۱۳۹۵ دی ۴, شنبه

روزمره نگاری

۱- این چند روز غمباد گرفته بودم! داستانش از روز شب یلدا شروع شد، یعنی سی‌ام آذر. می‌دانید، شب یلدا برایم شب خیلی مهمی‌ست، چون در گذشته خیلی برایمان مهم بوده. از تمام خاطرات کمرنگ و پاک شده‌ی گذشته‌ام، شب یلدا همیشه پررنگ و تا حدی واضح‌تر بوده، حالا اگر جزییات خیلی خوب یادم نمانده باشد ولی حس خوب آن شبهای یلدا در دهه‌ی شصت برایم مانده، چون شبهایی بود که دور هم جمع بودیم، دایی‌هایم، خاله‌ام، مادربزرگم، یا با دوستان خانوادگی‌ای بودیم که هنوز وقتی بخاطر می‌آورمشان، جوان و شاداب و خوش لباس هستند. بیشتر از همه‌ی اینها، شب یلدا برایم با دایی بزرگم گره خورده، و برایم مثل یک مراسم مهم شده، اینکه بتوانم شب یلدا را با شلوغی و شادی بگذرانم، با مهمانی و تنقلات و فال. این شبی‌ست که بیش از هر زمان دیگر یاد دایی عزیزم را گرامی می‌دارم، اما امسال هر کاری که کردم هیچ برنامه‌ای جور نشد و هر کدام از فامیلهای باقی مانده در وطن جایی مهمان بودند و دوستان قدیم هم به همین منوال و تقریبا همه‌شان از این موضوع شکایت داشتند که دارند خانه‌ی کسانی می‌روند که دوست ندارند و نهایتا نتیجه این شد که من شب یلدای عزیز را در خانه تنها باشم و بعد از مدتها غمباد بگیرم! نشستم و فیلم قهرمان (یک فیلم بسیار زیبای چینی ساخته شده در سال ۲۰۰۲) را تماشا کردم و بعد کلی توی اینترنت وقت گذراندم و از ویدئوی آموزش فن بیان تا موسیقی اسپانیا تماشا کردم و حوصله‌ی کتاب خواندن نداشتم و کلا اخلاق مخلاق تعطیل بود... این غمباد آنقدر برایم بزرگ شده بود که این چند روز بعد از آن شب خودم را خفه کرده‌ام با معاشرت و دائم خانه‌ی این و آن رفته‌ام و دست به دامن خیلی‌ها هم شدم که بیایند خانه‌ام و سعی کردم سایه‌ی تنهایی را از روی سرم کنار بزنم.
الان خوبم. غمباد رفته پی کارش. اما تغییر برایم عجیب است. من که به تنهایی در زندگی امریکا و آلمان و هلند عادت کرده بودم، حالا چقدر در مقابل تنهایی شکننده‌ام. کمی که عمیق می‌شوم می‌بینم که بخاطر همین برگشته‌ام ایران. دلم دیگر تنهایی نمی‌خواهد و بهترین جای دنیا جایی‌ست که آدم همزبانهای خودش را دارد و تنها نیست. آنوقت در شبی که آدم نباید تنها بماند و باید با دیگران باشد و بگوید و بشنفد و خودش را کاملا در جمع ببیند، تنها مانده بودم و غصه‌ی این تنهایی آنقدر بزرگ بود که چسبیده بود به گلویم و کنار هم نمی‌رفت.
از آن شب با خودم عهد کردم دیگر تنها نباشم. 

۲- امروز بر حسب اتفاق تابلویی در خیابان دیدم و کشف کردم که محله‌ی ما اسم دارد! قبلا از محله گفته‌ام، که قدیمی نشین است و کمتر ساخت و ساز و مهاجرت داشته. یک اصالت خوبی دارد که مرا در هر قدم زدن و خرید خوشحال می‌کند و لبخند رضایت می‌زنم. حالا امروز فهمیده‌ام که دیگر لازم نیست بگویم جمهوری، یا کارگر. محله‌ی ما یک اسم خوش آهنگ دارد: محله‌ی حشمت‌الدوله. راستش این باعث شد که یکمرتبه علاقه‌ام به محله ده برابر بشود!

