۱۳۹۵ شهریور ۷, یکشنبه

آرژانتین

قبل از اینکه وارد خاک آرژانتین شویم می‌خواهم دو داستان برایتان تعریف کنم. اول:
من یک خاله‌ی خیلی خیلی عزیز دارم که سی سال است در آرژانتین زندگی می‌کند.  چرا آرژانتین؟ این سئوال را خیلی‌ها از من پرسیده‌اند و در یکی از سفرها، شوهرخاله‌ام پرده از رازی برداشت. سال ۱۳۶۶، یعنی در بحبوحه‌ی جنگ، و زمانی که گرفتن ویزا از کشورهای دیگر واقعا غیر ممکن بود، شوهرخاله‌ام با دوستش در حال صحبت هستند. دوستش می‌گوید که دارند خانه و زندگی را می‌فروشند مهاجرت کنند به استرالیا. از بهشتی که در استرالیا انتظارشان را می‌کشد تعریف می‌کند و شوهرخاله‌ی ما را وسوسه می‌کند. بالاخره این دو دوست تصمیم می‌گیرند که با هم برای مهاجرت به استرالیا اقدام کنند، آنهم با گرفتن پناهندگی از طریق دفتر سازمان ملل در پاکستان. احتمالا خیلی از شما نمی‌دانید که در دوران جنگ، کسانی که به قصد پناهندگی از ایران خارج می‌شدند تنها دو راه خروج داشتند، ترکیه و پاکستان. ترکیه معمولا برای کسانی بود که دستشان به دهانشان می‌رسید، و پاکستان برای آنها که راه ارزانتر را انتخاب می‌کردند. خلاصه‌ی داستان ما اینکه شوهرخاله‌ی ما و دوستشان با همدیگر دست می‌دهند که در این مسیر تا آخرش با هم باشند. 
وقتی این از دهان شوهرخاله‌ام بیرون آمد دختر خاله‌ام با عصبانیت از جا پرید! «همین؟!! با هم دست دادید و ما را به اینهمه بدبختی کشاندید؟» داستان سفر آنها بسیار طولانی و پر از دردسر و مشکلات است. در بیابانهای بلوچستان و روی وانت قاچاقچیها و در حالی که نیروهای مرزی دنبالشان می‌کردند نزدیک بود دخترخاله‌ام که آنموقع سه سال داشت پرت بشود پایین، سر شوهرخاله‌ام هم به میله‌ی محافظ کابین خورد و شکست و خودتان تصور کنید با چه اوضاعی به پاکستان رسیدند. اینکه چند روز در خانه‌ای روستایی پنهان بودند و دردسرهایی که بعد از آن کشیدند هم حکایتها دارد، اما نهایت امر اینکه خانواده‌ی خاله‌ام بعد از ماهها دیگر تحمل خود را از دست داد و به دفتر سازمان ملل اعلام کرد که عطای استرالیا را به لقایش بخشیدیم و سازمان ملل هم آنها را به جای این سر دنیا فرستاد آن سر دنیا یعنی آرژانتین. آنموقع‌ها ما بچه‌ها، آرژانتین را تنها بخاطر دیه‌گو مارادونایش می‌شناختیم و به پسرخاله‌هایمان که قرار است فوتبالیستهای معروفی بشوند حسادت می‌کردیم. مامان و مادربزرگ هم با هم می‌نشستند و از فراق خاله اشک می‌ریختند و همیشه تاکید می‌کردند که لاله راضی به رفتن نبود. از دوست شوهرخاله هم زیاد خبری ندارم، احتمالا خوب است و در استرالیا زندگی خوبی دارد. اما حکایتهایی که شوهرخاله از وضعیت کار و تورم عجیب و غریب آرژانتین در این سالها تعریف می‌کند بی‌پایانند. تعریف می‌کند که تنها با دانستن دو کلمه‌ی کارپنترو (نجّار) و تراباخو (کار) به کارگاههای سراسر شهر سر می‌زده تا کار پیدا کند و از گرفتن اولین حقوقش آنقدر خوشحال بوده که فکر می‌کرده روزهای بد دیگر گذشته‌اند و قرار است از این به بعد شاهانه زندگی کنند. با مراجعه به اولین سوپرمارکت متوجه شده که قیمتها از روز پیش دوبرابر شده‌اند و پولش برای خریدن غذا هم کافی نیست. 
از این تورم عجیب و غریب من هم حکایتها دارم. مثلا کرایه‌ی اتوبوسی که در مسیر رفت شصت دلار بود، دو هفته بعد و در مسیر برگشت از مرز صد دلار هم گذشته بود و واقعا نمی‌دانستم که پول محدودم مرا تا کجای این کشور خواهد رساند. 

