۱۳۹۴ دی ۱۶, چهارشنبه

تا آخر دنیا برای این داستانها وقت دارم.

دیروز رفتم پستخانه چهارراه لشکر. دو بسته مجله بعد از اینکه دو بار توسط پستچی به درب خانه آورده شده بود و من حضور نداشتم به این مرکز برده شده بود و آقای مدیر ساختمان برگه‌اش را انداخته بود توی خانه‌ی من. این همان آقای مدیر ساختمانی‌ست که برای من خواستگار پیدا کرده بود و عکس العمل من: بله؟!!! یک شب هم تلفن زده بود از خاطرات جوانی خودش تعریف کرده بود و در بین داستان‌هایش گفته بود امام را من آوردم! من با حیرت پرسیدم مگر شما خلبانید؟!! گفته بود نه، آن ماشین که امام را از فرودگاه آورد مال من بود. منهم با خیال راحت یک گوش در گوش دیگر دروازه داستانهای تجارت فرش در آلمان و پزشک مخصوص در انگلستان و عیادت توسط آیت‌الله طالقانی را می‌شنیدم. در آخر گفته بودم فکر می‌کنم از وقت خواب شما گذشته. به خانم سلام برسانید. راستش هنوز خانمش را ندیده‌ام. به هر حال، آقای مدیر یکبار دیگر هم مرا غافلگیر کرد که: یک نفر با لباس کارگری آمده بود سراغ شما را می‌گرفت! من برق از سرم پرید! حالا چرا لباس کارگری؟ کاشف به عمل آمد آقایان پستچی محترم را افرادی با لباس کارگری تشخیص داده، اما نکرده این دو بسته مجله را تحویل بگیرد بگذارد کنار راه پله. 
به هر حال، اینها بهانه شد که بروم اداره‌ی عریض و طویل پست در چهارراه لشکر، و بعد از یک دور چرخ زدن در سالن اصلی مرا راهی درب خیابان کمالی کردند، دربی که ظاهرا مدتهاست بسته است. بعد از کمی چرخیدن بی‌نتیجه در خیابان کمالی برگشتم و از درب گمرک وارد شدم. بسته از خارج آمده؟ خیر، چند جلد نشریه است مال همین ایران خودمان. پس باید بروی فلان جا. انتهای راهرو از کنار سرویس بهداشتی که گذشتی درب اول سمت راست. من جلو می‌رفتم اما چون راهرویی وجود نداشت، سرویس بهداشتی‌ای دیده نمی‌شد یا ورود ممنوع بود برمی‌گشتم از شخص دیگری سئوال می‌کردم. مامور انتظامات مرا برگرداند و در سالنی بسیار وسیع و کاملا خالی به درب بازی در انتها اشاره کرد و گفت اگر آنجا نبود بیا آدرس بدهم کجا بروی. آقای مسئول آن قسمت گفت پشت برگه‌ات را نشان بده ببینم! نه اینجا نیست. باید بروی توی حیاط. آقای مامور انتظامات راهنمایی کرد و من با خنده به سمت حیاط راه افتادم. در حالی‌که از راهروهای غریب و  صدای تاسیسات و انبوه بسته های پاکت پستی می‌گذشتم می‌خندیدم. در امریکا یا آلمان محال بود به همین خنده‌داری به پس زمینه‌ی یک اداره‌ی عریض و طویل راهنمایی بشوم تا بسته‌های مجله‌ام را پیدا کنم. آنجا همه چیز حساب و کتاب دارد. می‌روی جلوی باجه مشخص، برگه و کارت شناسایی را نشان می‌دهی، بسته را تحویل می‌گیری و نهایتا تشکر می‌کنی. زندگی به همین بی‌اتفاقی‌ست. اما اینجا هر چیز ساده‌ای داستان دارد، و حتی وقتی چیزی سر جایش هست آنقدر متعجب می‌شوم که باید درباره‌اش با آن مقام مسئول و هر دوست و آشنای دیگری که در آن روز می‌بینم حرف بزنم و همین‌هاست که بودن در ایران را اینقدر متنوع می‌کند. در حیاط بالاخره دفتر به هم ریخته‌ای را پیدا کردم که چند آقای خوش‌تیپ و قیافه (همان لباس کارگری‌ها) در حال رتق و فتق امور بسته‌های پستی بودند. آقایی مجله‌ها را پیدا کرد و برایم آورد، جوانی هم مشغول ثبت شد و گفت سه بار اومدیم در خونه‌تون نبودین. گفتم دوبار. خندید و گفت نه چندبار اومدیم ننوشتیم! بعد برایم یک برگه مهر زد و نوشت خروج بلامانع است. نمی‌دانم چه کسی و کجا قرار بود جلوی خروجم را بگیرد. با آقای انتظامات که دیگر رفیق شده بودم بعد از آدرس پرسی‌های مکرر! 
یکبار دوتا از همکارها از من پرسیده بودند که چه چیز ایران مرا اینقدر مجذوب خودش می‌کند و من جواب داده بودم زندگی در ایران هر روزش داستان دارد. خاطرات سفرها را کنار بگذارم، از کل زندگی خارج از کشورم شاید به اندازه‌ی انگشتهای دست خاطره داشته باشم. اما در تهران پایت را که از خانه بیرون می‌گذاری داستانها شروع می‌شوند. همکارانم گفته بودند تو تازه واردی، هنوز کاسه‌ی صبرت لبریز نشده. انگار تازه توی کاسه‌ات دو تا سنگریزه انداخته باشند. حالا حالاها جا داری. منهم با خودم فکر کرده بودم که چقدر خوب است که دیگر برای چیزی عجله ندارم. 

۲ نظر:

  1. جالبه، پدر مادر من هر وقت میان پیش ماها حوصله شان سر میره، چون همه کارا یه روزه و تلفنی و اینترنتی انجام میشه، بعد که حسابی خوصله شان سر میره، میگن برگردیم ایران یکم تنوع خوبه، هر روز یه داستان
    از قبض گاز که 4 ماه پدر من از این اتقاق به اون اتاق میره تا خرید های روزمره ی معمولی، خلاصه هیچ وقت روتین نمیشه، هر روز یه داستان جدید :D

    پاسخحذف
    پاسخ‌ها
    1. خرید، من شاید شیش ماه یکبار برم تو یه فروشگاه بزرگ، ولی همه‌ی مایحتاجم رو از مغازه‌های کوچک و قدیمی تهیه می‌کنم و البته بازار! بازار نعمتیه برای داستانها.

      حذف