۳- گوگل پلاس دارد خاطرات گذشته را برایم زنده می‌کند. عکسهایم را نشان می‌دهد و می‌گوید شش سال پیش این موقع در سالنتوی کلمبیا بودی، چهار سال پیش در درسدن آلمان بودی. عکسها را تماشا می‌کنم. لبخند می‌زنم و به خواب می‌‌روم. 

۱۳۹۵ آذر ۳۰, سه‌شنبه

داستان تب طلا در غرب وحشی وحشی

برگردیم به سفر اخیر آمریکا و کمی هم از آنجا بگویم. این بار بیشتر به همان حوالی ساکرامنتو توجه کردم، در واقع برای اولین بار علاقمند شدم که داستان آن منطقه را در بیاورم، داستان تب طلا را.
اول از تاریخ شروع کنیم، سال ۱۸۴۶ زمانی که آمریکا کالیفرنیا را از چنگ مکزیک درآورد. این خودش داستان حیرت آوری‌ست که باید مفصل درباره‌اش حرف زد و جایش اینجا نیست. اما تنها دو سال بعد، پیدا شدن طلا در ساکرامنتو و رودخانه‌ی آمریکایی‌اش (امریکن ریور) چهره‌ی کالیفرنیا را دچار تغییر کرد. داستان از اینجا شروع می‌شود که یک آقای سوئیسی پولدار به اسم جان سادِر در شهر ساکرامنتو زمین و باغ و املاک فراوان به هم زده بود و علاوه بر آن زمین‌های بسیاری را در نزدیکی شهر خریداری کرده بود و قصدش هم این بود که این منطقه را به قطب کشاورزی و چوب بری تبدیل کند. همین الان پارکی به اسم سادر فورت در وسط شهر ساکرامنتو هست که مدل خانه‌ی آقای سادر را در آن بازسازی کرده‌اند و مقداری خیش و گاو آهن هم دور و اطرافش انداخته‌اند و به عنوان یکی از مکانهای تاریخی شهر بازدیدکننده دارد. اما، پیدا کردن طلا داستانش چیز دیگری‌ست. جناب سادر داستان ما در یکی از زمین‌هایش در کولوما (که از مسیر اتوبان ۵۰ کمی بیشتر از یکساعت از مرکز شهر ساکرامنتو فاصله دارد) کارگاه چوب بری (با استفاده از نیروی توربین آبی) راه انداخته بود که الان به سادر میل یا همان آسیاب سادر معروف است. سرکارگر آقای سادر، شخصی به اسم جیمز مارشال در حال راه اندازی این توربین و کارگاه بود که برق چیزی روی زمین توجهش را جلب می‌کند. خم می‌شود می‌بیند یک تکه طلاست. آنرا در جیب می‌گذارد و اعتنایی نمی‌کند. اما کمی بعد تکه‌ی دیگری از طلا پیدا می‌کند. زبان به دهان می‌گیرد، کار را تعطیل می‌کند و سراسیمه می‌رود سراغ عمو سادر که بگوید بابا چه نشسته‌ای توی زمینت طلا هست. شاید فکر کنید که این دوتا آدم از پیدا شدن طلا خوشحال شدند، اما سخت در اشتباهید! این دوتا از پیدا شدن طلا خیلی ناراحت شدند و کاخ آرزوهایشان یعنی زمین‌های وسیع کشاورزی و کارگاههای چوب‌بری را نابود شده می‌دیدند، پس با هم توافق کردند که درباره‌ی این اتفاق به کسی چیزی نگویند و صدایش را در نیاورند. چند ماهی به این منوال گذشت تا اینکه یک تاجر ناقلای دیگر به اسم سام برانن از ماجرای طلا باخبر می‌شود. لابد فکر می‌کنید آقای برانن راه افتاد و در خیابانها جار زد؟ البته او این کار را انجام داد، اما بعد از اینکه انبارهای فروشگاهش را از بیل و تشت و سطل و چکمه پر کرده بود. در واقع این شامه‌ی اقتصادی بسیار قوی سام برانن بود که یک شبه او را تبدیل به میلیونر کرد! سام برانن بعد از خریداری اقلام فوق‌الذکر و همچنین مقادیر زیادی آرد و شکر و سایر مایحتاج و احتکار آنها، مقداری خاک طلا توی یک شیشه ریخت و به سن‌فرنسیسکو رفت و مثل دیوانه‌ها توی خیابانهای شهر کوچک سر و صدا کرد که آی ملت! طلا پیدا شده! طلای خالص! سن‌فرنسیسکو در آن روزگار یک بندر حقیر و فقیر بود و رونق چندانی نداشت. جمعیتش هشتصد نفر بود، اما همین جمعیت به امید رسیدن به روز خوب خوشبختی شهر را خالی کردند و با درشکه و اسب و هر چه دم دستشان بود خودشان را به کولوما و محل آسیاب سادر رساندند. سام برانن البته با فروختن آبکش‌ها و بیل‌های چند سنتی به پانزده دلار پول و پله‌ای به جیب زد، اما کار را به همین جا ختم نکرد. در حالی که