اما داستان دوم: زمانی که برای گرفتن ویزای آرژانتین به کنسولگری این کشور در شهر شیکاگو رفته بودم، خود کنسول با من ملاقات کرده بود و کلی سئوال پیچم کرده بود که برای چه می‌خواهی به آرژانتین بروی؟ من هم با صداقت گفته بودم بیست سال است خاله‌ام را ندیده‌ام و تازه شنیده‌ام کشور شما زیباست. به آدرس خاله‌ام نگاه کرده بود و چون اسم خیابان آنها در شهر کوچکشان در وسط کشور، با اسم خیابان مهمی در بوئنوس آیرس که ساختمانهای دولتی و خانه‌ی اکثر سیاستمداران در آن قرار داشت همنام بود، شک برش داشت و بنای ناسازگاری گذاشت. فرم تقاضای ویزا مثل جزوه‌های مشق عید طولانی و پر از سئوال بود، و از کنسولگری با تمام کسانی که به عنوان رییس، همکار، آشنا، معرف و ... معرفی کرده بودم تماس گرفته بودند که بدانند من چرا می‌خواهم به آرژانتین بروم. 
بخش دیگر داستان اما مربوط می‌شود به کنسولگری بولیوی. در زمانی که من تصمیم به رفتن به آرژانتین داشتم، دخترخاله‌ام برای تحصیل به بولیوی رفته بود (ما پیوند خونی خیلی قوی‌ای داریم و ظاهرا ژن دیوانگی در ما جهش یافته!) منهم که این فرصت را برای سفر غنیمت می‌دانستم تصمیم گرفتم که در طول سفر آرژانتین، به بولیوی هم بروم. پس از طریق گوگلِ بسیار محدودتر آن روزها، آدرس کنسولگری را پیدا کردم، مسیر اتوبوس و قطار به آن محل را درآوردم و با مدارک راهی شدم. برای اولین بار قطار خط سبز شیکاگو را سوار شده بودم، که ابتدا همه‌ی مسافرانش سیاهپوست‌های درب و داغان جنوب شیکاگو بودند، بعد این مسافرها در دو ایستگاه همه پیاده شدند و جایشان را به مسافرهای سفیدپوست شیکپوش با لباس رسمی دادند که داشتند از سر کار برمی‌گشتند. یک جایی در دانتاون همه‌ی سفید پوستها هم پیاده شدند و به جای آنها مسافرهای لاتین تبار سوار شدند که به خانه‌هایشان در غرب شیکاگو می‌رفتند. این بخش‌بندی عجیب خیلی برایم جالب بود و می‌شد یک نقشه از پراکنش جمعیت بر اساس نژاد ترسیم کرد. به هر حال، در ایستگاه آخر اتوبوسی پیدا کردم و سوار شدم و اتوبوس راهی جاده‌ای خلوت در خارج از شهر شد. 
در ماه ژانویه بودیم، و من از تماشای جاده‌ای به این خلوتی که بی‌شباهت به جاده مخصوص کرج در سالهای دهه‌ی شصت نبود بیش از پیش متعجب‌تر می‌شدم که چرا کنسولگری یک کشور باید اینقدر پرت باشد. به راننده گفتم که در فلان ایستگاه پیاده می‌شوم و او مرا در یک چهار راه بسیار بزرگ پیاده کرد. چهار راه انگار وسط بیابان بود. تنها در دو نبش آن دو ساختمان بزرگ به چشم می‌خوردند، یکی شبیه به کارگاه بود و دیگری شبیه به یک ساختمان عمومی، مثل یک دانشگاه. حدس زدم که به سمت ساختمان دولتی بروم شانس بیشتری خواهم داشت اما هنوز هم در حیرت بودم و اطمینان داشتم که گوگل نقشه‌ی اشتباه به من داده. در لابی ساختمان خانم پلیسی در نگهبانی نشسته بود و وقتی از او پرسیدم اینجا پلاک فلان از جاده‌ی فلان است گفت بله. درست است. گفتم ولی من فکر می‌کنم اشتباه آمده‌ام. پرسید کجا را می‌خواهی؟ گفتم کنسولگری بولیوی. گفت درست است. برو به طبقه‌ی چهارم، اطاق چهارصد و فلان. آسانسور آنطرف قرار دارد. هنوز گیج بودم. پرسیدم این ساختمان چیست؟ گفت بیمارستان! 
به طبقه‌ی چهارم رفتم. روی درب اتاق تنها شماره وجود داشت، هیچ تابلویی که نشان بدهد اینجا کنسولگری است وجود نداشت، نه حتی یک پرچم کوچک. درب را باز کردم و از دیدن بزرگترها و بچه‌هایی که در اتاق موج می‌زدند برگشتم و در را بستم. برای اینکه باور کنم صحنه را درست دیده‌ام دوباره در را باز کردم و سرم را داخل بردم. بزرگترها روی صندلی‌های انتظار نشسته بودند، با هم حرف می‌زدند یا تلوزیون تماشا می‌کردند و بچه‌ها داشتند بازی می‌کردند، دنبال هم می‌دویدند و یا در گوشه‌ی اتاق با اسباب‌بازی‌های قرار داده شده روی کفپوشِ نرم، سرگرم بودند. جلو رفتم و به پرستاری که در قسمت پذیرش نشسته بود گفتم ببخشید. من فکر می‌کنم اشتباه آمده‌ام، اما به من گفتند کنسولگری بولیوی اینجاست. پرستار سر تکان داد و گفت بله بله. همینجاست. گفتم پس... چرا اینهمه آدم اینجا هست؟ پرستار گفت آقای کنسول پزشک اطفال هستند. تازه دوزاریم افتاده بود. یکی از فقیرترین کشورهای دنیا برای اینکه بتواند مخارج را پایین بیاورد از دفتر یک دکتر برای کارهای کنسولی استفاده می‌کرد و چند دقیقه‌ی بعد من هم روی صندلی نشسته بودم و داشتم فرم‌های تقاضای ویزا پر می‌کردم، در حالی که خانم کنار دستی‌ام در حال پر کردن فرم بود که آیا بچه‌اش همه‌ی واکسن‌ها را کامل کرده یا خیر. 
داستان طولانی ویزا گرفتنم را خلاصه می‌کنم به اینکه کنسولگری آرژانتین تقاضای ویزای مرا رجکت کرد و تا شب پروازم هم پاسخگو نبود. من که چمدانم را آماده کرده جلوی ورودی خانه گذاشته بودم، با نفرت به کارکنان کنسولگری خیره شده بودم که حضور مرا کاملا نادیده گرفته بودند و پیش خودم نقشه می‌کشیدم که یک پاره سنگ توی شیشه‌ی اتاقشان پرت کنم تا کمی آرام شوم. پس از پایان وقت اداری و وقتی خیلی محترمانه بیرونم کردند، توی ساندویچی پایین ساختمان نشستم و به دفتر هواپیمایی امریکن تلفن زدم تابلیطم را کنسل کنم. وقتی رسیده بودم خانه، آنقدر حس تنهایی و سرخوردگی می‌کردم که انگار مثل ماهی در آب راکد با بوی گند افتاده باشم. بخاطر این سفر یک ترم از دانشگاه مرخصی گرفته بودم، در دو مکان کار می‌کردم تا پول جمع کنم و برای خانواده‌ی خاله‌ام هدیه بخرم. چقدر خیالات سفر در ذهنم پرورانده بودم و همه‌اش یکمرتبه نقش برآب شده بود. 
روز بعد به هر دو محل کارم تلفن زدم تا برنامه‌ی کاری بگیرم و آنها گفتند متاسفیم. برای تو مرخصی رد کرده‌ایم و نمی‌توانیم از وقت سایر کارکنان بزنیم و به تو ساعت بدهیم. در چنین شرایطی من چه کار می‌کردم؟ خیلی ساده است. بلیط گرفتم و رفتم کالیفرنیا! دو هفته را به خودم استراحت دادم و در خانه‌ی پدر و مادرم ماندم. در همان دوران، شوهرخاله‌ام تماس می‌گرفت و خواهش می‌کرد یکبار دیگر با کنسولگری تماس بگیرم و ببینم آیا ویزایم حاضر شده یا نه. می‌گفت خاله‌ام دچار افسردگی شده، چون امیدش به این بود که بعد از بیست سال یکی از اعضای خانواده‌اش را ببیند. بعد به من گفت که به شهردار شهرشان که آشنایشان هم هست سفارش کرده که برای من دعوتنامه بفرستند! چند روز بعد از وزارت امور خارجه‌ی آرژانتین با خاله‌ام تماس گرفتند و گفتند که منتظر مهمانتان باشید. تمام این اتفاقات در آرژانتین در حالی افتاد که کنسولگری همچنان سکوت کرده بود و دلش نمی‌خواست جلوی این ایرانی لجباز کم بیاورد. بالاخره به آنها تلفن زدم و آنها خیلی بی‌تفاوت گفتند که بله، ویزا حاضر است، و فقط سه ماه مهلت دارید که به آرژانتین پرواز کنید و بیشتر از سه هفته هم نمی‌توانید بمانید. بلیط کنسل شده را با پرداخت جریمه و ما به التفاوت برای ماه اپریل تعویض کردم و چون دیگر انگیزه‌ای برای این سفر نمی‌دیدم، حتی چمدان قبلی را هم باز نکردم. با همان چمدان که برای ماه فوریه (چله‌ی تابستان) بسته بودم، ماه اپریل (وسط پاییز) به آرژانتین پرواز کردم و البته با آنهمه لباس تابستانه که در هوای سرد پاییزی به درد نمی‌خورد، سه هفته را در کنار خانواده‌ی خاله‌ام به خوشی گذراندم. 
آخر قصه را هم برایتان بگویم، که بعد از برگشت از این سفر، روی پیامهای پیغامگیر تلفن به پیغامی از کنسولگری بولیوی برخوردم که می‌گفت برای تکمیل تقاضای ویزایم باید به دفتر کنسولگری مراجعه کنم! 

این مطلب همچنین روی میهن بلاگ و بلاگ اسکای منتشر شده.   

۲ نظر:

  1. سلام
    وبلاگ‌های جدیدتان مبارک! خواندن این خاطره خیلی چسبید؛ مثل ده‌ها نوشته دیگری که در این وبلاگ، مثل دروازه‌های ملل به روی‌مان گشوده می‌شوند.

    پاسخحذف
    پاسخ‌ها
    1. ممنونم :)
      از اینکه هنوز نوشته‌هام رو دنبال می‌کنید خوشحال می‌شم.

      حذف