۱۳۹۴ شهریور ۲۳, دوشنبه

و اما طرود

طُرود یا تُرود روی قوسی از جاده‌ی ناهموار در دل کویر مرکزی فرو رفته. برای رفتن به آن دهستان، باید از شاهرود حرکت کرد، اگرچه روی نقشه منطقی‌تر به نظر می‌رسد اگر از سمنان یا دامغان برویم. از شاهرود که جدا می‌شویم، انگار همه‌ی آبادی‌ها از مسیر رخت می‌بندند. جاده در کویر پیش می‌رود تا در جایی که به نظر انتهای جاده است، آن روبرو، سرشاخه‌های نخلها و بام خانه‌ها نمایان بشود.وقتی به دنبال کتاب درباره کویر مرکزی بودم دوست عزیزی از کتابخانه‌اش یک کتاب بیرون آورد: جندق و ترود، دو بندر فراموش شده‌ی کویر نمک. خاطرات سفر پرویز رجبی به مسیر کاروانهای پر رونق قدیم. این بهترین کتابی بود که در عین کوچک بودن به دردم می‌خورد و مرا با حال و هوای آن منطقه آشنا می‌کرد. طرود در زلزله‌ی سال ۱۳۳۱ به کلی ویران شد، و روستای جدید در کنار بخش ویران و قدیمی رشد کرد.

سفر طرود هم سفری کاری بود، اما ویژگی‌های خاص خودش را داشت. اولین سفر کاری بود که به تنهایی می‌رفتم پس می‌توانستم در نحوه‌ی سفر و آدمهایی که در بین راه می‌بینم دخالت داشته باشم. رفتن تا شاهرود سفری عادی بود، اما خاطرات سفر گذشته خیالم را آسوده نمی‌گذاشتند و هر چه بیشتر به این شهر نزدیک می‌شدم، گرفته‌تر می‌شدم. میزبانم در طرود، آقا محمد بود که در سفر به سرعین و همایش شترداران با او آشنا شده بودم. آقا محمد می‌گفت سواد ندارد، اما وقتی پای حرفهایش می‌نشستی، می‌دیدی که در گردش کردن در طبیعت و چراندن شترها و بزهایش، به چه فلسفه‌ی عمیقی از دنیای اطراف خود دست یافته. آقا محمد به من خبر داد که باید تا قبل از ساعت یک و نیم به ایستگاه طرود در شاهرود برسم تا بتوانم سوار اتوبوس محلی بشوم. از آنطرف هم چون راننده‌ی اتوبوس فامیل نزدیکش بود، با او تماس گرفت و گفت کمی منتظر این مهمان تهرانی بمان.

اتوبوس، ایران پیمای قدیمی بود که روبروی مسجدالنبی در خیابان شاه عباس توقف کرده بود. از راننده پرسیدم منتظر من بوده؟ گفت به موقع آمده‌ای. داریم حرکت می‌کنیم. گفتم فرصت هست که به سرویس بهداشتی بروم؟ راننده گفت خیالت راحت باشد. صبر می‌کنیم. کیف و وسایلم را به دست مسافرها دادم و به مسجد رفتم. وقتی برگشتم وسایلم روی صندلی ردیف دوم منتظرم بود و مسافرهای ردیف اول مرا به سمت آن راهنمایی کردند. اتوبوس حرکت کرد، در حالی که حتی نصف آن هم پر نشده بود، اما از صدای گفتگوی زنان و مردانی که همدیگر را می‌شناختند پر شده بود. از اینجا بود که سفر رنگ دیگری پیدا کرد.