مردم آن حوالی به زمین‌ها و رودخانه یورش برده بودند و با بیل و آبکش گرانقیمتشان در جستجوی طلا بودند، سام برانن در حال پست کردن روزنامه‌هایی به اطراف و اکناف بود تا خبر پیدا شدن طلا را به شرق و غرب برساند. اما این بسته‌های روزنامه را نه با قطار (که سه روزه عرض کشور را طی می‌کرد) بلکه با پست قاطر ارسال کرد تا فرصت داشته باشد لوازم و خوراک بیشتری احتکار کند! سه ماه بعد بود که هزاران نفر از دورترین نقاط امریکا، و حتی مکزیک و شیلی خوشان را به رودخانه‌ی امریکایی رسانده بودند و مثل مورچه‌ها زمین را می‌کاویدند و به دنبال طلا می‌گشتند. این اتفاقات در سال ۱۸۴۹ می‌افتاد، پس جاده‌ای که شهرهای تب طلا را به هم وصل می‌کرد به جاده‌ی ۴۹ معروف است و البته تیم فوتبال آمریکایی شهر سانفرانسیسکو هم به چهل و نهی‌ها معروف است. این را که فهمیدم اولین چیزی که به آن فکر کردم این بود که چقدر تاریخشان آبکی‌ست! واقعا به چه چیزها که پز نمی‌دهند!
بگذریم...
شانس پیدا شدن طلا کمتر و کمتر شده بود و اختلافات بیشتر و بیشتر می‌شدند. دامنه‌ی اختلافات به مسائل نژادپرستانه کشیده شد و لاتین‌ها برای بسیاری از دزدی‌ها و قتلها متهم شدند. هرج و مرج بیش از حد بود و این منطقه به هیچ وجه از حکومت مرکزی یعنی واشنگتن حرف شنوی نداشت. یک شخصیت مکزیکی خیالی تحت تعقیب درست کرده بودند به اسم خواکین موریتّا و هر کسی را که از قیافه‌اش خوششان نمی‌آمد می‌گفتند موریتّاست و طرف را می‌انداختند توی هلفدانی و یا آویزانش می‌کردند. شهر پِلَسِرویل در آن زمانها به هنگ تاون یا شهر اعدام (همان دارآباد) معروف بود و می‌گفتند یک درخت بزرگ در وسط آن وجود داشت که هر کسی به هر دلیلی متهم می‌شد از همان درخت آویزانش می‌کردند. همین الان یکی از رستورانها ادعا می‌کند که تنه‌ی آن درخت در زیرزمینش است و مشتریان بسیاری را جذب می‌کند، اما نگهبان معدن طلا به ما گفت این حرفها را باور نکنید. 
آیا این جمعیت بزرگ موفق شده بود طلا پیدا کند؟ می‌گویند آن چند نفر که در ماههای اول به این سرزمین رسیدند توانستند مقداری طلا جمع کنند، اما با اضافه شدن جمعیت شانس پیدا کردن طلا هم کمتر شد، اختلافها بالا گرفت، سفید پوستها حریص‌تر شدند و دامنه‌ی جستجویشان را به سمت شرق و کوههای راکی گسترش دادند، و قبایل متعددی از سرخپوستهای مالک منطقه را از بین بردند. این بخش از تاریخ تب طلا بسیار دردناک است و اغلب راجع به آن حرفی نمی‌زنند. نوام چامسکی اخیرا گفته وقتی ترامپ از عظمت دوباره‌ی آمریکا حرف می‌زند، منظورش کدام آمریکای بزرگ است؟ آمریکایی که بر اساس دو جنایت تکان‌دهنده شکل گرفته، قتل عام سرخپوستها و برده‌داری سیاهان؟ 
برگردیم به پایان داستان خودمان. یکی دو کمپانی بزرگ منطقه را به کل قبضه می‌کنند و ماشینهای بزرگی را به منطقه می‌آورند که با فشار آب کوه را می‌شست و خرد می‌کرد و پایین می‌ریخت و به این ترتیب دیگر کسی قادر نبود با تشت و بیل و چکمه طلا پیدا کند. این داستان از بین بردن کوه هم ادامه داشت تا سال ۱۸۸۴ که بالاخره دولت به فریاد کشاورزانی که زمینهایشان در لایه‌های گل و لای از دست می‌دادند رسید و استخراج از طریق نیروی آب را در منطقه قدغن کرد. 
در گردش در اطراف سکرمنتو به شهرهای پلسرویل و گِرَس وَلی سر زده‌ام. قبلا هم به کولوما و نوادا سیتی رفته بودم که همه روی جاده‌ی ۴۹ قرار دارند. این جاده پر است از شهرهای قدیمی یا به شکل قدیم بازسازی شده. مناظر طبیعی‌شان زیباست، اما تاریخ منطقه بعد از شهر دوم هیجانش را از دست می‌دهد. داستانهایش کمرنگ می‌شوند، و مرا به فکر می‌برند که بنیان آمریکا روی همین اساس بوده، روی احتکار و تحریک سام برانن و روی اتهام زدن آدمهای حریص به هر کسی که سد راهشان می‌دیدند.

دو ساختمان شاخص در پلسرویل

پلاکها درباره‌ي تاریخ ساختمانها می‌گویند. پلسرویل.

تاریخچه‌ی پلسرویل

پلسرویل

مکانی که ادعا می‌کند تنه‌ی درخت اعدام در زیرزمینش است. پلسرویل

معدن حشره‌ی طلایی. پلسرویل

معدن حشره‌ی طلایی. پلسرویل

پارک تاریخی امپایر. گرس ولی

پارک تاریخی امپایر. گرس ولی

دفتر کار و گاو صندوق روسای معدن. گرس ولی

این دو آقا کارگاه آهنگری را می‌گردانند و هنوز هم میخ طویله و وسایل دیگر می‌سازند. البته بسیار هم خوش صحبت هستند. گرس ولی.

کارگاه آهنگری. گرس ولی

معدن امپایر. گرس ولی

معدن امپایر. گرس ولی

معدن امپایر. گرس ولی

۱۳۹۵ آذر ۲۰, شنبه

از میان مردمان سخت‌کوش

از آنجاییکه دلیلی ندارد بعد از اتمام سفر مستقیم برگردیم خانه، راهم را کج کردم و به روستایی در مازندران رفتم، تا هم دوستم را ببینم و هم گردشی در بین مزرعه‌های نیشکر و باغهای پرتقال و خیابانها پر از درخت نارنج داشته باشیم. 
برداشت محصول نیشکر


استراحتگاه کشاورزان


مزرعه‌ای دیگر

جوانه‌های کاهو

باغشان آبادتر مردم سختکوش این روستا

مقصد رسیدن به این دریاچه‌ی پرورش ماهی بود که رسیدیم دیدیم خالی‌اش کرده‌اند.

جوانه‌های توت فرنگی
این سفر هم به آخر رسید. تا چند روز دیگر که سفر بعدی پیش آید...

۱۳۹۵ آذر ۱۹, جمعه

استان گلستان. گرگان.

برای بستن پرونده‌ی استان گلستان تنها به چند عکس از شهر دوست داشتنی گرگان دعوتتان می‌کنم.

درخت نارنجی که در اینستاگرام دلبری کرد
بازار نعلبندان همیشه پر از انرژی و زندگی

حیف این شهر که اینقدر خانه‌ی متروکه دارد، و چه خانه‌های زیبایی


بعضی از خانه‌ها حالشان خوب نیست

مردم هم به مسئولیت خودشون پارک می‌کنند 

اگر خانه‌های جدیدی که می‌سازیم زیبا بودند اینقدر دلم نمی‌سوخت. گذشته‌ی زیبایمان را نابود می‌کنیم
 تا جایشان را به خانه‌های بی‌هویت بی شکل بدهیم. 

