۱۳۹۴ مهر ۹, پنجشنبه

آن درد ندارم که طبیبان دانند*

گفتم ولی من دنبال کسی هستم که به او عادت کنم.
گفت حرفت را می‌فهمم.
ولی او آن آدم نیست. این را نگفت. می‌دانستم. می‌دانست. اما چند وقتی با هم بودن خوب بود. برای هر دومان خوب بود. لااقل با مردهای کوچکی که ادعای بزرگی می‌کردند فرق داشت. مردهایی که مجذوب داستانهایم می‌شدند، در عین حال فکر می‌کردند که من یک زن تنها و بی‌پناه هستم و آنها از آسمان افتاده‌اند که پناه من باشند. در خلال این ادعا، کودک وجودشان به شدت بیرون می‌جهید. می‌خواستند پناهی برای من باشند ولی در واقع اسباب بازی جدید می‌خواستند. اشتباهشان همین جاست. من اسباب بازی خطرناکی هستم. 
شاید سادگی‌ام مجذوبشان می‌کند، شاید زیاد صحبت نکردنم برایشان مرموز است، شاید فکر می‌کنند می‌خواهند زن سرکش را رام کنند و بعد در خودشان باد شوند که موفق شده‌اند. استراتژی خاصی ندارم. می‌گذارم و می‌روم. ناپدید می‌شوم، حتی بعد از سالها هنوز پیغامی روی اسکایپ یا توی ایمیل می‌آید که تو کجا غیب شدی، به یادت هستم، کجایی. یا تماسی تلفنی که با جمله‌ی دوستت دارم تمام می‌شود. من می‌گویم احمق! 
او تنها یکبار گفت عزیزم، و من چون فکر کردم اشتباها از دهانش پریده کمی مکث کردم. 
اما ما پرستاران خوبی برای همدیگر هستیم. 
و معجزه‌ی نوازش را می‌شناسیم.
بار منفی را با سرانگشت جمع می‌کنیم.
بار مثبت را در آغوشی مطبوع تقسیم می‌کنیم.
بسیار حرف می‌زنیم.
بسیار سکوت می‌کنیم. 
و سر روی بازوی یکدیگر به خواب می‌رویم. 


* مصرعی از رباعیات سعدی

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر