۱۳۹۴ آبان ۷, پنجشنبه

خرمشهر به آغوش می‌کشد و بوشهر نرم نرم خودش را جا می‌کند. قسمت اول: خرمشهر و جزیره مینو

دو سال پیش وقتی برای اولین بار به خوزستان رفتم، به خودم گفتم این بهترین سفر تمام عمرم بود. به آبادان در طول روز سر زده بودم و حسرت دیدن مردم در خیابانها به دلم مانده بود، به شلمچه رفته بودم و فضای آنجا مرا منجمد کرده بود، به وضوح توی ذهنم ماند و مرا در خود اسیر کرد. تاسوعا و غروب عاشورا را در خرمشهر پر مهر بودم، و عاشق مردمی شدم که بزرگی‌شان مرا به پرواز در می‌آورد. هیچگاه درباره‌ی آن سفر ننوشتم. نمی‌خواستم کلمات کم وزن، شکوه آن سفر را خدشه دار کند. آن روزها من تنها نبودم. کسی را دوست می‌داشتم و سفر با او لذت هر تجربه را دوچندان می‌کرد. دنیا به چشمم زیبا بود، البته که کاستی‌ها را می‌دیدم، البته که شهرها را پس از بیست و هفت سال، هنوز جنگ دیده می‌دیدم، البته که زخم جنگ در جای جای سرزمین پیدا بود. اما این مردم، این مردم خرمشهر، آبادان، اهواز، شوش، شوشتر و اندیمشک بودند که آن سفر را به بهترین سفر عمر من تبدیل کرده بود. تجربه‌ی حضور در قلب مراسم عزاداری خرمشهر، که بسیار پررنگ و پر وزن بود احساس بی نظیری بود که مرا گرفتار آن سرزمین کرد. امسال تصمیم گرفتیم به بوشهر برویم، و همسفرم، شهرزاد، پیشنهاد کرد که ابتدا به خرمشهر برویم و از آنجا مسیر را به سمت بوشهر ادامه دهیم. چه پیشنهادی می‌توانست بهتر از حضور دوباره در خرمشهر مهربان و عزیز باشد؟ بلیط قطار را خریدم، شهرزاد بلیط هواپیما را از بوشهر به تهران خرید، تا روز رفتن لحظه شماری کردیم و علی‌رغم روزمرگی دامنگیر تهران موفق به کندن شدیم.
شاید مسیر در ابتدا یادآور خاطرات دو سال پیش بود، و برایم آسان نبود، اما سفر قطار اینبار تکرار را به تصویری بی‌نظیر شکست. بعد از عبور از اهواز و در مسیر خرمشهر، در یک لحظه درب بهشت جلوی رویم باز شد. سمت راست، دریاچه‌ای رویایی و بی‌کران ظاهر شد، از آبی که مثل آینه می‌درخشید، و تصویر پرنده‌هایی که بر فراز آب پرواز می‌کردند، پرنده‌های بزرگ تنها، پرنده‌های کوچک در جمع، در آن آینه منعکس می‌شد. آب انگار انتها نداشت. می‌دانستم آنطرف باید مرز عراق باشد، اما هیچ خشکی‌ای پیدا نبود. من بودم و صندلی رستوران قطار، و آینه‌ای سوررئال و جادویی. تلاشی برای گرفتن عکس نکردم، چون حتی یک لحظه از آن رویای بیداری را نباید از دست می‌دادم. دریاچه که تمام شد، دیدم روحم از شادی بزرگ شده، و تمام سالن رستوران را پر کرده. 
شهرزاد به من رسید، گفت «دیدی؟؟؟ من تا خواستم به خودم بجنبم و دوربین را بیرون بیاورم تمام شد.» من اما از تصویری که روی قلبم نقش بسته بود لبخندی عمیق به لب داشتم. 
ورود به خرمشهر شبیه به ورود به هر شهر دیگری بود. تاکسی و رسیدن به مرکز شهر، به مسجد جامع، و به دنبال محل اقامت گشتن. اما حس بودن در خرمشهر وقتی به من برگشت که با آدمها همکلام شدم. آن حسی که دو سال پیش و در ورای سفر با یک عزیز در من پیدا شده بود، حالا به سرعت برمی‌گشت، چون حسی از درون این مردم بود و نه از من. نگاههای مهربان، لحن‌های گرم، و کلمات لبریز از محبت و احترام آن چیزی بود که مرا گرفتار این خاک کرده بود. حتی کارمند هتل که مهمان نوازی در شغلش تعریف شده انگار از پس این نقاب بیرون می‌آمد و ما را با تمام وجود می‌پذیرفت. علیرغم گرمای شدید و سرماخوردگی من در آفتاب شهر به راه افتادیم تا به کارون سلام کنیم. بر حسب اتفاق به موزه یادمان دفاع مقدس رسیدیم، جایی که در سفر قبل به آن نرسیده بودیم و حالا فرصت لمس بخشی از آغاز جنگ را داشتم. برای بعضی نزدیکانم گفته‌ام، که انقلاب و جنگ، مثل معمای سردرگمی مرا درگیر خود کرده‌اند و مثل یک علامت سئوال بزرگ روی زندگیم سایه انداخته‌اند. همیشه ولع دارم که از این دو واقعه‌ی بزرگ که زندگی میلیونها انسان را متغیر کرد بیشتر بدانم، و این موزه که متعلق به نیروهای مسلح بود پاسخ برخی سئوالاتم بود. اگر جنگ برای شما هم علامت سئوال است حتما به این موزه بروید، چون این ساختمان خود شاهدی از جنگ است. 
در راه بازگشت، و بعد از تاثیر موزه‌ای تا این حد واقعی، انتطار نداشتیم که کارمند ترمینال اتوبوسرانی که بلیط بوشهر را از او خریده بودیم، به ما تلفن بزند و موقعیتمان را سئوال کند تا برایمان نذری بیاورد. ما بهت زده توی کوچه بودیم که اتومبیل پژو در کنارمان توقف کرد، آقای محترم اسم ما را صدا زد و دعوتمان کرد که در این گرما ما را به هتلمان برساند تا در آسایش کولر گازی نذریهایمان را بخوریم. دفعه‌ی پیش هم خرمشهر همین کار را با من کرده بود. روحانی مسجد جامع به همراه پسر جوانی ما را تا کارون دنبال کرده بودند تا دو ظرف نذری را به ما برسانند و خود به مسجد برگردند. یا شام عاشورا، که خانواده‌ای مهربان ما را به خانه‌ی خود خوانده بودند، چون کسی نباید بدون سیر شدن از نذر سفره‌ی مرحوم سید علی از خرمشهر می‌رفت. 