۱۳۹۵ آذر ۱۸, پنجشنبه

ادامه‌ی سفرنامه‌ی استان گلستان. گنبد کاووس.

تجربه نشان داده که با اضافه شدن هر فرد به تعداد سفر کننده‌ها، زمان معینی از برنامه‌ریزی عقب می‌افتیم و وقتی که این افراد اعضای خانواده باشند این تاخیرها دوچندان خواهند بود! بنابراین حرکت کردن در ساعت ده و نیم به جای ساعت هشت صبح یک مسئله‌ی کاملا عادی‌ست و شما که تجربه‌ی سفر با افراد مختلف دارید نباید از این مسئله خم به ابرو بیاورید. پدر خانواده خودش به اندازه‌ی کافی حرص می‌خورد!  پسر خانواده که دیشب خیلی مشتاق آمدن با ما بود صبح بازیش گرفت و دل‌درد را بهانه کرد. این بیماری‌های نسل جدید هم جالب هستند. من تابحال نمی‌دانستم ارتباط مستقیمی بین درمان دل‌درد و وای فای وجود دارد! 

قرار بود صبحانه را در پارک جنگلی قرق بخوریم، ولی به جایش در آشپزخانه خوردیم و با مقدار زیادی میوه و تنقلات (من هم شک کردم که به جای گنبد داریم می‌رویم قندهار) بالاخره حرکت کردیم. باد گرم عجیبی از صبح شروع به وزیدن کرده بود و بخصوص در جاده که می‌رفتیم برگهای پاییزی را به رقص درمی‌آورد که پیاده شدیم کمی عکس بیاندازیم اما نتیجه‌اش به دل هیچکداممان نچسبید. در عوض پارک جنگلی قرق فضای بسیار دلنشین و زیبایی بود و می‌شد صبح تا شب را در  یک پیک نیک در این فضای پاییزی گذراند. البته دلمان برای یک میمون تنها در قفسی کوچک در ابتدای پارک سوخت. بعد از کمی پیاده‌روی، مدت زمان بیشتری را در پارک رانندگی کردیم و بالاخره به جاده برگشتیم تا به گنبد کاووس برسیم. 



گنبد کاووس که شهر نسبتا تازه‌سازی‌ست، در اطراف برج گنبد قابوس (مرتفع‌ترین برج تمام آجر جهان با قدمت هزار سال) ساخته شده اما به نسبت گرگان شهر بی‌روح و بی‌اتفاقی به نظر می‌رسید. خیابان اصلی را ادامه دادیم تا به تپه‌ی برج رسیدیم و اتومبیل را در همان کوچه‌ی کنار تپه پارک کردیم. هر قدم که به سمت برج برمی‌داشتیم انگار هیبتش چند برابر می‌شد. درباره‌ی این برج مرتفع و حیرت آور که چند زلزله‌ی شدید را از سر گذرانده و ترک برنداشته برای شماره دی ماه امسال در مجله‌ی جهانگردان نوشته‌ام.



متاسفانه برج گنبد قابوس تبلیغات لازم برای یک سایت میراث جهانی را نداشت. می‌گفتند روز قبل بازدید مجانی بود و به همین علت دفترک (بروشور) معرفی میراث تمام شده بود. توضیحات مختصری در قابهای روی دیواره‌ی تپه به سمت برج وجود داشت اما کافی نبود. با کمی سرمایه‌گذاری می‌شود این بنای بی‌نظیر را بهتر معرفی کرد و سوغاتهای کوچکی مثل نمونک (ماکت) برج در اندازه‌ی کوچک و به صورت مجسمه‌های گچی یا گلی با کیفیت برای فروش عرضه کرد. همچنین ارائه‌ی اطلاعات آموزشی درباره‌ی شگفتی‌های برج، زندگی شمس‌المعالی قابوس‌بن وشمگیر و همچنین شهر قدیم جرجان ضروری است. 



از نمای بیرونی برج عکاسی کردیم و بالاخره از درب باریک و بلندش وارد استوانه‌ی عظیم تو خالی شدیم. در داخل فضا به جز تابلویی که درباره‌ی موارد ممنوعه تذکر می‌داد هیچ چیزی وجود ندارد. در واقع برج گنبد قابوس که به دستور قابوس ساخته شده، آرامگاه او نیست چراکه جسد او هیچگاه در این مکان یافت نشده. اما آدم می‌تواند سرش را به سمت بالا بگیرد و در تاریکی تخمین بزند که گنبد آجری چقدر بالا قرار گرفته. در بالای برج پنجره‌ای وجود دارد که کمی نور از آن به داخل می‌آید اما گردن برج تا آن بالا در تاریکی مطلق فرو رفته. حیرت انگیز است ساختن چنین بنای عظیمی در بیش از هزار سال پیش. 



با اینکه سر و صدا و آواز خواندن جزو موارد ممنوعه در تابلوی سازمان میراث بود، اما خانمی در وسط دایره ایستاد و آواز خواند. قطعا در طراحی برج آواز خواندن در نظر گرفته نشده بود چون مهندسی آوایی آن اصلا با مسجد شاه اصفهان قابل مقایسه نیست. 

بعد از کمی عکاسی در محوطه و در پارک مشرف به گنبد قابوس، به سمت جنوب غربی شهر حرکت کردیم تا در پشت امامزاده یحیی‌بن زید به ویرانه‌های شهر قدیم جرجان برسیم. وضعیت این منطقه به مراتب بدتر از وضعیت برج بود. هیچ تابلوی مشخصی مسیر را نشان نمی‌داد و خیلی شانسی پیدایش کردیم. یک تابلو به معرفی مختصر شهر پرداخته بود و چند منطقه‌ی حفاری شده که دورادور هر کدام سیم خاردار کشیده شده بود بدون هیچ توضیحی رها شده بودند و در بعضی حفره‌ها آشغال جمع شده بود. وقتی به عکسهای ویکیپدیا درباره‌ی این سایت ثبت ملی مراجعه کردم، حجم تخریب کاملا مشخص بود. از طرفی وقتی به پایگاه میراث فرهنگی در همان محوطه مراجعه کردم کسی حضور نداشت تا لااقل راهنمایی کند به کدام جهت باید برویم. این شد که با نارضایتی شهر گنبد را به مقصد غرب ترک کردیم. 




شتربانی با موتور


بعد از صرف ناهار به سمت گرگان در حرکت بودیم و من تصورش را هم نمی‌کردم که قرار است مهمان رنگ و روح طبیعت باشم. در مسیر که بودیم، جایی از جاده کندیم و به سمت کوه رفتیم در حالی منظره‌ی زیبای کوه خودش نوید رسیدن به جایی رویایی را به ما می‌داد. از روستایی تمیز* با مردم خوشرو عبور کردیم و من به حال ساکنان روستا غبطه خوردم. در ابتدای مسیر پیاده‌روی خانواده‌ای که در پارکینگ توقف کرده بودند به ما گفتند محلی‌ها گفته‌اند بالا نروید، احتمال شکستن درخت هست. باد گرم به شدت می‌وزید و هوا گرم و تابستانه و نفس‌گیر شده بود (حدود ساعت دو همان شب زلزله‌ای با بزرگی ۴/۲ ریشتر در منطقه‌ی علی‌آباد استان گلستان، حتی گرگان را لرزاند و من به ارتباط وزش باد گرم و زلزله ایمان پیدا کردم).


 با احتیاط به سمت بالا رفتیم و در هر پیچ و هر گذر، مبهوت زیبایی خیره‌کننده‌ی طبیعت بودیم. آنقدر از این پیاده‌روی انرژی پیدا کرده بودم که می‌توانستم تا قله‌ای هم بالا بروم. این همان گردش پاییزی بود که سال گذشته فرصتش را از دست داده بودم و امسال هم فکر می‌کردم دیر به آن رسیده‌ام. روحم از انرژی پر شد. 
 






* اسمی از این مکان یا روستا نمی‌برم چون نمی‌خواهم به تمیز و بکر بودنش آسیب برسد. آنهایی که اهل هستند و برای کوهنوردی و طبیعت‌گردی به این مکان رفته‌اند حتما آنرا بازخواهند شناخت، اما با حجم تخریبی که از هموطنانم دیده‌ام، ترجیح می‌دهم درباره‌ی مکان سکوت کنم و تنها چشمهایتان را دعوت کنم تا از تصاویر این بهشت دیدن کنند.