می‌کردم، در حالی که خانم کنار دستی‌ام در حال پر کردن فرم بود که آیا بچه‌اش همه‌ی واکسن‌ها را کامل کرده یا خیر. 
داستان طولانی ویزا گرفتنم را خلاصه می‌کنم به اینکه کنسولگری آرژانتین تقاضای ویزای مرا رجکت کرد و تا شب پروازم هم پاسخگو نبود. من که چمدانم را آماده کرده جلوی ورودی خانه گذاشته بودم، با نفرت به کارکنان کنسولگری خیره شده بودم که حضور مرا کاملا نادیده گرفته بودند و پیش خودم نقشه می‌کشیدم که یک پاره سنگ توی شیشه‌ی اتاقشان پرت کنم تا کمی آرام شوم. پس از پایان وقت اداری و وقتی خیلی محترمانه بیرونم کردند، توی ساندویچی پایین ساختمان نشستم و به دفتر هواپیمایی امریکن تلفن زدم تابلیطم را کنسل کنم. وقتی رسیده بودم خانه، آنقدر حس تنهایی و سرخوردگی می‌کردم که انگار مثل ماهی در آب راکد با بوی گند افتاده باشم. بخاطر این سفر یک ترم از دانشگاه مرخصی گرفته بودم، در دو مکان کار می‌کردم تا پول جمع کنم و برای خانواده‌ی خاله‌ام هدیه بخرم. چقدر خیالات سفر در ذهنم پرورانده بودم و همه‌اش یکمرتبه نقش برآب شده بود. 
روز بعد به هر دو محل کارم تلفن زدم تا برنامه‌ی کاری بگیرم و آنها گفتند متاسفیم. برای تو مرخصی رد کرده‌ایم و نمی‌توانیم از وقت سایر کارکنان بزنیم و به تو ساعت بدهیم. در چنین شرایطی من چه کار می‌کردم؟ خیلی ساده است. بلیط گرفتم و رفتم کالیفرنیا! دو هفته را به خودم استراحت دادم و در خانه‌ی پدر و مادرم ماندم. در همان دوران، شوهرخاله‌ام تماس می‌گرفت و خواهش می‌کرد یکبار دیگر با کنسولگری تماس بگیرم و ببینم آیا ویزایم حاضر شده یا نه. می‌گفت خاله‌ام دچار افسردگی شده، چون امیدش به این بود که بعد از بیست سال یکی از اعضای خانواده‌اش را ببیند. بعد به من گفت که به شهردار شهرشان که آشنایشان هم هست سفارش کرده که برای من دعوتنامه بفرستند! چند روز بعد از وزارت امور خارجه‌ی آرژانتین با خاله‌ام تماس گرفتند و گفتند که منتظر مهمانتان باشید. تمام این اتفاقات در آرژانتین در حالی افتاد که کنسولگری همچنان سکوت کرده بود و دلش نمی‌خواست جلوی این ایرانی لجباز کم بیاورد. بالاخره به آنها تلفن زدم و آنها خیلی بی‌تفاوت گفتند که بله، ویزا حاضر است، و فقط سه ماه مهلت دارید که به آرژانتین پرواز کنید و بیشتر از سه هفته هم نمی‌توانید بمانید. بلیط کنسل شده را با پرداخت جریمه و ما به التفاوت برای ماه اپریل تعویض کردم و چون دیگر انگیزه‌ای برای این سفر نمی‌دیدم، حتی چمدان قبلی را هم باز نکردم. با همان چمدان که برای ماه فوریه (چله‌ی تابستان) بسته بودم، ماه اپریل (وسط پاییز) به آرژانتین پرواز کردم و البته با آنهمه لباس تابستانه که در هوای سرد پاییزی به درد نمی‌خورد، سه هفته را در کنار خانواده‌ی خاله‌ام به خوشی گذراندم. 
آخر قصه را هم برایتان بگویم، که بعد از برگشت از این سفر، روی پیامهای پیغامگیر تلفن به پیغامی از کنسولگری بولیوی برخوردم که می‌گفت برای تکمیل تقاضای ویزایم باید به دفتر کنسولگری مراجعه کنم! 

این مطلب همچنین روی میهن بلاگ و بلاگ اسکای منتشر شده.   