دیوار مسجد جامع خرمشهر 

نگهبان رود کارون است شاید

کشتی‌ها همه متوقف بودند

این تابلو نماد اتحاد یک ملت است 
سر در ورودی موزه 


واقعا انگار کسی آنجا کمین کرده بود

توضیح این را در داخل موزه پیدا کردم

نما از خیابان. آن میله های نرده...

این تصویر روی دیوار سنگی مو را بر بدن آدم راست می‌کند


گلدسته‌ی مسجد جامع

کاشی‌های گلدسته ی مسجد جامع

بدون شرح

«ایجاد موانع ضد هلی برد توسط نیروهای بعثی در خرمشهر»

نوشته‌ها و طراحی‌های باقی مانده از عراقی‌ها روی دیوار. این ساختمان به عنوان محل دیده‌بانی برای آنها بکار رفته بود.

نقشه‌ی عملیات بیت المقدس

این عکس حسی عجیب دارد. با شما هم حرف می‌زند؟

از اینجا موقعیت ساختمان در کنار رود کارون پیدا بود.
باور دارید که بعد از سی و سه سال پس از آزادی خرمشهر هنوز با چنین صحنه‌هایی در شهر مواجه باشید؟
این عکس مربوط به سفر قبلم به خرمشهر است. این آقا که خود جانباز بود ما را در مسجد جامع به محل برخورد خمپاره که شش همرزم او را گرفته بود راهنمایی کرد. همه در این شهر خاطره‌ای داشتند، از گوشه‌ای و دیواری که در کنار آن عزیزی را از دست داده بودند. 





بعد از ظهر به جزیره‌ی مینو رفتیم. پیرمرد راننده چقدر حرف توی نگاهش به دوردستها داشت. می‌گفت «چرا مردم شکایت می‌کنند که دولت دارد در کشورهای دیگر خرج می‌کند؟ دارد برای دفاع از ما این کار را می‌کند، دارد جنگ را از مرزهای ما دور می‌کند. مردم نباید شکایت کنند.» ما را به کنار کشتی به گل نشسته‌ای برد که از همان سالهای جنگ، قسمت بزرگی از عرض رودخانه را بسته. پرسیدم مگر این باعث نشده که مسیر قایقها سد بشود؟ گفت چرا، اینجا دیگر قایق و کشتی نمی‌آید. گفتم پس چرا برش نمی‌دارند؟ گفت چون صاحبش هیچوقت نیامد. ما با تعجب می‌گفتیم خب بعد از اینهمه سال چرا تکه پاره اش نمی‌کنند که مسیر باز بشود؟ من و شهرزاد نمی‌فهمیدیم صاحبش باید بیاید یعنی چه. یک چیزهایی هست که من در زندگی تهران و یا بالاتر از آن، در لمس دنیای مبتنی بر قدرت اقتصادی در امریکا و اروپا هیچگاه نیاموختم. 

از ما پرسید از شهرستان آمده‌اید؟

نگاهش چقدر حرف داشت...

صاحبش باید بیاید و راهش بیاندازد.

۲ نظر:

  1. سلام.. چقدر حرف دارد و چقدر اشک دارد این تکه پاره آهن زخمی.. زخم هایم را باز می کند، نگاهم را همجنس یک راز می کند.. آه غریبانه های شهر کجایید.. دلم هوای آواز می کند...

    پاسخحذف