پیرمردی خوشرو با کلاه و شال سیدی رو صندلی ردیف دیگر نشسته بود. کیسه‌ی بادام زمینی را باز کردم و تعارفش کردم. با خنده گفت من که دندان ندارم! بعد خطاب به پیرمردی که جلویش نشسته بود گفت تو دندان داری؟ او هم جواب داد نه! و هر دو خندیدند. من چند دانه بادام زمینی برداشتم و کیسه را در کیفم گذاشتم. سید از جا بلند شد و با قدمهای آهسته و با احتیاط جلو رفت تا روی صندلی کمک راننده‌ی اتوبوس بنشیند و گفتگویی طولانی را با او آغاز کند. آدمها خیلی راحت با همدیگر حرف می‌زدند و در من حس سفر به جایی متفاوت می‌جوشید. پیرمرد ردیف جلویی به طرف من چرخید و گفت آب هست، آب می‌خورید؟ گفتم نه و تشکر کردم. کمی مکث کرد بعد سر صحبت را باز کرد که برای سیاحت آمده‌اید؟ گفتم نه. آمده‌ام یکی از شترداران منطقه را ببینم. گفت پسر خاله‌ی من هم که اینجا نشسته، او هم شتردار است، خیلی‌ها در طرود شترداردند. بعد برایم قصه گفت. از خودش، از عقب ماندگی روستا، از وضعیت مملکت، پرت و پلا زیاد می‌گفت همان اول فهمیدم این آدمی مطلع و باب دندان من نیست، اما برای وقت گذراندن در مسیر کویری مناسب بود. پرسید کجا می‌خواهی بمانی؟ اگر جا نداری خانه فامیل ما هست. تشکر کردم و اسم آقا محمد را گفتم. متوجه نشد چه کسی را می‌گویم. بعدا در روستا متوجه شدم که هیچکس، شخص دیگر را با نام فامیل نمی‌شناسد. همه لقب دارند و یا تا سه پشت نام پدری‌شان را به دوش می‌کشند. مثلا خانم آقا محمد که زهرا نام داشت، به زهرا عباس معروف بود و خود آقا محمد به ممد گولو.

راننده به جوان کمک راننده که کرایه‌ها را جمع می‌کرد گفت از این خانم تهرانی کرایه نگیر، قبلا حساب شده. من به مسیر نگاه کردم و آن روبرو طرود پیدا می‌شد. اتوبوس در فلکه‌ی دهستان توقف کرد و مسافرها پیاده شدند. از پیرمرد تشکر و خداحافظی کردم و آقا محمد را دیدم که به اینطرف می‌آید. بعد از سلام و حال و احوال نیسان آبی رنگش را نشان داد که بروم و سوار بشوم و خودش رفت تا با راننده چاق سلامتی کند. نیسان قراضه نوید از جاهای دورافتاده می‌داد و من خوشحال بودم. آقا محمد آمد و سوار شد. در این دیدارهای کوتاه و صحبتهای تلفنی متوجه شده بودم که آدم عجولی‌ست. گفت بچه‌ها همه اینجا هستند و وقتی گفتم فرشته خانم می‌آید خیلی خوشحال شدند و اصرار کردند حتما فرشته خانم را بیاور خانه. این در حالی‌ بود که ما قرار بود یکراست به ییلاق برویم، جایی که زهرا خانم و دو سه نفر از عشایر هنوز مانده بودند تا مراقب بز و گوسفندشان باشند. اکثر سی چهل خانواری که در ییلاق بودند حالا برگشته بودند و تنها سه خانواده در ییلاق یا خیل مانده بودند. این چند روز هم چند عروسی برپا بود و همه‌ی به شهر رفته‌ها به روستا برگشته بودند تا در عروسی‌ها شرکت کنند. دخترها و عروسهای آقا محمد هم همه از شاهرود آمده بودند و جمعشان جمع بود. آقا محمد می‌گفت من جلویشان را نمی‌گیرم، آنها هم باید طوری دوست دارند زندگی کنند، در شهر و با امکانات و تحصیلات زندگی کنند. ولی خود من نمی‌توانم در شهر باشم. هشت سال به شهر کوچ کردیم، به هشت بیماری سخت مبتلا شدم، آن داروها، آن خانه‌های تنگ، آن فضا مریضم کرده بود. به خانمم گفتم برگردیم روستای خودمان. اما به بچه‌هایم اجبار نمی‌کنم. آنها باید هر طور که خودشان می‌خواهند زندگی کنند.

دخترها و عروسها بسیار گرم و مهمان نواز بودند. از عروسی دیروز تعریف کردند، از شلوغی مراسم عروسی در طرود، که دوهزار نفر مهمان جمع می‌شود، و پدر داماد چقدر خرج می‌دهد، از اینکه همه‌ی زنها برای دیدن عروس می‌روند و در ازدحام همدیگر را هل می‌دهند، از مردها که چوب بازی می‌کنند برایم تعریف کردند. آقا محمد گفت چوب بازی ما فلسفه‌ی خاصی دارد و تنها نمایش و رقص نیست. بعد روش چوب بازی را توضیح داد که دو نفر، یکی دو چوب کلفت به اسم دَرَک در دست می‌گیرد و یکی دو ترکه‌ی تر و درد آور، و با صدای دف و امروزها با ریتم ارگ در میدان می‌چرخند و می‌رقصند و بعد روبروی هم می‌ایستند، کسی که چوبهای کلفت دارد حالت دفاعی به خود گرفته، آنکه ترکه دارد باید سعی کند ساق پای چوبدار را با ترکه بزند. بعضی وقتها ضربه‌ی ترکه آنقدر سخت است که پوست می‌ترکد و خون می‌آید، اما این چوبدار است که باید به خوبی از خود دفاع کند. بعد از آن، چوبدار چوب خود را به ترکه دار می‌دهد و ترکه دار ترکه خود را به برادر یا شخص نزدیکی از خانواده دَرَک دار می‌دهد تا در واقع از برادر یا قوم و خویش خود دفاع کند، و این رقص و ترکه زدن به همین شکل گاهی تا دو ساعت به طول می‌انجامد. چوب باز مراسمی کاملا مردانه است و به همین دلیل زنها آنرا دوست ندارند، اما بعد از چوب بازی پیرها عقب می‌روند و جوانها می‌آیند وسط و شور و حال و رقص آغاز می‌شود که زنها خیلی دوست دارند تماشا کنند. دخترها و عروسها هم هیچ مخالفتی با این حرف نداشتند و چوب بازی قبل از عروسی را مراسمی بیخود می‌دانستند.

دخترها اصرار کردند که من برای عروسی آن شب بمانم تا بتوانم هم چوب بازی را ببینم و هم باقی مراسم را. آقا محمد گفت ولی ما قرار است به خیل برویم، مادرتان منتظر است. دخترها گفتند خب شب بروید، پدرشان گفت اما ماشین تنها یک چراغ دارد. از من پرسیدند خودت می‌خواهی بروی یا بمانی؟ گفتم من برای رفتن به خیل آمده‌ام اما اگر فرصت تماشای چوب بازی و عروسی هم دست بدهد که چه بهتر. اما بازهم اصراری ندارم و اگر باید برویم همین الان هم می‌توانیم برویم. دخترها گفتند نه، فرشته الان خسته است، باید استراحت کند. در همین بحث ها بودیم که یکمرتبه رگبار سختی گرفت و توجه همه به بیرون جلب شد، جایی که بیرون دروازه‌ی باز عده‌ای توی کوچه می‌دویدند تا به سرپناه برسند. آقا محمد گفت داماد رَندی زیاد خورده (اشاره به اعتقاد قدیمی که اگر زیاد ته‌دیگ بخوری در عروسیت باران می‌بارد). با شدت باران آقا محمد گفت پس امشب می‌مانیم و فردا پنج صبح حرکت می‌کنیم. دخترها خوشحال شدند و از من پرسیدند اشکالی ندارد که پنج صبح بیدار شوم؟ البته که اشکالی ندارد! بعد آقا محمد رفت چرت بعد از ظهرش را بزند و من و دخترها نشستیم تا برایم مراسم عروسی طرودی‌ها را جزء به جزء شرح بدهند. معصومه، یکی از عروسهای خانواده خیلی بیشتر علاقه به تعریف کردن جزییات داشت و من با علاقه گوش می‌دادم و یادداشت برمی‌داشتم.

در قدیم عروسی‌ها سه روز بود، حالا هم در واقع سه روز است، اما برخی مراسم آن منسوخ شده یا تغییر یافته. روز اول که شب آن حنابندان است در قدیم چند مراسم مخصوص داشت: جمع آوری هیزم، قند شکنی، برنج پاک کنی، طَبَق، پختن نان و حنابندان. در قدیم برای جمع کردن هیزم ده چارپای تندرو را فراهم می‌کردند و ده جوان ورزیده انتخاب می‌شدند تا برای جمع آوری هیزم بروند. در راه رفت همه با هم حرکت می‌کردند و هیچکس حق جلو زدن نداشت. در مقصد پشته‌های هیزم هم اندازه درست می‌کردند و بار حیوان می‌کردند، همه سوار می‌شدند و از این زمان مسابقه‌ی رسیدن به روستا شروع می‌شد. در روستا کسی پشت بام کشیک می‌ایستاد و وقتی می‌دید هیزم دارها نزدیک می‌شوند به بقیه اعلام می‌کرد. داماد سوار بر اسب می‌شد و هدیه کوچکی را زیر کلاهی شبیه به عرقچین روی سرش پنهان می‌کرد، اولین هیزم دار وقتی به داماد می‌رسید کلاه را از سر او می‌ربود و اینکه چه چیزی در زیر کلاه بود همیشه رازی بین داماد و برنده باقی می‌ماند.

قند شکنی، برنج پاک کنی و پختن نان سنتی در تنورهای روستا توسط زنان و دختران فامیل داماد انجام می‌شد. در عروسی‌های طرودی خانواده عروس دست به سیاه و سفید نمی‌زند و تنها به آرایش عروس می‌پردازد و برای ناهار و شام و مراسم از طرف خانواده داماد دعوت می‌شود. آرایش عروس اغلب امروزی‌ست، اما گاهی بعضی عروسها را به شیوه سنتی آرایش می‌کنند و روی پیشانی‌شان را با سکه و روی گونه‌هایشان را با پولک تزین می‌کنند و لباس محلی می‌پوشانند. طرودی‌ها می‌گویند در سطوه که روستایی در سی کیلومتری طرود است هنوز عروسها را با شیوه سنتی آرایش میکنند. طَبَق یا خنچه مراسمی‌ست در حدود چهار بعد از ظهر که فامیلها برای عروس و داماد هدیه می‌آورند. در قدیم رسم بود که هدایای مختلف بیاورند اما حالا هدایا به پول نقد تغییر کرده و مبلغ هدیه توسط خانواده یادداشت می‌شود تا بعد در عروسی‌های آینده تلافی کنند. حنابندان در طرود مراسم مفصلی‌ست که تا دو، سه بعد از نیمه شب یا حتی تا صبح ادامه پیدا می‌کند. عروس در خانه‌ی خودش آرایش می‌شود و خانواده‌ي داماد در دو یا چند خانه از مهمانها پذیرایی می‌کنند و به جشن و سرور می‌پردازند. حنا در خانه‌ی داماد توسط پیرزنی خیس و آماده می‌شود. بعد سینی حنا را آماده می‌کنند و به همراه داماد به خانه‌ی عروس می‌روند و در ازای دادن حنا از مادر عروس پول می‌گیرند. امروزه تنها با حنا حرف اول اسم عروس و داماد را (به حرف لاتین!) کف دست آن دیگری می‌نویسند و عروس و داماد دست به دست همدیگر می‌دهند و بعد زنها و دخترها برای دیدن عروس هجوم می‌آورند و داماد باید به همه مهمانهای مردانه سر بزند و مطمئن باشد که به همه خوش می‌گذرد.

صبح روز بعد با کله پاچه‌ای که زنان خانواده داماد از شب پیش بار گذاشته بودند آغاز می‌شود. این نشان می‌دهد که برای هر عروسی، زنان خانواده‌ی داماد شبانه روزی در حال کار هستند. ناهار روز عروسی در زمان اذان در قسمت مردانه مسجد آغاز می‌شود. اول مردها در حدود ساعت یک غذا می‌خورند و بعد زنها در حدود ساعت سه، اینطور اگر ببینند غذا کم است فرصت برای تهیه غذای بیشتر دارند. در طرود سه مسجد اصلی در راستای یک خیابان وجود دارد و هر تباری خود را به یکی از این مساجد نسبت می‌دهد. مسجد صاحب الزمان، مسجد جامع و مسجد ابولفضل. همانطور که دسته‌های عزاداری ماه محرم هر مسجد جدا و مشخص است، هر تبار ناهار و شام عروسی را در مسجد خود پذیرایی می‌کنند و حتی آقا محمد می‌گفت در ناهار عروسی امروز در مسجد ابوالفضل احساس غریبی کرده چون به مسجد خودشان عادت دارد. مساجد دو طبقه دارند، طبقه‌ی بالا مال خانمهاست و پذیرایی عروسی خانمها هم همان بالا انجام می‌شود. زنها و دختران طرودی همه چادرهای رنگی به سر دارند و چادر مشکی تنها در بین دختران شهری و متجدد دیده می‌شود. در عصر روز عروسی، وقتی همه غذا خوردند و زنهای خانواده داماد همه‌ی ظرفها را جمع کردند و شستند، مراسم چوب بازی شروع می‌شود. شرح مراسم چوب بازی را قبلا گفته‌ام، تنها این نکته را اضافه می‌کنم که چوب بازی مراسمی نشانگر عِرق به خانواده و همچنین جوانمردی‌ست. در این مراسم همه‌ی مردها، حتی اگر غریبه باشند و مهمان عروسی هم نباشند شرکت داده می‌شوند، اما میزبان به پای مهمان ترکه نمی‌زند بلکه ترکه را به چوب دفاعی او می‌زند.

سرتراشی مراسم دیگری در عروسی‌های قدیم بود که منسوخ شده. در این مراسم داماد در وسط میدان (فضای باز بین خانه‌ها) روی صندلی می‌نشست و شخصی برای اصلاح موهای سرش یا به صورت نمادین تیغ به دست می‌گرفت و به اصطلاح سر داماد را می‌تراشید. بعد از آن داماد و جوانهای دیگر خانواده‌اش از پشت بامها شیرینی و پول پایین می‌ریختند که البته این قسمت آخر همچنان به قوت خود باقی‌ست و همان اسم سرتراشی را روی خود حفظ کرده. در این مراسم از بسته‌های کوچک بیسکویت تا ساندیس و نوشابه روی سر مهمانها پرتاب می‌شد و البته جمعیت برای گرفتن آنها هجوم می‌آورد!

زن بَران آخرین مراسم روز عروسی‌ست، که عروس باید پای پیاده از خانه‌ی خودش تا خانه‌ی داماد برده می‌شد و مهم نبود که این مسافت چقدر طولانی باشد. امروزه عروس را با ماشین به خانه‌ی داماد می‌برند، و اگر داماد ساکن شهر باشد در همین طرود و در خانه‌ی پدری‌اش یا خانه یکی از فامیلها در یکی از اتاقها فرش نو پهن می‌کنند و به پنجره پرده‌های نو نصب می‌کنند تا برای ورود عروس آماده باشد. مردان خانواده عروس با اسب و شتر جلوتر حرکت می‌کردند و برادر عروس آینه‌ای را رو به عروس می‌گرفت، عده‌ای می‌گویند بخاطر اینکه عروس جلوی پایش را ببیند و عده‌ای دیگر می‌گویند تا روشنایی باشد. جلوی خانه‌ی داماد خانواده‌ی عروس شعر می‌خوانند. پدر داماد جلوی پای عروس بزغاله‌ای می‌کشد و عروس از خون رد می‌شود و خانواده عروس همگی برمی‌گردند.

باران کم‌کم تمام می‌شد و چون عصر پنج شنبه بود، ما اول به سر مزار رفتیم که البته همه‌ی اهالی روستا و مهمانهایشان آنجا بودند و از آبنبات و نان و پنیر و هندوانه و انگور و نوشابه و هرآنچه در خانه داشتند بر سر خاک نزدیکانشان آورده بودند تا از همدیگر پذیرایی کنند. نان زردرنگ کیک مانندی هم به اسم قِلیفه دارند که در قابلمه می‌پزند. پذیرایی سر مزار بی هیچ تکلفی به سادگی و صمیمیت تمام انجام می‌شود. هر کسی بعد از خواندن فتحه‌ای برای نزدیکترین فرد خانواده‌ی خود راه می‌افتد در تمام قبرستان کوچک روستا به همه‌ی قبور و خانواده‌های آنها سر می‌زند، با سر انگشت به قبر می‌زند، پذیرایی کوچکی می‌شود یا خودش از هندوانه یا شکلات برمی‌دارد و به اینصورت همه به همدیگر سر می‌زنند. داماد هم بر سر مزار پدر خود آمده بود و باعث شد که خانواده‌اش مفصل گریه کنند. اما آمدن سر مزار در واقع یک دید و بازدید بزرگ و پر تعارف است که هر پنج شنبه اتفاق می‌افتد.


خانمها همان اول با دیدن دوربین من گارد گرفتند و چندتایی‌شان آمدند و با جدیت گفتند از زنها عکس نمی‌گیری‌ها! حتی یکی از آقاها در جواب شوخی معصومه درباره عکاسی از زن او تهدید کرد که دوربینش را می‌شکنم! خب، احترام به خواسته‌ی زنها یک طرف، شوخی نداشتن مردهای غیرتی هم یک طرف دیگر، از عکاسی منصرف شدم و تنها از مراسم چوب بازی و سرتراشی مردها کمی فیلم گرفتم. همانطور که برایم تعریف کرده بودند بعد از این مراسم جوانها پریدند وسط و در نهایت تعجب من شروع به رقص قاسم‌آبادی کردند! جالب این بود که وقتی ارگ نواز آهنگ را عوض می‌کرد عده‌ای برای اعتراض می‌آمدند و دوباره تقاضای اجرای آهنگ قاسم آبادی با ریتم تند می‌کردند. زنها در طرف دیگر میدان روی زمین نشسته بودند و رقص مردها را تماشا می‌کردند. در اواسط این برنامه بود که معصومه به سراغم آمد و گفت بیا می‌خواهیم برویم حنابندان در سِطوِه.

سِطوِه یا سَطوه روستایی‌ست در نزدیکی بیدستان، در حدود سی کیلومتری جنوب طرود. در سطوه هم مانند طرود خانه‌ها با هر مصالحی که دست صاحبش می‌رسید ساخته شده‌اند. بعضی به سبک قدیم با خشت خام، بعضی با آجر و برخی با بلوک سیمانی. مطمئنا اگر در روستا چرخی می‌زدم خانه‌ی بتنی هم پیدا می‌کردم. اما فضا در طرود منظم‌تر بود. در سطوه از کنار باغهای انار و درختهای زدرآلو که بارشان ماههاست تمام شده گذشتیم. خواهر معصومه، ماه‌پری با ما آمد و حواسش جمع بود که به من بد نگذرد و هرجا لازم می‌دید توضیح می‌داد. در میدان اصلی روستا به فضای شلوغی وارد شدیم چون همه داشتند برای صرف شام به مسجد می‌رفتند و ما هم با آنها همراه شدیم و من و ماه‌پری در طبقه دوم مسجد کنار هم پای یکی از سفره‌های دراز سرتاسری نشستیم و با ظرفی از آبگوشت پذیرایی شدیم. خانم دیگر که همراه ما بود گفت کفشهایت را چه کردی؟ گفتم همانجا گذاشتم روی جاکفشی. گفت اینجا سطوه است ها! نبرندشان! گفتم نه. چیزی نمی‌شود. سر و صدای جمعیت زنان بسیار بود و در این بین بچه‌ها هم سر و صدا می‌کردند و صدا به صدا نمی‌رسید. دو زن جوان در وسط سفره راه می‌رفتند تا مطمئن باشند به همه نان و غذا و آب رسیده.

بعد از شام بلند شدیم و به خانه‌ای رفتیم که زنانه در آن برگزار می‌شد. سالن خانه بزرگ بود و با فرش پوشیده شده بود. زنها و دخترها دور نشسته بودند و با پر شدن فضای کنار دیوار و ستونها، کم‌کم فضای داخلی آنها هم پر می‌شد. همه روسری با حجاب کامل داشتند و چادر رنگی‌شان را دور خودشان پیچیده بودند و چندتا چندتا دور هم جمع بودند و به هم حرف می‌زدند. مادربزرگ داماد که می‌گفتند آلزایمر دارد با موهای حنا زده با خوشحالی کف می‌زد و شادی می‌کرد. توی تنها اتاق خانه که از پنجره‌های تزیینی داخل آن پیدا بود، چند دختر و زن جوان در حال آرایش موهای خود بودند و تنها این دو سه نفر و البته بچه‌ها آرایش داشتنند. جوانی آمد و بلندگوی بزرگی را جلوی پنجره نصب کرد تا صدای ارگ نوازنده به زنانه هم برسد. با شروع موسیقی دوتا از دختر بچه‌ها که آرایش غلیظ داشتند شروع به رقصیدن کردند. یکی از دختر بچه‌ها در ابتدا روسری داشت و کم‌کم روسری را روی شانه‌هایش، بعد روی دستش انداخت و بالاخره آنرا به مادرش سپرد. ریتم آهنگ و رقص کاملا یکنواخت بود و تغییری در هیچکدام ایجاد نمی‌شد. من در این جمع نشسته بودم و با خودم فکر می‌کردم چقدر دنیاهای متفاوتی در همین ایران خودمان داریم، دنیاهایی که آنقدر از هم دورند که آدمهایشان تصوری از دیگری ندارند.