سفر زمان

در راستای براه انداختن دوباره‌ی این وبلاگ بی‌نوا (و فعلا انتشار موازی روی بلاگ اسکای و میهن بلاگ تا ببینم کدام بهتر است) دیشب یک سری عکسهای قدیمی که در عملیات اخیر ریکاوری شده‌اند را بازنگری می‌کردم، در واقع از سال ۲۰۰۵ میلادی که اولین دوربین دیجیتالم را خریداری کرده بودم. بیشتر از سال ۲۰۰۷ نتوانستم جلو بیایم. تازه خیلی از فولدرها را نگاه نکردم و از رویشان سرسری گذشتم و ساعت نزدیک به دوی شب بود و خسته شده بودم. با خودم فکر کردم آخر اینهمه عکس؟؟؟ آنهم عکسهایی که خیلی‌هایشان عکسهای خوبی نیستند و به درد دور ریخته شدن می‌خورند، اما دلم نمی‌آید که دور بریزمشان. از این هارد به آن هارد، از این فولدر به آن فولدر منتقلشان می‌کنم و شاید همین حجم خفه‌کننده باعث شده باشد که حوصله نکنم یک برنامه‌ی مدیریت خوب برایشان پیدا کنم.
تصمیم گرفته بودم اول از شیکاگو شروع کنم. البته نه اینکه شش هفت سال زندگی در شیکاگو را مو به مو به تصویر بکشم، اما در واقع شیکاگو را معرفی کنم، جایی که سالها برایم خانه بود و یک روز یکمرتبه گذاشتمش و رفتم. از آن ۲۹ اکتبر ۲۰۱۰ که کوله را به دوش گرفتم و کلیدهایم را به صاحبخانه دادم دیگر شیکاگو را ندیده‌ام، اما سرما و گرمای وحشتناکش، دریاچه‌اش که آب آن هیچوقت به اندازه‌ی کافی برای شنا گرم نمی‌شد، خطوط قطار شهری که همیشه‌ی خدا در حال تعمیر بودند، بهارش که یک روز، آنهم وسطهای اردیبهشت یکمرتبه سر می‌رسید و کمتر از دو هفته طول می‌کشید، تابستانش که نمی‌شد در آن بیکار ماند، پاییز رنگارنگش، و زمستانی که وقتی می‌آمد روی شهر می‌نشست حالا حالاها بلند نمی‌شد توی ذهنم مانده. برای این زمستان طولانی که می‌گویم یک مثال بزنم. سال اولی که وارد شیکاگو شده بودم زمستان آنقدر طولانی شده بود که تا اواسط خرداد پالتو می‌پوشیدم. 
به هر حال، دیشب با تماشای عکسها با خودم فکر کردم این حجم بزرگ عکس که تنها سه سال در آن جلو رفتم را نمی‌توانم به سرعت جمع کنم. این شد که تصمیم گرفتم از جای دیگری شروع کنم و هر مکانی که آن لحظه دوست داشتم را توصیف کنم تا هم از قید و بند منظم بودن زمانی همه‌ی عکسها و نوشته‌ها خلاص بشوم (اخلاق شهریوری)، هم علاقه‌ام نسبت به نوشتن یکمرتبه فروکش نکند (ADHD) و هم مجبور نباشم همه‌ی جزییات زندگیم را اینجا بنویسم و بعد خودم را سرزنش کنم که چرا همچین خبطی کردی (افسردگی پاندولی، هنوز با تراپیستم اسم خاصی برای آن پیدا نکرده‌ایم). 
پس، با آرژانتین شروع می‌کنم. جایی که در تقاضای اولین ویزا رجکتم کرد و بعد که ویزایم حاضر شد علاقه‌ای به دیدنش نداشتم. وقتی که رفتم اما نظرم عوض شد و دوستش داشتم و دوبار دیگر هم به آن سفر کردم. 

انتخاب عکس و آپلودش وقت می‌برد. پس فعلا داستان را اینطور آغاز می‌کنم:

ده یا یازده سال پیش در ماه اپریل از شیکاگو به مقصد مندوسای آرژانتین در حال سفر بودم. بخاطر ندارم که چند ساعت در فرودگاه سانتیاگوی شیلی نشسته بودم، شاید پنج ساعت، اما پرواز بین سانتیاگو تا مندوسا تنها بیست دقیقه طول کشید، که در همان زمان کوتاه و چاله‌های هوایی وحشتناک، مهماندارها با آبمیوه و کیک از ما پذیرایی کردند. داشتم برگه‌ی گمرک آرژانتین را پر می‌کردم چون آرژانتینی‌ها به شدت روی واردات لوازم الکترونیکی حساس بودند و حتی در فرودگاه به دوربین دیجیتال و گوشی نوکیای قدیمی من ایراد گرفته بودند. در حال نوشتن بودم که سرم را بلند کردم و از پنجره این صحنه را دیدم. همان لحظه بود که عاشق کوههای آند شدم. 

۱۳۹۵ شهریور ۵, جمعه

شاید بشود اسمش را گذاشت یک شروع جدید

قصد دارم که بنویسم. از سفرهای گذشته که ننوشتمشان، عکسایی که نگذاشتمشان، داستانهایی که نگفتمشان...
این مدت که دارم می‌روم تراپی، با یک قسمت از گذشته‌ام آشتی کرده‌ام، و با گوشه‌ی دیگری غرق خیالات می‌شوم. امروز توی اتوبوس شرکت واحد، در شلوغی بی سر و ته خیابان جمهوری بازهم یادم آمد که چقدر خوشحالم. چقدر خوشحالم که در ایران هستم. چقدر خوشحالم که آن جوری که می‌خواهم زندگی می‌کنم. چقدر خوشحالم که درگیر قید و بندهای مادی که این روزها تهرانی‌ها را گرفتار کرده نشده‌ام. چقدر خوشحالم که هنوز هم توی این شهر، روحم می‌خندد. 
برای همین تصمیم گرفتم سفری به گذشته داشته باشم. شاید بشود گفت قصد کرده‌ام چنگ بزنم که از آن زیر مروارید بیرون بیاورم، در حالی که از چیزهای دیگری که بیرون بیایند هم می‌ترسم. اما باید شهامتش را داشته باشم. بروم در عمق و چنگ بزنم، وگرنه این خزه‌های تیره یک روزی مرا خواهند بلعید. 
به طور امتحانی می‌خواهم مطالب وبلاگ را به طور موازی روی سرویسی در ایران هم منتشر کنم. اینکه چقدر پای این موازی نویسی بمانم را نمی‌دانم. اما برای مدتی امتحانش می‌کنم.