چند نفری در جمع لباس محلی سطوه داشتند که دامنی به رنگ روشن و پف کرده با چین‌های بسیار بود و روی آن قبایی با رنگهای تند و شاد پوشیده می‌شد که در دوطرف چاک داشت و دور یقه و پایین آن سوزندوزی و تزیین شده بود. روسری همان روسری‌های سفید امروزی شبیه به روسری‌های ترکمنی بود اما در زمان قدیم از روسری و چارقد سیاه با تزیینات استفاده می‌شد. کم‌کم آن چند نفر آرایش کرده هم برای رقص آمدند و چوب و ترکه آوردند و به رقصی شبیه به چوب بازی مشغول شدند. تازه مشخص شده بود که ریتم یکنواخت و آرام آهنگ مخصوص چوب بازی‌ست که کمی در سطوه با طرود تفاوت دارد. چوب بازی در سطوه با طرود کمی متفاوت است و چوبدارها (مردها) چوبهایشان را در هوا می‌گیرند و می‌رقصند. ترکه دارها هم بی‌هوا چوبدار را می‌زنند، و آن داستان روبروی هم ایستادن اتفاق نمی‌افتد. متوجه نشدم که آیا جابجا شدن ترکه به فردی از خانواده شخص ضربه خورده اتفاق می‌افتد یا نه. از طرفی این ترکه زدن بی‌هوا برایم موقعی قابل درک شد که فهمیدم مردان و زنان سطوه افرادی جنگجو هستند و چه بسا همین ترکه زدن در عروسی باعث دعوای مفصلی در روستا بشود! از طرف دیگر موقع برگشتن راننده‌ی ما گفت که سطوه اصلا خیابان بن بست ندارد چون اینها آدمهای دعوایی هستند و باید راه فرار برایشان همیشه باز باشد! دیدم که من هیچوقت به بافت باز یک منطقه از این دید نگاه نکرده بودم، در حالی که بسته بودن و امنیت بعضی مناطق دیگراغلب به چشمم آمده بود.

ماه‌پری گفت بیا برویم عروس را ببینیم. به خانه‌ی مادر عروس رفتیم، جایی که مانند زنانه از ازدحام و سر و صدای زنها پر بود و تازه اینجا بود که من معنی هل دادن برای دیدن عروس را فهمیدم! بعد از هل داده شدن و زیارت عروس که تنها شخص آرایش شده در تمام جمع بود به میدان برگشتم تا از رقص و چوب بازی مردان فیلم بگیرم. مادر داماد به ماه‌پری گفت دوربین خانم را بده کسی برود توی مردانه برایش فیلم بگیرد، ماه‌پری جواب داده بود این خانم خودش می‌رود وسط مردها فیلم می‌گیرد! نگرانش نباش! با خودم گفتم چقدر زود خودم را لو می‌دهم که ترسی از فضاهای تک جنسیتی ندارم!
سینی‌های حنا آماده شده به خانه‌ی عروس می‌رفت و ما تصمیم گرفتیم به طرود برگردیم تا برای سفر صبح زود آماده باشیم. شب در کنار خانواده و توی حیاط خوابیدم و ای کاش که لامپ کوچه اینقدر نورانی نبود تا می‌شد ستاره‌های بیشتری را رصد کرد.



سرتراشی و ریختن ساندیس برای مردم

دستها برای گرفتن اسکناسهای معلق در هوا دراز شده‌اند.


ارگ نواز از شهر می‌آید
موسیقی قاسم آبادی و خودنمایی مردان وسط میدان

دورنمای چوب بازی در سطوه. کلا از چوب بازی هر دو محل تنها فیلم دارم نه عکس.


۴ نظر:

  1. این همه دعوا سر عکسا بود خب یه دونه اش کو پس ؟ D:

    پاسخحذف
    پاسخ‌ها
    1. وا؟ نمی‌دونستم هنوز میای اینجا رو میخونی. فیلم گرفتم. میخوای؟

      حذف
    2. چندتا عکس اضافه کردم ولی کلن عکس ننداختم

      حذف
  2. وا D:
    تو فیدخوان خیلی وقته دارم اینجا رو

    اگه فیلمه که نه ؛
    ولی این همه جنجال بود سر دوربین، برام جالب بود چرا عکس نذاشتی

    پاسخحذف